- دوشنبه ۲۰ خرداد ۰۴
- ۱۱:۳۵
"اَلحمدُ لِلهِ الّذی جَعَلَنا مِنَ المُتَمَسّکینَ بِولایةِ اَمیرِالمؤمنینَ و الائمةِ المَعصومینَ علیهم السلام"
عید سعید غدیر خم بر شما و همه شیعیان مبارک باد
شهدا را فراموش نکنیم
"اَلحمدُ لِلهِ الّذی جَعَلَنا مِنَ المُتَمَسّکینَ بِولایةِ اَمیرِالمؤمنینَ و الائمةِ المَعصومینَ علیهم السلام"
عید سعید غدیر خم بر شما و همه شیعیان مبارک باد
شهید کوچک علی کهزادوند بهاروند
کوچک علی کهزادوند بهاروند ... یکم مرداد ،۱۳۴۰ در روســتای دارایی از توابع شهرستان خرمآباد به دنیا آمد. پدرش مرادخان، کشــاورز بود و مادرش قشنگ خانه دار. تا پایان ...
ویکی شهید
خاطره شهادت شهیدان نجفی و پرندوش از شهدای لرستان 🌷
در سال ۷۸ از طریق اطلاعات و عملیات تیپ ۵۷حضرت اباالفضل العباس(ع) استان لرستان به مقصد شمال شرق در شهرهای تربت جام و تربت حیدریه مأموریت یافتیم که با توجه به تحرکات طالبان در مرز افغانستان و احتمال حمله آنان به سمت ایران ، شناسایی از کوههای آن مناطق به عمل آوریم و مختصات ارتفاعات به دست آید تا در صورت نیاز به راحتی بتوان ضربات را به آنها وارد کرد و راههای نفوذی آنان از نظر زمین شناخته شود.
این مأموریت در هفته های اول بخوبی انجام گرفت و در حین مأموریت از روستاهای مختلف عبور میکردیم و مردمان آن منطقه با اسپند دود از ستون کشی ما استقبال میکردند و بیشتر مردم اهل تسنن بودند؛ این برخوردهای خوب آنها بر روحیه ما تأثیر زیادی گذاشته بود و از مردهای ورزیده روستا بعنوان بلدچی استفاده میکردیم و اهالی آن روستاها که کلاته کلاته نام داشتند تعریف میکردند که ما از وجود اشرار در این مناطق آسایش و آرامش و امنیت نداریم، به زور وارد خانه هایمان میشوند از امکانات و آذوقه ما استفاده میکنند احشام ما را ذبح یا به غارت میبرند و از مردان و زنان و دختران ما بعنوان نیرو در جابجایی بارهای قاچاق خود استفاده میکنند و اگر همکاری نکنیم ما را به اسارت میبرند و بعداً با دریافت پول زیاد از خانواده آزاد میکنند. از روزی که شما وارد منطقه شده اید راحت میخوابیم و قدردان شما هستیم .
ما هم ورزشهای صبحگاهی را در پارک های شهر انجام میدادیم که باعث روحیه در مردم شود که ما در کنار شماییم و محل استراحتمان در یک مدرسه در شهر تربت جام بود.
تقریباً ۴۵ روز در آن منطقه بودیم هفته های آخر به سمت ارتفاع بِزْد حرکت کردیم قبل از حرکت بسیجی دلاور طهماس بگ پرندوش فرمود بچه ها من میدانم در این مأموریت شهید میشوم حتماً در تشییع جنازه ام شرکت کنید و با خنده و خوشحالی با همکاران شوخی میکرد و ایجاد تقویت روحیه میکرد. تا پای ارتفاع با چندین خودرو حرکت کردیم بعد از پیاده شدن مسافت زیادی را بصورت پیاده طی کردیم و در این حرکت ما به محل باراندازهای اشرار بر میخوردیم که برای تهیه غذای خود خیلی از بزهای کوهی را شکار کرده بودند که سر آنان در آن محل به جا مانده بود و در کنار چشمه ها و مناظر دیدنی طبیعت آن منطقه خوش گذارنده بودند.
در دامنه یکی از ارتفاعات حرکت میکردیم که ناگهان مورد تیراندازی اشرار قرار گرفتیم، آنها بر ما مشرف بودند و به راحتی ما را میدیدند و درگیری بطول انجامید و برادران نجفی و پرندوش مورد اصابت گلوله اشرار قرار گرفتند و به شهادت رسیدند.
هوا به تاریکی کشید و اشرار پا به فرار گذاشتند و ما در تاریکی شب نه همه عزیزان بلکه تعداد اندکی خود را به پایگاه رساندند و بعضاً تا صبح در منطقه ماندند و شهدای عزیز در منطقه دسترس اشرار بودند و بعضی از همرزمان عزیزمان از کوه سقوط کردند و صدماتی دیدند.
فردای آن روز رفتیم که شهدا را بیاریم اشرار به پوتین آنها هم رحم نکرده بودند. شهدا را به عقب آوردیم و با توجه به ادامه مأموریت سعادت شرکت در مراسم تشییع این عزیزان میسر نشد و جسد مبارکشان با هواپیما به استان انتقال داده شد.
روحشان شاد و یادشان گرامی باد 🌷
✍️ نویسنده خاطره : جعفر رشنو
🌷شهید علی نجفی مفرد - نورآباد لرستان
🌷شهید طهماسب پرندوش ـ نورآباد لرستان
تاریخ شهادت: 1378/05/06
شهید حسن محمدی کیا در خاطرات دوران دانشجویی خود نوشته است:
« وقتی همراه چند تن ازدوستانم ازطریق دانشکده افسری به جبهه اعزام شدیم،در راه یکی ازدوستانم را - که نامش بهرامی بود - دیدم که به فکرفرورفته وبا کسی صحبت نمی کرد. از او پرسیدم : چه شده؟ بچه ها به شوخی به او می گفتند: ازاین که به جبهه آمده،ناراحت است واودرپاسخ می گفت :« نخیر،این طورنیست.» نزدیک خط مقدم بودیم واوهنوزدرفکربود.
به خط مقدم رسیدیم. فرمانده ما را تقسیم کرد و به جاهای مختلف برای کمک به برادران رزمنده فرستاد . من و بهرامی باهم بودیم . از او پرسیدیم. چرا از موقعی که سوار ماشین شده ایم تا اکنون در فکر هستی؟
او در جواب گفت: قبل از اینکه به مناطق جنگی بیایم،خواب دیدم در بیابان هستم. ناگهان یک اسب سفید آمد که شال سبزی روی سرش داشت. من سوار شدم و نگاه کردم. دیدم فقط یک پا دارم و آن اسب مرا با شتاب به طرف کربلا می برد.
ازخواب بیدارشدم و گفتم: خدایا اگر قابل باشیم جان ناقابل را فدای امام حسین (ع) و رهبر و ملت می کنم.
تازه صحبت او تمام شده بود که دیدم فرمانده علامت حمله می دهد. به طرف سنگر دشمن حرکت کردیم . در آنجا چند عراقی تا ما را دیدند دستهایشان را بالا گرفتند و از سنگر بیرون آمدند . در این هنگام دیگر رزمنده ها به ما پیوستند.
من، بهرامی و فرمانده سپاه به طرف دیگر سنگرها رفتیم. متوجه شدیم دو عراقی پنهان شده اند و فرمانده ما را با سرنیزه به شهادت رساندند.
شهدا و زخمی ها را به عقب انتقال دادیم و هنوز چند قدمی از مناطق جنگی دور نشده بودیم که هواپیمای دشمن بمباران را شروع کرد . همه پیاده شدند و پناه گرفتند. وقتی هواپیما رفت، متوجه شدم بهرامی روی زمین افتاده و زخمی شده، با سرعت خود را به او رساندم و دیدم یک پای او از بدنش جدا شده است.
ماشین حمل مجروحین آمد. او را در اشین گذاشتم و تا مدتی از این که پای او ناپدید شده بود، متعجب بودم. سوار ماشین شدیم و در راه فقط به بهرامی و خوابی که برایم تعریف کرده بود، می اندیشیدم.»
شهید حسن محمدی کیا
نام پدر: علی داد
محل ولادت : نجف آباد
سن هنگام شهادت: 30 سال
تاریخ تولد: 1336/03/31
تاریخ شهادت: 1366/05/02
محل شهادت : میمک
مزار : گلزار شهدای مینادشت ، فولادشهر - اصفهان
سیدحسن محمدی کیا، فرزند علی داد و سکینه رشیدی، در 31 خرداد ماه سال 1336 درکرج به دنیا آمد. پدرش باغبان باغی در کرج بود که درهمانجا در یک اتاق زندگی می کردند. سیدحسن به عمه هایش بسیار علاقه مند بود . رابطه خوبی با دیگر برادرانش داشت و درکارها با آنها مشورت می کرد.
تحصیلات ابتدایی
شهدای دوران دفاع مقدس نمونههای والا و اعلای پیوند با معنویت بودند. الگوهای والایی که پرداختن به مجاهدتها و فداکاری هر کدام از آنها گنجینههای بینظیری را پیش روی انسانیت میگذارد.
آنچه میخوانید روایتی از دلاوریهای شهیدی ارتشی است که در روز عید غدیر متولد و در روز عید غدیر هم به شهادت رسید.
در کتاب نبرد میمک آمده است: «... با یک گروه از داوطلبان از میان دستهى دوم، دشمن را دور زده، از پشت به آنها حمله کردیم در همین گیرودار ناگهان همه چیز در برابر چشمم تیره و تار شد. صداى ناموزون ولى پىدرپى گلولهها گوشهایم را به شدت آزار مىداد. زخمهاى زیادى داشتم و با موج انفجار کاملا گیج و منگ شده بودم.
رزمندگان اسلام همچنان با دشمن درگیر بودند. سروان نبىزاده که در آن هنگام فرماندهى گروهان ارکان را برعهده داشت، به اتفاق سروان خجستگى، خود را به من رساند و مرا به عقب منتقل کردند و در یک فرصت مناسب به وسیلهى هلىکوپتر به بیمارستان امام خمینى تبریز انتقال دادند.
چشمانم را که گشودم خود را روى تخت بیمارستان یافتم، متوجه شدم که از چند ناحیهى بدن مورد ترکش خمپاره قرار گرفتهام. چیزى که ذهن مرا به خود مشغول کرده بود بىاطلاعى از موقعیت منطقه بود، نمىدانستم چه بر سر همرزمانم آمده است، آیا توانسته بودند دشمن را عقب برانند و یا اینکه منطقه را به آنها واگذار کرده بودند؟
چهرهى تکتک افراد و صحنهى درگیرى همچون تصویر متحرک از برابر دیدگانم مىگذشت. در این حال متوجه مرد میانسالى شدم که در اتاق قدم مىزد، چند بار از کنار من گذشت و با تعجب مرا نگاه کرد. به صورتش خیره شدم و او را شناختم، ستوان علىنژاد بود، با خوشحالى او را صدا زدم، جلو آمد اما به علت جراحات زیادى که بر تن داشتم مرا نشناخت. چند لحظهاى چهرهام را دقیق نگاه کرد، ناگهان برق شادى در چشمانش درخشید و مرا درآغوش گرفت، پس از سلام و احوالپرسى از او دربارهى چگونگى عملیات و اوضاع نیروها سؤال کردم.
با ناراحتى پاسخ داد: آن روز پس از این که مجروح شدید؛ ستوان حسینى بلافاصله اسلحهى شما را برداشت و در غیاب شما فرماندهى گروهان را برعهده گرفت. ستوان حسینى تا روز قبل از عملیات از اجراى عملیات اطلاعى نداشت و قرار هم نبود که در این حمله شرکت کند، به همین دلیل به خانوادهاش گفته بود که روز عید غدیر مراسم عقدکنان را برپا کنند و او هر طور باشد خودش را به مراسم خواهد رساند.
علىنژاد در حالیکه اشک مىریخت ادامه داد: روز بعد که مصادف بود با عید غدیر، درگیرى شدیدتر شد، حسینى همچنان اسلحهى شما را در دست داشت و با رشادت در برابر نیروهاى بعثى ایستاده بود و فریاد مىزد: در روز عید غدیر به دنیا آمدهام اگر لازم باشد در همین روز هم از دنیا مىروم.
دلاورىهاى او روحیهاى خوب به سایر رزمندگان گروهان داد؛ اما در گیرودار جنگ، ناگهان یک گلولهى توپ در نزدیکى او به زمین اصابت کرد و ترکشهاى آن، پیکر پاک او را مورد هدف قرار داد. وقتى به چهرهى غرق در خون او نگریستم، لبخند رضایت بر لب داشت، گویى از این که به ضیافت الهى راه یافته بود خوشحال و مسرور بود.
شهادت ستوان حسینى و تعدادى از رزمندگان دلیر تأثیرى عجیب در روحیهى پرسنل گردان گذاشت و از آن پس با شجاعت و توانى بیشتر مبارزه کردند. نیروهاى بعثى از روى ارتفاعات، تمام منطقه را زیر آتش خود داشتند و به این ترتیب تدارکات و انتقال شهدا و مجروحین به عقب با دشوارى انجام مىگرفت. این موضوع تأثیر نامطلوبى در روحیهى سایرین گذاشته بود که با صحبتهاى فرمانده، این مشکل نیز برطرف شد.
پس از مدتى نیروهاى کمکى به فرماندهى ستوان غفورزاده در زیر آتش سنگین دشمن بعثى، خود را به مواضع ما رساندند و طولى نکشید که مواضع خودى را بر روى تپه مستحکم نمودند. با فرا رسیدن شب، نیروهاى تازهنفس ضربهاى مهلک به قواى دشمن وارد کرده، آنها را وادار به عقبنشینى نمودند.
(نقل خاطره از ستوان علی نژاد)
منبع: نبرد میمک: مجموعه خاطرات رزمندگان (نیروی زمینی ارتش)، مرکز اسناد انقلاب اسلامی/منبع
مطلب مرتبط:
ستوان سوم توپخانه علی اعرابی افسر رابط توپخانه به گردان ۱۵۲ پیاده درعملیات نصر۲ و ستوان یکم محمد حسینی افسر اطلاعات تیپ و ستواندوم توپخانه حسن محمدی کیا معاون گروهان تکاور تیپ در عملیات نصر۶ از جمله شهدای این عملیاتها بودند.
«شمشیر پیروزی» برای «تیپ 40 سراب»
isna.ir/x65CRT
شهید مفقود الاثر علی اکبر کهرازهی
نام پدر: حاجی خداداد
تاریخ تولد: ۱۳۵۰/۶/۱
محل تولد:زاهدان
تاریخ شهادت: ۱۳۶۵/۱۱/۷
محل شهادت:منطقه عملیاتی کربلای ۵
حضرت آیت الله خامنه ای:
*هر چه امروز کشور ما دارد و هرچه در آینده بدست بیاورد به برکت خون این جوانان شهیداست.
جاویدالاثر شهید سیدکاظم خلفوند
کد ایثارگری: 5903960 نام پدر: سیدعلی محل تولد: دورود ، تاریخ تولد: ۱۳۴۰/۰۵/۰۱ شغل: سرباز ارتش تحصیلات: ابتدایی محل شهادت: بستان
یکم مرداد ۱۳۴۰ در شهرستان دورود به دنیا آمد. پدرش سیدعلی، کشاورز بود و مادرش سیده زهرا نام داشت. تا پایان دوره ابتدایی درس خواند. به عنوان سرباز ارتش در جبهه حضور یافت. بیست و یکم مهر ۱۳۵۹ ، در بستان به شهادت رسید. اثری از پیکرش به دست نیامد.
دانشنامه شهیدان
زندگینامه شهید سیدکاظم خلفوند"موسوی"
شهید سید کاظم خلفوند در تاریخ 1340/5/1 در روستای گوشه پل از توابع شهرستان دورود در خانواده ای سادات و آشنا با فرهنگ اسلامی به دنیا آمد. تحصیلات ابتدایی خود را تا کلاس پنجم ادامه داد. پس از آن به علت مشکلات و عدم امکانات لازم از ادامه تحصیل بازماند و در کنار خانواده به کار کشاورزی مشغول شد.در سال 59 دشمن بعثی به دستور استکبار به مرزهای کشور حمله کرد.
شهید سیدکاظم در این ایام به خدمت سربازی فراخوانده شد و از طریق لشگر 92 زرهی اهواز آموزش های نظامی را طی نمود.در تابستانی گرم به همراه دیگر رزمندگان جهت پاسداری از مرزهای میهن اسلامی به منطقه جنوب اعزام شد و تا پای جان در برابر دشمنان بر سر عهد و پیمان خویش ایستاد و با دشمنان به نبرد پرداخت. عاقبت این سرباز دلیر اسلام در سن 19 سالگی در مورخه 59/7/21 در منطقه " بستان" به درجه والای شهادت نائل آمد و پیکر پاکش در صحنه های نبرد باقی ماند. اما یاد و خاطره اش در آسمان نورانی شهادت و ایثار بر قلوب مردم قدر دان میهن اسلامی برای همیشه به یادگار خواهد ماند.
روحش شاد ویادش گرامی
به گزارش نوید شاهد چهارمحال و بختیاری ؛ شهید فاطمه اسدیان، یکم شهریور 1347 در شهرکرد مرکز استان چهارمحال و بختیاری به دنیا آمد. فرزند سوم خانواده بود پدرش رضا کارگر ساختمانی بود که سال 1360 دار فانی را وداع کرد و سرپرستی فاطمه به دوش مادرش عفت افتاد. فاطمه مثل مادر سادات حضرت زهرا(س)غریب به دنیا آمد،غریب زندگی کرد و غریبانه به خاک سپرده شد.
دوران تحصیل
قلبش شرحهشرحه بود؛ جگرش سوخته و غمی سنگین روی سرش هوار بود؛ چشمهایش خیس باران بود ولی زبانش یاری نمیکرد تا بالای سر پیکر عزیز دردانهاش، همهی آن کوه غم را با مویهها و گریههایش زمین بگذارد و با آههایی که میکشد سبکبار شود ...
اگر این ناتوانی تکلّم مادرزادی بود اینقدر دلش را به درد نمیآورد چرا که عادت داشت به این حال! ولی دردش که مادرزادی نبود!...
صدای سکوتش بالای سر پیکر به خون آغشتهی سجادش، گوشها را کر میکرد.
اما به ناچار هرچه درد بود را در خود فرو میخورد...
و پناه بر خدا از شدت دلتنگی پسری به وقت تشییع جنازهاش، آنهم وقتی که دلش میخواهد صدای خداحافظی مادرش، بدرقهی شب اول قبرش باشد...
به آرزویش نرسید! اما قربان آن معرفتی که قول داد تا قیامت، به وسعت همه نشنیدههای صدای قلب پر درد مادرش، کنار قبرش، شنوای درددل زائران مزارش باشد...
🕯
نام و نام خانوادگی: سجاد زبرجدی
تولد: ۱۳۷۰/۱۱/۱۹، تهران.
شهادت: ۱۳۹۵/۷/۷، سوریه، حلب.
گلزار شهید: تهران، گلزار شهدای بهشت زهرا سلام الله علیها، قطعه ۵۰، ردیف ۱۱۷، شماره ۱۴.
🦋
مقام معظم رهبری :
راه ما راه امام خمینی (ره) است و در این راه با قدرت و قاطعیت حرکت خواهیم کرد.
خداوند رحمتش کنه موقعی که در کمیته تهران سرباز بودم این ...