- يكشنبه ۱ اسفند ۰۰
- ۱۲:۱۴
تعجب حاج قاسم از ازدواج یک دختر شهید/ سردار گفت: تا پیکر شهدا نیاید روی آمدن به مازندران را ندارم
همسر شهید شالیکار گفت: حاج قاسم تا متوجه شد دخترم ازدواج کرده از تعجب خندید و گفت: دخترجان الان وقت عروسک بازی تو هست!
گروه حماسه و مقاومت خبرگزاری فارس-زهرا بختیاری: شهربانو از ۱۵ سالگی بله را داده بود و میدانست برخلاف زندگی بقیه نوعروسانی که اطرافش دیده، او زندگی روتین و روزمرهای نخواهد داشت. محمد آقا شرایط کارش را برای او شرح داده بود، اینکه پاسدار است و ضرورت کارش ایجاب میکند مکرر به مأموریت برود. سفرهایی که بعضاً نه مدت آن مشخص است و نه مکان آن. حتی ممکن است تماس هم نتواند بگیرد.
شهربانو دوریها را به جان خریده بود. مضاف بر اینکه همسرش حتی وقتی خانه بود مشکلات جانبازی را به همراه داشت. محمد در جنگ تحمیلی و در جریان عملیاتهای بیتالمقدس، والفجر۶، کربلای ۱۰ جانباز شده بود و اعصابش نیز تحت تاثیر این جراحات قرار داشت، خصوصا ماههای آخر سردردهای شدیدی میگرفت. اما هر چه بود مرد خانه با وجودش حتی در دوری توانسته بود ستون زندگی باشد. شهربانو از سال ۶۹ که به خانه بخت آمده بود تا پاییز سال ۹۴ دوریها را تحمل کرد و دم نزد اما این سفر آخر چه شده بود که دیگر دوری همسرش سخت میگذشت، به دوستانش گفته بود این بار میخواهد دست شوهرش را ببوسد و به او بگوید در نبودش لحظات سختی دارد، خصوصا حالا که حسین، کوثر و ابوالفضل بزرگتر شدهاند. اما دقیقا همین دفعهای که خانم خانه چنین تصمیمی میگیرد اوضاع طور دیگری رقم میخورد. محمد شالیکار در سن ۴۷ سالگی روز ۲۱ آذر سال ۹۴ در سوریه وقتی مدتی از حضورش در مناطق تحت درگیری تروریستهای تکفیری میگذرد، شهید میشود و به دیدار برادرش حسین که در عملیات کربلای ۱۰ به شهادت رسیده بود، میرود. پیکر او هم اکنون در مسجد محلهشان در فریدونکنار به خاک سپرده شده است. شهربانو در آخرین دیدار کف پای شوهرش را میبوسد.
آنچه در ادامه خواهید خواند خاطره یک دیدار شیرین است. دیدار حاج قاسم سلیمانی با خانواده شهید شالیکار اولین شهید مدافع حرم شهرستان فریدونکنار، که همسر شهید اینگونه روایت میکند:
شهید مدافع حرم محمد شالیکار
مددی که همسرم به من رساند
روزی که همسرم داشت به سوریه میرفت، به شوخی گفتم: حاج محمد نروی جلوی داعشیها بگویی بیایید من را بزنید. ما ۲۵ سال طوری زندگی کردیم که انگار هنوز روزهای اول است. واقعا لحظات عاشقانهای داشتیم. حالا هم بعد از شهادت او با عکسها و خاطراتش زندگی میکنم و اوقاتم را میگذرانم. در منزل اتاقی را به همسرم اختصاص دادم و با سلیقه خودم وسایلش را چیدم. دلتنگ که میشوم آنجا با او خلوت میکنم. یکبار مشکلی برایم پیش آمد و بعد از ظهر داخل اتاق حاج محمد خوابم برد، خواب دیدم آمده منزل و یک نسخه زیارت عاشورا دستش هست، گفت: این زیارت عاشورا را چهل روز بخوان حاجتت برآورده میشود.
وقتی از خواب بیدار شدم چهل روز این کار را انجام دادم و دقیقاً بعد از چهل روز مشکلی که داشتم حل شد. همیشه به حاج محمد میگفتم: پیش مرگت شوم، نمیتوانم دوری تو را تحمل کنم. الان واقعا صبرم را مدیون حضرت زینب (س) هستم. بعضی وقتها کارهایی است که برای انجام آن به یک مرد نیاز است ولی انجام میدهم. همان گونه که حضرت زینب (س) فرمود که من مصیبتی که در کربلا دیدم چیزی جز زیبایی نبود من هم همین حس رو دارم.
ازدواج تنها دخترم
آقا مهدی پسر همسایهمان دخترم را دیده بود و دوستش داشت اما چون سن کوثر کم بود خیلی مایل به ازدواجش نبودم. هر چند پدرش مخالف نبود.
حاج محمد که شهید شد آقا مهدی اصرارش برای ازدواج بیشتر شد تا حدی که خانوادهاش گفتند ما می خواهیم روز مراسم سالگرد شهید شالیکار پسرمان داماد خانه شما باشد. کوثر ناراضی نبود و من هم که میدانستم مهدی جوان خوبی است رضایت دادم. قسمت اینگونه بود که دخترم هم در سنی ازدواج کند که خودم هم در همان سن ازدواج کرده بودم. اتفاقا دامادم هم ۱۹ ساله بود و هم سن زمان دامادی شالیکار بود.
جالب است برایتان تعریف کنم وقتی فرزند آخرم را باردار بودم به کربلا رفته بودیم. همسفریها که متوجه شدند فرزندم پسر است گفتند: نامش را ابوالفضل بگذار اما من دوست داشتم بگذارم مهدی و این اسم را خیلی دوست داشتم. پسر اولم به خواست همسرم نام عموی شهیدش را گرفت و دوست داشتم نام این پسرم مهدی باشد.
خلاصه زیر بار پیشنهاد همسفریها نرفتم تا اینکه برگشتیم و زمان دنیا آمدن فرزندم آقا محمد گفت: خانم! میشه اسم پسرمان را بگذاریم ابوالفضل؟ من هم که الویت همه کارها و تصمیمهایم، همسرم بود با کمال میل پذیرفتم و گفتم: چرا نمیشود آقا. چند سال گذشت و خدا دامادی قسمتم کرد به نام مهدی و حالا او هم پسر سومم هست. گاهی به خودم میگویم ببین خدا چه لطفی دارد.
شهید مدافع حرم محمد شالیکار
حاج قاسم گفت: روی آمدن به مازندران را ندارم
بعد از شهادت همسرم، همراه تعدادی دیگر از خانواده شهدای مدافع حرم به تهران دعوت شدیم تا در مراسم بزرگداشتی که برای شهدایمان گرفته بودند، شرکت کنیم. فضا طوری بود که حس کردیم ممکن است حاج قاسم برای سخنرانی بیاید اما از هر که پرسیدیم اظهار بیاطلاعی میکرد.
کتابی از زندگی همسرم چاپ شده بود به نام خداحافظ دنیا و کوثر یک نسخه آورده بود تا اگر سردار سلیمانی را دید به او بدهد تا برایش امضا کند. مراسم تازه در سالن اجتماعات هتل استقلال آغاز شده بود که متوجه شدیم مردی وارد شد و حدود ۵۰ نفر از فرزندان کوچک و بزرگ شهدا دورش را گرفتهاند. غلغلهای بود. حاج قاسم بود که همراه آنها همینطور که خوش و بش میکردند رفت بالای سن و سخنرانی کرد. خانواده شهدا از او درخواست کردند که لحظاتی از نزدیک با او گفتوگو کنند اما حاج قاسم گفت: باید برای کاری زودتر برود، قول داد به مازندران بیاید و خانواده شهدای خانطومان را ببیند. اما این را هم گفت که تا پیکر شهدا بر نگردد روی آمدن و دیدار با خانوادهها را ندارد.
تعدادی از رزمندگان مدافع حرم لشکر ۲۵ کربلای مازندران اردیبهشت سال ۹۵ در منطقه خان طومان سوریه مورد هدف تروریستها قرار گرفته بودند و به علت وضعیت ایجاد شده امکان بازگشت پیکرها نبوده و برخی از خانوادهها چشم انتظار پیکر شهیدشان بودند. البته سردار سلیمانی وقتی آمد مازندران هنوز همه پیکرها تفحص نشده بود و قول داد که حتما بر میگردند. همینطور هم شد و الان که اولین سالگرد حاج قاسم را میگذرانیم تنها پیکر شهید رحیم کابلی از آن شهدا برنگشته و بقیه در تفحص پیکرهایشان کشف شد و به آغوش خانوادهها برگشتند.
کوثر هم به علت کمبود وقت نتوانست کتاب پدرش را به دست سردار سلیمانی برساند.
تعجب حاج قاسم از زندگی دخترم
یک سال و نیم از آن دیدار گذشت تا اینکه یک روز از سپاه مازندران تماس گرفتند و گفتند: دعوتید به مصلای آمل برای مراسم شهدا. گفتند: حاج قاسم با خانوادهها هم دیدار میکند. پسرم با همسرش زودتر از ما رفته بودند. من و دخترم و فرزندش هم با هم رفتیم. قبل از اینکه برویم داخل از چند گیت بازرسی ردمان کردند. من هم که نوهام را بغلم کرده بودم، کلافه و خسته شدم.
جلوی در سالنی که قرار بود دیدارها انجام شود رسیدیم و من با ناراحتی در زدم و گفتم: در را باز کنید خسته شدیم. وقتی در را باز کردند دوباره شروع کردم به غر زدن که، ای بابا حتماً باید هفت خان رستم را رد کنیم تا اجازه دهید بیاییم داخل؟ غافل از اینکه سردار سلیمانی کمی آن طرف تر نشسته است. واقعاً کلافه بودم. تعدادی از نیروهای سپاه آمدند و گفتند: حاج خانم خواهش میکنیم تحمل کنید، آبروی ما جلو حاج قاسم میرود.
در همین حین سردار سلیمانی مرا میبیند و صدای مرا هم میشنود. دیدم حاجی از جایش بلند شد و آمد سمت من.گفت: دخترم چه شده؟ وقتی حاج قاسم را دیدم، خودم را جمعوجور کردم و گفتم: چیزی نشده بچه بغلم هست، خسته شدم. حاج قاسم بچه را از آغوش من گرفت و گفت: بنشینید اینجا.
ما اولین خانواده شهید مدافع حرم بودیم که وارد سالن شدیم. پیش از ما دو خانواده از شهدای دفاع مقدس حضور داشتند. حاج قاسم نشست کنار ما و شروع کرد با دخترم کوثر صحبت کردن. کوثر انگار با دیدن سردار سلیمانی یاد پدرش افتاده بود، همینطور اشک میریخت و نمی توانست خودش را کنترل کند. حاجی از او پرسید: دخترم حالت چطور است؟ خوبی؟ چه کار میکنی؟ دخترم خندید و گفت: هیچی من ازدواج کردم. کوثر هم سنش کم است و هم چهرهاش سنش را کم نشان میدهد. حاج قاسم تا این را شنید از تعجب خندید و با کاغذی که لوله شده در دستش بود زد روی سر کوثر و گفت: تو ازدواج کردی؟! دختر جان الان وقت عروسک بازی تو هست. کوثر خندید و گفت: تازه بچهای که در بغل شماست هم بچه من است.
مادر شهیدی که نزدیک ما نشسته بود با دیدن تعجب حاج قاسم از ازدواج کوثر، گفت: حاجی اینجا تهران نیست، اینجا شمال است، دخترها اینجا زود شوهر میکنند.
سردار سلیمانی از کوثر پرسید همسرت کجاست؟ کوثر گفت: نرسید بیاید، مسیرش از اینجا دور بود. حاج قاسم گفت: بلند شو با هم عکس بگیریم. عروس و پسرم هم که به جمع ما اضافه شده بودند ایستادند و دسته جمعی عکس انداختیم.
کوثر خانم فرزند شهید شالیکار در دیدار با حاج قاسم
فرزند کوثر خانم در آغوش سردار سلیمانی
تو همان دختر کوچک هستی؟
لحظاتی بعد اذان مغرب را گفتند و قرار شد همه خانوادهها پشت سر حاج قاسم نماز جماعت بخوانند. خانوادهها کمکم همه جمع شدند تا پشت سر حاج قاسم نماز بخوانند. ورودی درب دست بچهها گل میدادند.
نوه پسری من که اسم پدر بزرگ شهیدش را هم دارد، گل دستش را همراه پسر شهید بواس بردند دادند حاج قاسم. در این فاصله ما نمازمان را خواندیم و سپس اطلاع دادند هر کسی سر یک میز به صورت خانوادگی بنشیند. همه نشستند و منتظر بودند که حاج قاسم به همه سر بزند. این بار ما آخرین خانواده بودیم که با حاج قاسم صحبت میکردیم، دور میز ما خیلی شلوغ شده بود. همه نیروها بودند، حتی شهید حسین پورجعفری که همراه سردار سلیمانی به شهادت رسید، دخترم کلافه شد و گفت: چقدر اینجا شلوغ شده ما اصلاً صدای حاج قاسم را نمیشنویم. سردار سلیمانی با نهیب به همه گفت: بروید عقب. سپس خندید و به دخترم گفت: تو همان دختر کوچک هستی؟ کوثر خندید و گفت: بله این خانم هم مادرم و همسر شهید است. من حرف نمیزدم و فقط کوثر و حاج قاسم را نگاه میکردم.
دخترم گفت: من به شما یک عکس پدرم را یادگاری میدهم به جایش از شما هم یادگاری میخواهم. حاج قاسم گفت: باشه دخترم. کوثر انگشتر خواست و حسین گفت یکی هم به من بدهید. حاج قاسم رو کرد به شهید پورجعفری و گفت: یک انگشتر به دخترم بده یک انگشتر به پسرم.
دخترم از حاج قاسم یک نوشته هم به خط خودشان درخواست کرد. سردار سلیمانی قبول کرد و برای دخترم نوشت: کوثر جان مرا هم در دعاهایت شریک کن.
پسرم دوست داشت که به سپاه برود و از حاج قاسم خواست در انجام مراحل ورودش کمکش کند، حاج قاسم از من پرسید: شما راضی هستی پسرت وارد سپاه شود؟ گفتم: بله من راضی هستم. حاج قاسم هم گفت: هر چقدر بتوانم کمکت میکنم. پسرم خیلی دوست داشت به سوریه برود.
عکس یادگاری خانواده شهید شالیکار با حاج قاسم
گلایه پسر کوچکم بعد از دیدار با سردار
بعد از پایان دیدار وقتی برگشتیم خانه ابوالفضل پسر کوچکم که با ما نیامده بود با دیدن انگشترها گفت: چرا برای من از حاج قاسم انگشتر نگرفتید؟ گفتم: میخواستی با ما بیایی خودت بگیری.
حسین آقا فرزند شهید شالیکار کنار حاج قاسم
داغی که تازه شد
چند روز مانده به شهادت سردار سلیمانی برای مراسم عروسی پسر همسایهمان دعوت شدیم. من پیش از روز عروسی رفتم منزل همسایه تا هدیه را زودتر بدهم. از آنجایی که مراسم دخترشان هم نرفته بودم، همسایهمان گفت: هدیه را قبول نمیکنم چون اینطوری باز هم عروسی شرکت نمیکنی. گفتم نه حتماً میآیم.
عروسی درست مقارن شد با روز شهادت سردار سلیمانی. من نیمه شب در کانال تلگرامی خبر شهادت را متوجه شدم و بسیار ناراحت بودم، صبح زود دیدم کوثر هم تماس گرفت و به شدت گریه میکرد. پرسید مامان شنیدی چه شده؟ مدام خاطره دیدارش را به یاد میآورد. لحظاتی بعد با همسرش آمدند خانه ما. به او گفتم: مادر جان من نمیروم عروسی با این وضع، شما بروید بد نشه. کوثر با ناراحتی گفت: مامان حالت خوبه؟! حاج قاسم شهید شده من برم عروسی؟ واقعا وضع روحی خوبی نداشتیم. انگار داغ از دست دادن شهیدمان دوباره زنده شده بود.