- يكشنبه ۱۸ مهر ۰۰
- ۰۰:۵۰
فرمانده بی سرِ لشکر25 کربلا درآخرین لحظه شهادت پشت بی سیم چه گفت؟
در تابستان گرم سال 1332، در روستای کردکلا بخش جویبار در خانوادهای کشاورز متولد شد. چون پدرش قبل از تولد او فوت کرده بود، مادر نام پدرش ذبیحالله را بر او نهاد. مادرش زنی مۆمنه بود و با کشاورزی مخارج زندگی را تأمین میکرد.
او تحصیلات ابتدائی را در روستای محل تولد خود گذراند و پس از آن برای تحصیلات به قائمشهر مهاجرت کرد. در کنار تحصیل به ورزش کشتی محلی علاقه بسیار داشت. دارای روحیه پهلوانی و منش مردانگی بود. مدتی بعد از اخذ دیپلم با «سمیه واگذاری» که برادرانش از پهلوانان کشتی بودند و با ذبیحاللّه دوستی و رفت و آمد خانوادگی داشتند، در سال 1355 ازدواج کرد.
اولین فرزند آنها «زینب» در سال 1356 متولد شد. ذبیحالله از داشتن فرزند دختر بسیار خوشحال بود. از همان دوران جوانی، فردی پرشور و طرفدار محرومان بود و با همه با تواضع و احترام رفتار میکرد. از آزار مردم پرهیز داشت و از افراد بیقید و بند و لاابالی متنفر بود. سعی میکرد سختیها و مشکلات را متحمل شود و مشکلات دیگران را حل کند. به خاطر همین روحیه بود که با آغاز مبارزات مردم ایران علیه رژیم طاغوت، فعالانه در مبارزات، راهپیماییها و پخش اعلامیههای حضرت امام (ره) شرکت کرد.
پس از پیروزی انقلاب اسلامی در کنار شرکت در مجالس مذهبی، در انجمن اسلامی محل فعالیت داشت و با هزینه خود برای محل، مسجدی بنا نهاد. دومین دختر او صفیه در سال 1358 و اولین فرزند پسر او به نام علیرضا در سال 1359 متولد شد.
از آغاز تجاوز عراق به ایران در آخرین روز شهریور 1359 هنوز یک ماه نگذشته بود که عالی با عضویت در بسیج نیروهای مردمی برای آموزش نظامی به پادگان امام حسین (ع) تهران رفت و پس از پانزده روز آموزش به جبهههای سرپل ذهاب و غرب کشور اعزام شد.
سرداربی سرشهیدعالی نفردوم ایستاده از چپ
پاوه 1360
او برای دومین بار در 5 فروردین 1360 از طرف بسیج قائمشهر به جبهه اعزام و در پاوه مشغول فعالیت شد. در تاریخ ششم مردادماه بر اثر اصابت ترکش خمپاره از ناحیه شکم به شدت مجروح و رودههای وی بر اثر عمل جراحی کوتاه شد. پس از بهبود نسبی از این جراحت در تاریخ 26 مهر 1360 به عضویت رسمی سپاه پاسداران ساری درآمد و با تشکیل یک گروه ضربت در عملیاتهای مختلف درونشهری علیه منافقین فعالیت داشت.
برای بار سوم در 10 اسفند 1360 به جبهه جنگ تحمیلی عازم شد و به عنوان جانشین گردان در منطقه عملیاتی مریوان تا 15 اردیبهشت 1361 انجام وظیفه میکرد. در جبهه به انجام مراسم مذهبی توجه بسیاری داشت و به همین خاطر اولین اقدامش در منطقه، بنا کردن مکانی برای نمازخانه بود. همواره در بر پا کردن نماز جماعت، دعای توسل و کمیل پیشقدم میشد.
در جبهه هیچ ترسی به خود راه نمیداد و شجاعانه در خطوط مقدم جبهه فعالیت میکرد. دیگران را به صبر و استقامت و رعایت اصول نظامی در میدان نبرد سفارش میکرد و رعایت نکردن اصول نظامی را به هیچ وجه برنمیتافت. سعی وافر داشت که رفتار حضرت علی (ع) را در برخورد با زیردستان و رزمندگان الگو قرار دهد. به همین علت زمانی که سر یک بسیجی به خاطر عدم رعایت اصول نظامی داد کشید، بعد از چند لحظه به شدت گریه کرد و هنگامی که علت گریه سۆال شد، گفت: «من با این عمل دستور حضرت علی (ع) را اجرا نکردم» .
سردار بی سر شهید ذبیح الله عالی سمت راست
پس از اتمام دوره آموزش به ساری بازگشت و در 15 آبان 1361 به عنوان مسئول دسته گروهان جنگلی سپاه پاسداران منطقه 3 ساری منصوب و شروع به کار کرد. اما اشتیاق حضور در جبهه های جنگ سبب شد که کار در پشت جبهه را رها کند و برای چهارمین بار در تاریخ 16 آبان 1361 عازم جبهه شود. این بار به عنوان فرمانده گردان مسلم عقیل (ع) لشکر 25 کربلا منصوب شد.
او نسبت به جا ماندن پیکرهای شهدا در منطقه عملیاتی حساسیت زیادی داشت و چنانچه جنازه ای در خط مقدم می ماند از هیچ تلاشی برای باز گرداندن آن دریغ نمی کرد. در عملیات محرم پیکر مطهر چند تن از شهدا در خطوط عملیاتی باقی ماند. او هر شب برای تخلیه آن ها به خط مقدم می رفت تا اینکه عراقی ها با کم شدن تعداد پیکرهای شهدا به موضوع پی بردند و آن ناحیه را تحت مراقبت بیشتری قرار دادند. در یکی از شبها که عالی به خطوط تماس با دشمن رفته بود با شلیک گلوله فراوان سربازان دشمن مواجه شد و از ناحیه دست مورد اصابت گلوله قرار گرفت و مجروح شد.
در سال 1362 صاحب دو پسر دو قلو به نامهای(روح اللّه) و (محمد باقر،ملی پوش کشتی) شد. در این زمان در حالی که همسر و فرزنداشن به حضور و حمایت او به شدت نیاز داشتند بار دیگر به مناطق عملیاتی رفت تا در عملیات پیش بینی شده حضور داشته باشد.
در اواخر سال 1362 در عملیات والفجر 6 در منطقه عملیاتی دهلران گردان مسلم بن عقیل (ع) تحت فرماندهی عالی پیش قراول عملیات بود. آن ها از خطوط مقدم عبور کردند تا اینکه در پاسگاه چیلات در خاک عراق به محاصره نیروهای دشمن در آمدند و عالی پس از نبرد دلیرانه در تاریخ 3 اسفند 1362 به همراه گروهی از نیروهایش به شهادت رسید. به علت شرایط سخت عملیات و عقب نشینی سریع نیروهای خودی جنازه او در داخل خاک عراق باقی ماند. سرانجام در سال 1372 پیکر شهید ذبیح اللّه عالی توسط گروه های تفحص در منطقه عملیاتی چیلات کشف و پس از تشییع در گلزار شهدای کردکلا به خاک سپرده شد. از شهید ذبیح اللّه عالی به هنگام شهادت پنج فرزند به نامهای زینب ، صفیه ، علیرضا، روح اللّه و محمد باقر به یادگار ماند.
محمد علی بیاتی از همرزمان شهید:
شهید بزرگوار ذبیح الله عالی دارای خصوصیات اخلاقی منحصر بفردی بوده که بنده کمتر با آن مواجه شدم. ایشان کمتر می خوابید و بیشتر وقت خود را به سرکشی از نیروها می پرداخت. البته این سرکشی ها بیشتر به هنگام شب و نیمه های شب برمی گردد. در جنگیدن هم من ندیدیم که ایشان برای خمپاره خیز برود و معتقد بود که هر چه سهمیه باشد خدا می دهد.
به عنوان مثال یا نمونه برایتان بگویم: بنده آن زمان بعنوان مسئول دسته در یکی از گروهان های گردان مشغول انجام وظیفه بودم. چون نیروهای لشکر خود را برای عملیات والفجر6 آماده می کردند و اجتماع نیروهای اعزامی از مازندران به حدی بود که تا چشم کار می کرد پر از نیرو بود. بگذریم و برگردیم به گردان خودمان که فرماندهی گردان به عهده شهید عالی و تقی خادمیان و ایوب عبادی هم بعنوان مسئول در گردان بودند. یکی از روزها نیروی بسیجی به من مراجعه کرد و گفت آقای بیاتی دیشب یک نفر به چادر ما آمد و ظرف شام ما را شست و سرجای خودش گذاشت چون آب آشامیدنی را که تانکرهای آب می آوردند ظرف نیم یا یک ساعت تمام می شد و خادمان چادرها یا همان شهردارها ظرف های شام را برای صبح می گذاشتند. چند وقتی از این ماجرا گذشت نیروی دیگری آمد و گفت آقای بیاتی دیشب یک نفر پوتین های ما را واکس زد و به کنار گذاشت. بالاخره پس از جستجوی زیاد متوجه حضور ناگهانی شهید عالی در دور و بر چادر خودمان شدیم و ایشان هم با اخلاص و تواضع زیاد کلمه (هیس) را بکار برد تا دیگر نیروها که خواب بودند متوجه حضور ایشان نشوند.
گویا شهید بزرگوار از اینکه تا چند روز دیگر در این دنیای فانی زنده نیست کاملاً آگاه بوده و به دنبال ره توشه ای برای آخرت خود.
با شروع کلاس های توجیهی و اطلاعات تازه از وضعیت استقرار دشمن در منطقه خبر از عملیاتی دیگر بگوش می رسید و شهید عالی هر لحظه با عشق به شهادت و دیدار با معبود بی تابی می کرد. سر انجام گردان ما را برای حمله به دشمن به نزدیکترین نقطه مطمئن بردند. یک شب و روز در بیابان های اطراف دهلران سپری کردیم فردای آن روز من و شهید عالی در حالی چسبیده بهم بودیم و به پتوی انباشته شده تکیه داده بودیم به شهید عالی گفتم کمپوت می خورید ایشان گفت کم میل نیستم ما هم کمپوت را از کوله پشتی خودم در آوردم و آن را دو نفری خوردیم قوطی کمپوت را در فاصله چند متری پرت کردیم مشغول صحبت بودیم و شهید عالی سنگ کوچکی برداشت و گفت این سنگ را بطرف آن قوطی پرت میکنم اگر سنگ به داخل رفت ما بر دشمن پیروز خواهیم شد و قله را فتح خواهیم نمود سنگ را به طرف قوطی پرت کرد و سنگ درست به لبه قوطی برخورد کرد و بداخل قوطی رفت با دست به زانوی من زد و خندید و گفت: شک نداشته باش که ما قله را از دشمن خواهیم گرفت. غروب آن روز بچه های اطلاعات و عملیات آمدند تا گردان ما را به خط دشمن راهنمائی کنند. بچه های تعاون گردان برای تحویل گرفتن وسایل نیروها در بین بچه ها آمدن و وصیتنامه ـ عکس ـ لباس و چیزهای دیگر را تحویل می گرفتند وقتی به کنار من و شهید عالی آمدند ،شهید مقداری از وسایل خود را تحویل داد، فقط یک قرآن جیبی به همراه خود نگه داشت. بعد گفت: صبر کن شاید چیزی جا مانده باشد. ناگهان از جیب خود شانه ای بیرون آورد شانه ای که همیشه با آن محاسن خود را شانه می کشید. نگاهی به شانه انداخت و نگاهی به نیروی تعاون بعد با لحن بسیار زیبا گفتند: بگیر «دیگر نیازی با این شانه نیست. از فردا حوریان بهشتی ریش هایم را شانه خواهند کرد.»،این شانه به درد این دنیا می خورد و به طرف خط دشمن حرکت کردیم. ساعت 3 بعد از ظهر را نشان می داد حرکت آغاز شد. بنده آخرین نفر گردان بودم تا نیروهای عقب مانده را به نیروهای گردان برسانم. بعداز 12 ساعت پیاده روی و دویدن به میدان مین دشمن رسیدیم. بچه های تخریب جهت باز کردن معبر مشغول جمع کردن مین شدند. نیروهای گردان به صوت درازکش پشت میدان منتظر باز شدن معبر بودند تا با تمام توان و وجود خود به خط دشمن بزنند و دشمن متجاوز را به عقب برانند. درست به انتهای معبر که رسیدند ناگهان دست یکی از بچه های تخریب به تله منوری خورد و روشن شد. درگیری و تیراندازی دو طرف به اوج خود رسید .در این بین شهید عالی نیروها را به طرف جلو هدایت می کرد و با همان زبان مازندرانی در میان آتش و خون فریاد می زند.
بلند شو حرکت کن، دشمن در حال فرار است. در همین حال من خودم را تا وسط میدان مین به ایشان رساندم. دیدم شهید با چه شور و حالی نیروها را از میدان مین عبور می دهد و می گوید شما پیروزید شما بچه های مازندران باید این قله را از دشمن بگیرید. بالاخره یک ساعت درگیری طول کشید تا توانستم سنگرهای اول دشمن را فتح کنیم و خودمان را به بالای قله برسانیم و پیروزی خودمان را تثبیت کنیم. صبح فردا شهید عالی آنقدر خوشحال بود که در پوست خود نمی گنجید.
رفته رفته به ظهر و اذان نزدیک می شدیم چند دقیقه دیگر شهید ذبیح ا... عالی از جمع مشتاقان شهادت رخت سفر می بندد و به سوی دیار ابدی خویش سفر می کند. من باتفاق شاهد صحنه سید محمد مشکاتی نزد شهید رسیدیم وبا او سلام و علیکی کردیم و در کنار ایشان به فاصله 2 متری داخل کانال نشستیم . این سفارش ایشان هم بود که فاصله را رعایت کنید تا خدای ناخواسته برای همه حادثه ای رخ ندهد. انگار خداوند هم می خواست که ما یک لحظه چشم از ایشان برنگردانیم و سیمای نورانی ایشان را تماشا کنیم و این آخرین لحظات عمر، شهید آنقدر صدای دلنشین و گوش نوازی داشت که هر انسان را مجذوب خود می کرد.
آخرین مکالمه پشت بیسیم
در زیر آخرین مکالمه شهید ذبیحالله عالی، فرمانده گردان مسلم بن عقیل (ع) لشکر 25 کربلا با بیسیم با مرکز فرماندهی را میخوانیم:
«چقدر مگر میشود عقب افتاد از قافله شهدا، چقدر؟ گفته بودم که باید کمتر بنویسم. اگر میخواهی دلیلش را بدانی، در خود جستجو کن! راستی پایینتر از درجه سرباز هم درجهای هست؟ نقش خنده تلخی بر گونهام نشست، آن سان که خود را افسر نامیدم در این جنگ، غافل از اینکه جنگ را هم سالهای سال است، باخت کردهام ...، برهانش، قلمی است که در دست شهداست ولاغیر، شرمنده شهدا.»
پشت بیسیم میگفت: «حسین، حسین شعار ماست، شهادت افتخار...» ناگهان ترکش خمپاره حنجره مبارکش را پاره و سرش را از بدن جدا کرد. بر روی بالهای فرشتگان سوار شد و به آسمانها پر کشید.
چند دقیقهای از شهادتش نگذشته بود؛ همه اندوهگین و ناراحت بودند که یکباره صدای شهید حاج حسین بصیر را شنیدیم که میگفت: «گوشی را بدهید به عالی». بیسیمچی گفت: «ذبیحالله به نزد پیامبر(ص) سفر کرد».