- چهارشنبه ۱ شهریور ۰۲
- ۱۱:۵۱
عنوان فرماندهی نظامی در جنگ، چهرهی یک انسان سهمگین را در ذهنمان مجسم میکند، اما با خاطرات تیمسار "اسکندر بیرانوند" وقایع جنگ و اتفاقات و رویدادهای آن دوران، به خصوص رابطهی وی با نیروها و تصمیمات و عکسالعملهای این فرماندهی توانمند، ضمن تلطیف آن پیشذهنیت، ما را با زوایای تازه و ملموستری از وقایع جنگ آشنا میکند که میتواند گنجینهی ارزشمندی برای هنرمندان و محققان عرصهی هنرهای دفاع مقدس باشد.
تیمسار بیرانوند دهه 60 با درجه سرتیپ دومی از ارتش جمهوری اسلامی ایران بازنشست شد. وی فرمانده پیروزمند نبرد مهران در سال 1363 و از فرماندهان ارشد عملیات فتحالمبین و عملیات محرم بوده است.
وقتی برای اولین بار ایشان را در دفتر نشریه ملاقات نمودیم حس عجیبی به ما دست داد. گویی بخشی از تاریخ پا به دفتر نشریه گذاشت. با وجودی که برف پیری بر سیمای او نشسته بود، عظمت قامتش شکوه گذشته را به یاد میآورد. با همان نظم انضباط و دیسپلین نظامی که در چهره و رخسارش نمایان بود به ما گوشزد میکرد که با یک ارتشی تمام عیار طرف هستیم.
وقتی از یارانش صحبتی به میان میآمد و خاطرهای را بیان میکرد، صدایش لرزان و چشمانش پر از اشک میشد که این امر ما را ناگریز میکرد جریان مصاحبه را برای لحظاتی قطع کنیم.
به هر حال این توفیقی که نصیب ما شد تا با نا گفتهها و وجوه ناپیدایی از جنگ توسط یکی از طراحان و تصمیم گیرندگان برخی نبردها و رزمگاههای 8 سال دفاع مقدس آشنا شویم.
تیمسار ضمن تشکر به خاطر وقتی که برای مصاحبه به ما دادید، از سوابق خانوادگی و تحصیلی و چگونگی ورودتان به ارتش توضیحاتی ارائه دهید.
سال 1316 در روستای سراب الیاس بخش چغلوند (بیرانشهر کنونی) متولد شدم. پدرم مرحوم قنبر(حاج قمر) پیرداده و مادرم مرحوم تاجدولت اعظمی، تنها موضوع آزار دهندهی دوران کودکی ام از دست دادن مادر بود که از وجودش محروم شدم. دوران تحصیلی ابتدایی را در دبستان سعادت خرمآباد گذراندم پس از پایان مقطع راهنمایی (سیکل اول متوسطه) روزی همراه مرحوم پدر نزد سرهنگ "خواجوی" که از صاحب منصبان لشکر پنجم ارتش در خرمآباد بود رفتم. دقیقاً به خاطر ندارم برای چه موضوعی آنجا رفتیم، سرهنگ خواجوی با توجه به ساختار فیزیکی مناسب من به مرحوم پدرم پیشنهاد رفتنم را به دانشسرای نظام داد که پدر پذیرفت و من پس از اتمام دوره دبیرستان نظام و گرفتن دیپلم ریاضی با گذراندن یک دوره یک ساله در کرمانشاه و یک سال دوره در تهران نهایتاً با درجه ستوان سومی پای به عرصه نظامیگری گذاشتم. بعد از آن به لشگر 92 زرهی خوزستان و در تیپ 2 زرهی دزفول مشغول خدمت شدم.
اولین رویارویی شما با ارتش عراق چگونه بود؟ بفرمایید که چگونه از یک افسر معمولی به یکی از قهرمانان ملی تبدیل شدید؟
روابط ایران و عراق در دههی 1340 سخت تیره بود و پس از لغو یک طرفهی عهدنامهی مرزی 1316 از سوی ایران در فروردین 1348، نزدیک بود به جنگ بیانجامد، دولت عراق که خود را آمادهی رویارویی با نیروهای مسلح ایران نمیدید، کوتاه آمد و از آن پس کشتیهای که با بندرهای ایران در شطالعرب مراوده داشتند به وسیلهی کشتیهای راهنمای ایرانی هدایت میشدند. تا آن هنگام به استثنای آبهای رو به روی خرمشهر و آبادان، همهی آب شطالعرب تا کنار خاک ایران از آن عراق بود که این گفتهی طنزآمیز هویدا صادق بود: "اگر یک ایرانی در تابستان گرم خوزستان میخواست پاهایش را در آبهای شط خنک کند نیازمند گذرنامه و ویزای عراق بود".(برگرفته از کتاب خاطرات اسدالله علم وزیر دربار پهلوی)
در آن سالها اوضاع مرزهای ما با عراق متشنج بود. درگیریهای جسته و گریخته صورت میگرفت که عموماً از سوی ایران نادیده گرفته میشد البته وخامت اوضاع در سالهای 1351 و 1352 به اوج خود رسید.
آشنایی ما با عراقیها در سال 1352 اتفاق افتاد. ماجرا از آنجا شروع شد که فرماندار وقت مهران یا دهلران، گویا برای شکار آهو به مناطق مرزی میرود که ماشین فرماندار حین تعقیب آهو و بدون توجه به حدود مرزی چند کیلومتری وارد مرز عراق میشود. البته این ادعای مسئولان عراقی بود. خلاصه صیاد خود صید شد و نیروهای مرزبانی عراق فرماندار را بازداشت کرده و با خود به یکی از پاسگاههای مزری میبرند. موضوع سریعاً به مسئولان استان گزارش و تصمیم بر آن میشود یگانی از ارتش برای آزادی فرماندار وارد عمل شود. از جانب فرمانده وقت لشگر 92 زرهی اهواز به گروهان یک از گردان 5 از تیپ 2 زرهی دزفول (که در آن زمان من با درجه سروانی فرمانده آن بودم) مأموریت داده شد که با محاصره پاسگاههای ربوط عراق سریعاً نسبت به آزاد نمودن فرماندار مزبور اقدام نمایم. لذا مشخصاً به همراه 3 دسته از گروهان مسلح به توپ 106 برقآسا پاسگاه عراقی را محاصره نمودیم. نیروهای عراقی با برافراشتن پرچم سفید مذاکره را خواستار شدند. یادم هست که به مترجم عرب همراه گفتم به فرمانده عراقی بگو اگر مسئول بازداشت شده را آزاد نکنی با همین توپها تا دیواری از پاسگاهتان سرپا هست دستور آتش را متوقف نمیکنیم، فرمانده عراقی مرد خوبی به نظر میرسید با آرامش به من گفت ما قصد جنگ نداریم. اجازه بدهید از مقامات بالا کسب اجازه کنم. نهایتاً بلافاصله فرماندار به اسارت گرفته شده را تحویل ما دادند. فرمانده لشگر پس از بازدید منطقه در برخوردی که با هم داشتیم از این موضوع خوشحال بود و احساس غرور میکرد. این ماجرا باعث ارتباط من با ماجرای بزرگ دیگری شد.
چند وقت پس از آن ماجرا، ارتش عراق در یک یورش سهمگین چند تپه در منطقه مهران را به تصرف درآورده بود (حفاظت آن به گروهانی از لشگر 81 کرمانشاه واگذار شده بود) هنگامی که نیروهای عراقی تپههای مهران را به تصرف خود درآورده بودند از سوی فرمانده لشگر 92 مأموریت باز پسگیری تپههای مذکور به تیپ 2 زرهی محول شد. فرمانده تیپ گروهانی را به فرماندهی سروان ترابی مأمور انجام این امر کرد. سرلشگر جعفریان فرمانده وقت لشگر 92 با فرمانده تیپ دزفول تماس میگیرد و از وی میپرسد که فرمانده گروهان چه کسی است؟ پاسخ میدهند: سروان ترابی. فرمانده لشگر میگوید سریعاً گروهان مذکور را برگردان و مأموریت را به همان گروهان که افسر(سروان) لّر فرمانده است واگذار کن! لذا من به همراه پرسنل گروهان یکم به منطقه عازم شدیم. این بار عراق خیلی جدی وارد مخاصمه شده بود و پس از تصرف ارتفاعات، با سیم خاردار منطقه را محصور و مینگذاری کرده و با احداث سنگر سعی در تثبیت موقعیت خود در منطقه بود. واقعیت موضوع خبر از یک رویارویی جدی بین ارتش ما با عراق میداد. اما ظاهراً ایران نمیخواست پرستیژ خود را به عنوان یک ابرقدرت منطقهای خراب کند. به این خاطر فرماندهان ارتش بنا نداشتند به صورت علنی به این گستاخی صدام که در آن موقع معاون حسنالبکر بود پاسخ دهند. به این خاطر ما با لباسهای فرم ژاندارمری وارد عمل شدیم. هر چند این یک فرصت بزرگی برای من و همرزمانم بود ولی از طرفی شکست در این عملیات دادگاه نظامی و احتمالاً مجازات اعدام را به دنبال داشت. خلاصه میدانستم در نهایت مسئولیت همه چیز بر دوش من خواهد افتاد. جسارتی به خرج داده و رو در روی فرمانده ژاندرمری وقت که یک سرگرد بود ایستاده و گفتم من نقشه و برنامه خودم را دارم و میخواهم کلیهی مسئولیت عملیات را بر عهده داشته باشم. یادم هست که سرگرد فرمانده مرزی که حمایت فرمانده لشگر از من را دید، عاجزانه در گوشم گفت اگر موفق نشوی، خودم سر همین تپهها اعدامت میکنم!
پس از بررسی منطقه و تمامی جوانب و حمل ادوات جنگی شامل 6 قبضه توپهای 106، بیست قبضه خمپارهاندازهای 120 و سلاحهای دیگر چون موشک تاو و تیربار غیره با مشقت فراوان توسط قاطر از ارتفاعات(کوه کولک) مشرف به منطقه کنجانچم که منتهی به تپههای اشغالی توسط عراق بود بردیم. نیروهای ما شامل یک گروهان و 30 چریک محلی بودند. یکی دو ماهی این نقل و انتقال ادوات وقت برد. ظرف 48 ساعت در حالی که خود شخصاً هدایت و تیراندازی توپ 106 را در دست داشتم پس از عبور از میدان مین و گلولهباران شدید دو تپه 303 و 304 که به دلیل وجود سنگرهای چوبی و مهمات سوخت موجود در آنجا، تپهها گویی زنده زنده در آتش میسوختند. حدود ساعت 2 بعداز ظهر ما آمادهی حمله برای تصرف تپه 202 بودیم که از طرف عراق برای پشتیبانی نیروهای درگیر حدوداً یک تیپ میخواست وارد معرکه شود با توجه به مسلط بودن موقعیت ما به دشت رو به رو در سمت عراق در ساعت 2 بعد از ظهر دستور حمله برای گرفتن آخرین تپه را دادم. نبرد آنقدر در هم پیچیده شد که کار به نارنجکاندازی رسید. حدود دو ساعت تپه 202 هم آزاد شد. عراقیها مجبور به فرار شدند. حدود 40 نفر کشتههای عراق بود که اجساد آنان را حمعآوری کردیم. دسته آخر هم چند ساعتی شهر زرباتیه را گلوله باران کردند تا درس عبرتی برای آنان باشد. عراق بلافاصله به سازمان ملل شکایت کرد که ارتش ایران به شهرهای مرزی ما تعرض کرده و به توپ بسته است. با توجه به شکایت عراق نیروهای سازمان ملل چند هفته بعد جهت بازدید از منطقه آمدند و دستگاه دیپلماسی ایران مدعی درگیری نیروهای ژاندارمری(پاسگاههای مرزی) با نیروهای عراقی بود. قائله آن طور که پیشبینی شد پیش رفت و عراق نتوانست طرفی از این ماجرا در افکار عمومی جهان به بندد ولی در این بین حق ما به عنوان ارتشی ضایع شد و به جای درجه تشویقی یک نشان طلا (مدال) و مدال سپهسالار و 21 هزار تومان پاداش نقدی دادند. البته بعداً با اعتراض کتبی بنده و پس از رسیدگی موفق به اخذ 2 سال ارشدیت هم شدم. در بازگشت به یگان خود در دزفول، مردم شریف این شهر نیز به هنگام ورود ما، همچون قهرمانان ملی با شادی گل و شیرینی به استقبال ما آمدند. اما یکی از تلخترین خاطرات دوران خدمتم در ارتش که مرا در جنگ آزرده خاطر کرده برمیگردد به مرگ همان افسر کرمانشاهی که به عنوان فرمانده گروهان به دستور فرمانده گردان خود در سال 1352 عقبنشینی کرده و تپههای مهران را از دست داده بود. در نهایت در دادگاه نظامی به عنوان مقصر اصلی شکست قلمداد شد و به دلیل گزارش خلاف واقع فرمانده گردان به مرگ محکوم شد. بعدها شنیدم که درست در روی یکی از همان تپههای مذکور اعدام شد. هنوز صدا و چهره و قامت رشید آن افسر در خاطرم هست.
روز اول جنگ شما چگونه مطلع شدید و چه عکسالعملی داشتید؟
خردادماه 1359 نیروهای عراقی از هوا و زمین شهر مهران و پاسگاههای مرزی آن را مورد حمله قرار داده بودند. لذا به گروهان تحت فرمان من (در آن زمان به درجه سرگردی نایل شده بودم) مأموریت جوابگویی داده شد. صبح روز 9 خرداد 1359 با نیروهایی کمتر از 3 دسته با تفنگ 106 پاسگاههای نعان، مغان و زالوب عراق را منهدم و به پاسگاههای شقلا و دوراجی عراق نیز صدمات زیادی وارد نمودیم. در آن زمان استاندار ایلام و فرماندهی نظامی کتباً برایم تقاضای درجه تشویقی نمودند. پس از آن نیز کماکان در منطقه بودم و مرتباً به فرمانده تیپ و لشگر گزارش میکردم. جابهجایی نیروهای عراقی و اعزام لشگرهای زرهی با حدود 96 تانک در منطقه عینخوش غیرعادی و نشان از نقشه حمله به خاکمان را میداد تا این که در 31 شهریور 1359 عراق رسماً حمله خود را آغاز کرد.
در روزهای اول جنگ ارتش عراق توانست پیشروی قابل توجهی داشته باشد. قبل از آن که به توان نظامی ارتش عراق مربوط باشد بیشتر به، به هم ریختگی ارتش ما مربوط بود که در سالهای اول انقلاب به وجود آمده بود. مضاف بر این، فرمان غیرکارشناسی بنیصدر به عنوان فرمانده کل قوا بود که به خاطر رفاه حال افراد، بخشنامه کرده بود که کادر نظامی در صورت تمایل بدون در نظر گرفتن رسته خدمتی میتوانند به استان زادگاه خود باز گردند! این دستور ترکیب ساختار اکثر یگانها تخصصی ارتش مثل تیپهای زرهی و غیره رو به هم زد و بعضاً ناقص کرد. با همهی این اوصاف 4 روز استقامت کردیم. آن هم یک گروهان در مقابل یک لشکر در منطقه دشت عباس و پادگان عینخوش. هر 3 تانک ما منهدم شد. 3 تانک در مقابل 96 تانک عراقی، با شهادت چند افسر و درجهدار، ناچار شدیم به مناطق رودخانه چنچاب عقبنشینی کنیم و این بود که در روز دوم و سوم جنگ در منطقه، ما در مقابل دو لشگر از عراق شامل لشگر 10 از محور شوش که در این عملیات تحت فرماندهی لشکر 11 عراق که کلاه قرمزهای بعثی بودند و خود لشکر 11 که از منطقه عینخوش و دشت عباس وارد خاک ایران شدند، فقط چند موشک تاو و توپ 106 و چند خمپارهانداز داشتیم. از فرماندهی تیپ دزفول به ما دستور داده شد که نیروها را جمع کرده و به لب کرخه عقبنشینی کنیم. به ما ابلاغ شد که به هر طریق ممکن اجازه عبور از رودخانه کرخه را به نیروهای عراق ندهیم.
ما هم در ارتفاعات سهپتان و لب پاسگاه کرخه به آن سوی آب عقبنشینی کرده و موضع گرفتیم. در آن منطقه با موشکانداز تاو توسط درجهداری به نام سگوند و توپ 106 که خودم شخصاً خدمه آن بودم توانستیم با از خودگذشتگی و ایثار و جانبازی نیروهای گروهان ما و نیز تیپ 2 زرهی دزفول که بخشی هم از این درگیری نبرد تانکهای تیپ 2 زرهی با تانکهای دشمن بعثی بود، مقاومت جانانهای کنیم تا این که لشگر 21 تهران به کمک ما رسید و در پیشانی ما موضع گرفت.
روز چهارم نبرد که یک مبارزه نابرابر بین دو لشگر کامل و مجهز عراقی با ما که دو تیپ و لشگر نصفه و نیمه 21 تهران بود آغاز شد. هر چه عراقیها فشار آوردند نگذاشتیم از پل کرخه عبور کنند. حتی خاطرم هست که پل کرخه را هم بمبگذاری کردیم و به عنوان آخرین راه برای کند کردن پیشروی عراقیها تا در صورت نیاز منفجرش کنیم. صدام در بلوفی تبلیغاتی گفته بود من هفته دیگر صبحانه را در تهران خواهم خورد ولی هدف اصلی او این بود که از کرخه عبور کرده و نیروهایش پادگان دوکوهه اندیمشک را تصرف و به تبع آن دزفول اندیمشک و کلاً دشت خوزستان (و نه استان خوزستان) را از بقیه ایران بریده و ضمیمه خاک عراق نماید. وضعیت آنقدر اسفناک بود که ما حتی امکان لجستیکی و پشتیبانی برای زرمندگان نداشتیم. اما جالب این است که در آن روزها ما حتی یک آشپزخانه هم نداشتیم تا برای نیروهایمان غذا درست کنیم. یادم هست تمام مردم دزفول بسیج شدند و در خانه برای رزمندگان ارتشی غذا میپختند. آجیل میدادند، سیگار میآوردند. خلاصه هر که هر چه داشت میفرستاد خط مقدم. تنوع غذا در آن روزهای پر اضطراب اولیه جنگ، برایمان روحیهبخش بود. هنوز مزه شیربرنج دزفولی که با شیر گاومیش درست کرده بودند و اصطلاحاً بحطیَه میگویند را به خاطر دارم.
از فرماندهان جنگ با چه کسانی آشنایی داشتید؟
با تعدادی از فرماندهان جنگ توفیق همکاری داشتم؛ البته در اوایل جنگ من و تعدادی از افسران ارتشی مسئول آموزش نظامی فرماندهان سپاه بودیم. در همان ماههای اولیه فرماندهی مرحوم صیاد شیرازی در ارتش، به دستور ایشان فرمانده تیپ مستقل 84 خرمآباد شدم.
البته جا دارد یادی بکنم از دوست و برادر عزیزم زندهیاد سرهنگ "حسنرضا کلانتری" (1375-1316) که از افسران لایق و با دانش نظامی بالا و با جسارت و شجاع ارتش بود. من معاونت عملیاتی تیپ مستقل 84 را در زمان فرماندهی ایشان عهدار بودم. در کنار وی به تیپ سر و سامان دادیم. بعدها در حین عملیات بارها و بارها افتخار همکاری و همراهی با ایشان و تعدادی از چهرههای شاخص سپاه چون سردار قاسم سلیمانی و سردار محسن رضایی را داشتم اما آشنایی من با شهید خرازی فرمانده تیپ 14 امام حسین در عملیات فتحالمبین بود که به طور مستقل در کنار تیپ مستقل 84 شرکت داشتیم. بعدها با توجه به آن که منطقه خوزستان را کامل میشناختم، به درخواست شهید خرازی که واقعاً یک جوان اعجوبه بود به ستاد عملیاتی رفتم و در خیلی از مسائل و طرحهای جنگی با ایشان همکاری داشتم. بسیار با هم صمیمی شدیم.
در چه عملیاتهایی شرکت داشتید؟
در عملیات فتحالمبین فروردین 1361 به عنوان فرمانده تیپ مستقل 84 (لشگر عملیاتی خرمآباد) باز پسگیری مناطق دشت عباس، علی گره زرد، تینه، پل رودخانه چنجاب، ارتفاعات عینخوش و تصرف پادگان عینخوش، تپههای کمرسرخ، تیشهکن، تپههای 202 و مواضع توپخانه دشمن، تصرف جاده ارتباطی استانهای خوزستان و ایلام در این عملیات خیره کننده و پیروزمندانه و نیز در غرب دزفول از عینخوش تا میشداغ حدود یکصد کیلومتر یعنی از پل کرخه تا عمق حدود 80 کیلومتری خاک میهن از وجود ارتش بعث عراق آزاد شد. در این عملیات 12 قبضه توپ، 130 میلیمتری کششی، 6 قبضه توپ 122 م- م، دهها تانک و نفربر و بیش از هزاران سلاح سبک و سنگین توسط تیپ مستقل 84 به غنیمت گرفته شد و حدود 2500 نفر از نیروهای عراقی اسیر یورش دلاورمردان لشگر عملیاتی 84 خرمآباد شدند.
صدام گفته بود که اگر ایرانیان بتوانند سایتهای 4و5 واقع در عینخوش را آزاد نمایند کلید شهر بصره را تسلیم آنان خواهد کرد، بنابراین کلید فتحالمبین در عینخوش بود که به دست دلیرمردان تیپ مستقل 84 خرمآباد فتح شد.
مأموریتهای عملیات فتحالمبین به عهده گردان 139 به فرماندهی سرگرد لایق و بسیار شجاع [سروان] شهید "شاهمراد نقدی" (1361-1329) محول گردید که منجر به تصرف قرارگاه لشگر و توپخانه دشمن در ارتفاعات 202 در غرب دشت عباس شد و این پیروزی مهم و ارزشمند را نصیب تیپ مستقل 84 خرمآباد نمودند.
در چند عملیات دیگر هم شرکت داشتیم ولی در عملیات محرم که آبانماه سال 1361 بود علیرغم انتظارم شهید خرازی نزد من آمد و به من گفت در این عملیات جداگانه کار میکنیم. ظاهراً شهید خرازی به خاطر برخی گوشه و کنایههای دور اطرفیان که گفته بودند آقای خرازی وابسته به کمک سرهنگ بیرانوند است چنین تصمیمی گرفته بود، ولی در هر حال آقای خرازی پیشانی مرا بوسید و خداحافظی کرد. به ما ابلاغ شد که باید تمامی مناطق اشغال شده تا خط رأس مرز یعنی از حمرین در منطقه موسیان و عینخوش تا دهلران بود را باز پس بگیرم. طراحی عملیات از چهار محور بود: واحد تیپ مستقل 84 خرمآباد که ما بودیم، آقای خرازی که از ما جدا شده بود و یک محور به ایشان واگذار شده بود، محورهای بعدی به یک تیپ از لشکر 21 و تیپ 58 قزوین و نیروهای سپاه و بسیج واگذار شد.
ساعات اولیه عملیات ما تقریباً چند گردانمان از رودخانه دویرج عبور کردند؛ البته با شدت گرفتن بارندگی رودخانه گلآلود شد و پل روی رودخانه در حال فرو ریختن بود. توسط موتور سواری قبل از ویرانی پل از آن گذشتم و دستور دادم تا قبل از آمدن واحد مهندسی هیچ اقدامی برای عبور از رودخانه نکنید چون معلوم نبود که آیا افراد میتوانند با این وضعیت از رودخانه عبور کنند یا نه! اما ظاهراً نیروهای شهید خرازی در سیل گرفتار شده بودند که حدود 600 نفر از آنان را آب برد و شهید شدند. وضعیت بسیار بغرنجی بود. از یک طرف سنگرهای عراقی روبهروی ما بود و در پشت سر هم ارتباطمان با عقبه لشکر قطع شده بود. خلاصه صبح بعد مهندسی لشگر 21 تهران و مهندسی لشکر 92 اهواز خودشان را به ما رساندند و 3 پل مختلف بر روی رودخانه زدند و پس از احداث این چند پل توانستیم بدون تلفات حمله را آغاز کنیم. در تاریکی شب وضعیت چنان هیجانی بود که رزمندگان اسلام هر تانک عراقی را میدیدند با آرپیجی منهدمش میکردند. بعد از این که مواضع و سنگرهای عراقی را تسخیر کردیم و تقریباً به خطوط مرزی رسیدیم از نظر طراحان عملیات ما به هدف رسیده بودیم. وقتی با دوربین سربازان عراقی را مشاهده کردم دیدم وضعیت بسیار آشفتهای داشتند و مشغول فرار بودند.
امروز اعتراف میکنم و میگویم انگیزه بعدی که باعث شد به حمله ادامه بدهیم، رقابت دوستانهای بود که با شهید خرازی داشتم. بنابرین بیسیم زدم به گردانها که همه رو روی خط مرز موضع بگیرید. گردانها قبراق و سرحال همگی موضع گرفتند؛ بعد فرمان حمله مجدد را صادر کردم. اگر اشتباه نکنم و حافظهام یاری دهد به نظرم تیپ مستقل 84 اولین نیروی نظامی ایران بود که برای اولین بار در تاریخ نبرد ایران و عراق توانست وارد خاک عراق شود. وقتی به تاسیسات و چاههای نفتی رسیدم دیدیم که خبری از ارتش عراق نبود در داخل تاسیسات دو اسیر عراقی گرفتیم. وقتی آن دو اسیر را نزد من آوردند بدون این که آنها را بازرسی کنم سوار پشت جیپ خودم کردم و خلاصه چند ساعتی در حالی که مشغول سرکشی و سازماندهی واحدها بودم.
پیروزی یک حس و شعف عجیبی در انسان ایجاد میکند. از شوق پیروزی در تمام این مدت متوجه اسرای که پشت سرم نشسته بودند نشدم! وقتی میخواستم به قرارگاه بازگردم ستوان هماستانی ما وقتی مرا دید با زبان لری به من گفت: بیرانوند کجا میخوای بری؟ گفتم عصر خستهام میخواهم بروم به قرارگاه؛ گفت: این عراقیها پشت سرت چکار میکنند؟! وقتی برگشتم و پشت سرم را نگاه کردم دیدم دو درجهدار گردنکلفت عراقی پشت سر من در حالی که گریه میکردند نشسته بودند و گویا خودشان اسلحههایشان را یواشکی از ماشین پرت کرده بودند و فقط یک کارد سنگری همراه یک از آن دو اسیر بود! ظاهراً فراموش کرده بود آن را هم پرت کند! وقتی اسرا را به قرارگاه بردم آنان را به صیاد شیرازی دادم و به ایشان عرض کردم: جناب سرهنگ این دو اسیر سه ساعت داخل ماشین با من در حالی که یکی از آنها کارد سنگری هم همراش بود میتوانستند به راحتی مرا به قتل برساند ولی جسارت و شهامت این کار را نداشتند. خلاصه این که هر دو به ترس و بیعرضگی آنها خندیدم!
اصولاً یک فرمانده چگونه شخصیتی باید داشته باشد؟
من قبل از انقلاب فرماندهان ارشد نظامی متعددی را ملاقات کردهام اما فرماندهان بعد از انقلاب خیلی متفاوت بودند. طبق اصول نظامی فرماندهان درقرارگاه عملیاتی که حدوداً 21 کیلومتر دورتر از خط مقدم ساخته میشود باید مستقر شود ولی یادم هست یک بار که با شهید خرازی کار داشتم وقتی داخل گردانهایش دنبالش میگشتم او را خط مقدم لب سنگر در حالی که تفنگی در دست داشت دیدم! اصولاً برخی از فرماندهان سپاه چنین روحیاتی داشتند که فرمانده همیشه کنار نیروهایش باید باشد. این رفتار شهید خرازی برایم درس مهمی بود. در عملیات فتحالمبین ساعت حدود 2:30 بعد از نیم شب بود که توسط رئیس ستاد لشگر عملیاتی سرهنگ حیدری خبر محاصره گردان 182 به من داده شد، بلافاصله ایشان را احضار کرده و گفتم که فعلاً هیچ گونه خبری را به فرماندههان قرارگاه ارسال نکنید تا خودم بروم در محل اوضاع را بررسی کنم. با جیپ دشمن خود را به گردان رساندم، خدا میداند چه تعداد گلوله از دور و بر ما رد شد. با فرمانده گردان صحبت کردم و اوضاع را بررسی کردیم ضمن تشویق آنها به آرامش و دادن روحیه سلحشوری و مقاومت، خودم و فرمانده گردان مستقیماً هدایت گردان را عهدار شدیم که با از خودگذشتگی و شهادت تعدادی از پرسنل حلقه محاصره شکسته شد و موفق شدیم موقعیت گردان را تحکیم کنیم. در این بین یک سرباز وظیفه را دیدم که از ناحیه سر مجروح و پوست کلهاش پاره شده بود و خون زیادی از سرش ریخت. بالای سرش رفتم و احوالش را پرسیدم و به او گفتم پسرم نگران نباش به امید خدا هیچ اتفاق بدی برایت نمیافتد، الان از محاصری در میآییم و به مرخصی میفرستمت. بعد از آن که گردان از محاصره خارج شد. روز بعد در قرارگاه بودم(تیمسار بیرانوند در حالی که اشک در چشمانش جمع شده بود با صدای لرزان این بخش ماجرا رو تعریف میکرد) که یک سرباز با سر باندپیچی شده، سینی چای را جلوی من گذاشت. وقتی سرم را بلند کردم دیدم همان سرباز دیشبی بود. خیلی جا خوردم گفتم پسرم چرا به مرخصی نرفتی؟ چرا به پشت جبهه اعزام نشدی؟ سرباز خیلی آرام گفت: وقتی کسی پدرش در جبهه است و میجنگد چطور پسر او را رها کند؟ سرباز را در آغوش گرفتم، و پیشانیاش را بوسیدم و گریه کردم. به نظرم جنگ پدیدهای است که یک روی آن زشتی و خشونت و وحشیگری است و روی دیگرش درس انسانیت.
گاهی وقتها یک فرمانده از سربازش درس شرف و معرفت را مشق میکند. در تمام زندگیام انسانی به مؤمنی و به این متانت و ادب مثل سپهبد شهید صیادشیرازی ندیدم. انسان عجیبی بود. هیچ فرماندهای مثل ایشان نبود. از نظر اخلاق نمونه بود. هیچ وقت ایشان را عصبانی ندیدم. شخصیتش برای من الگو بود. اصولاً وقتی فرمانده هستی نیروهایت درست مثل فرزندانت هستند و حس پدری عجیبی نسبت به تمامی آنان داری. یک بار یکی از درجهداران داد و فریادکنان نزد من آمد و به سمتم یک بطری پرتاب کرد. وقتی افسران اورا گرفتند گفتم برایش لیوانی آب آوردند. وقتی کمی آرام شد به او گفتم مشکل شما چیست؟ گفت چند بار است درخواست انتقالی به ستاد (خرمآباد) را دادهام ولی با درخواست من موافقت نکردهاید. به او گفتم چرا میخواهی انتقالی بگیری؟ و او ماجرا را تعریف کرد. ماجرای درجهدار از این قرار بود: زمان مجروحیت و بستری در بیمارستانی در تهران با وجود متاهل بودن دلبستهی خانم پرستاری که کار مداوای او را به عهده داشت، شده بود و با ایشان ازدواج کرده بود. تقریباً یک سال بعد در یک فاصله زمانی از هر دو همسر خرمآبادی و تهرانی صاحب دو پسر شده بود ولی وقتی هر دو خانم متوجه ماجرای دو همسری او شده بودند هر دو فرزند را نزد مادر سال خورده و بیمار درجهدار گذاشته بودند و او را ترک کرده بودند. این وضعیت کودکان و و مادر ناتوان او را تا مرز جنون برده بود. بعد از اطلاع از این ماجرا به او 15 روز مرخصی دادم و وقتی به خرمآباد آمدم آدرس منزل پدری همسر اولش را گرفتم و یک شب به منزل ایشان رفتم و درخواست بازگشت به خانه شوهرش را کردم، همسر تهرانی به هیچ وجه حاضر به ادامه زندگی مشترک را نشد، نهایتاً با صحبتهایی که انجام گرفت زن اول راضی به بازگشت و قبول فرزند خانم تهرانی شد و قائله اینگونه ختم به خیر شد.
عجیبترین خاطره شما از دوران جنگ چیست؟
خاطرات عجیب از دوران جنگ کم و بیش وجود دارد و از این بین داستان زندگی یکی از درجهداران مجروح تیپ بسیار شنیدنی است. ظاهراً در عملیات محرم و یورش نیروهای ایران به مواضع عراق و عبور از رودخانه و شکستن خطوط تدافعی دشمن و تعقیب نیروهای در حال فرار عراقی تعدادی از رزمندگان در هنگام تسخیر سنگرها شهید یا مجروح شده بودند. در این بین در نزدیکی سنگرهای عراقی یکی از درجهداران یگان ما به هر دو پایش حدود 11 گلوله اصابت کرده بود در نزدیکی او نیز یکی از نیروهای بسیجی بر اثر انفجار خمپاره به شدت سر و صورتش آسیب دیده بود به طوری که بیناییاش را از دست داده بود. درجهدار مجروح با راهنمایی و هدایت بسیجی مجروح نابینا میتواند به کنسروهای داخل سنگر عراقی دست یابد. خلاصه یک هفتهای به همین صورت توانسته بودند هر دو زنده بمانند اما از بد حادثه برادر بسیجی فوت کرده و شهید شده بود. درجهدار مجروح سه چهار روز با خوردن یک نوع گیاه در منطقه که ساقه شیرینی دارد بر گرسنگیاش فائق آمده بود اما ترس از نجات نیافتن او را وا داشته بود که خود را با دو پتو و چوبی که خود یا با کمک برادر بسیجی پاهایش را با آن بسته بود سینهخیزکنان به آن سوی آب رودخانه که حالا دیگر سطح آن فروکش کرده بود برساند، نهایتاً شانس با وی یار شده بود وقتی که امدادگران 9 روز پس از شروع عملیات، شهدا را تخلیه میکردند در مقابل پاسگاه ربوط درجهدار گردان را زنده مییابند؛ در حالی که بیش از 5 گلوله به هر پایش اصابت کرده بود. با وجود مجروحیت، از چنگال سیل نجات یافته و خود را به ساحل شرقی رودخانه رسانده بود. به علت جراحت شدید و گذشت زمان، زخمهای پایش را کرم فرا گرفته بود. پس از اعزام به اهواز و از آنجا به تهران و سپس آلمان اعزام میشود که خوشبختانه نجات یافت و دو سال بعد به یگان برگشت و در آجودانی لشگر انجام وظیفه نمود.
این صحنهها اوج توان و اراده انسانیاند. بعدها وقتی به ایران برگشت دستور دادم از ردیف آزاد بودجهای که نزد لشکر بود مبلغ هنگفتی به ایشان پاداش داده شود.
رابطه شما با شهید سپهبد صیاد شیرازی بعد از جنگ چگونه بود؟
قبل از هر چیز در مورد وجوه شخصیتی زندهیاد صیاد شیرازی باید بگویم اعتقادعجیبی به امام و انقلاب داشت. رفتارش با فرماندهان طوری بود بنده که 15 سال از ایشان بزرگتر بودم دستوراتش را با قلبم انجام میدادم و البته خواست خدا همیشه نزد ایشان روسفید بودم.
ما بعد از جنگ و در دوران سازندگی ارتباط صمیمی داشتیم. با این که بازنشسته شده بودم ولی باز به درخواست شهید صیاد شیرازی دوباره حدود 7 سال دیگر به عنوان بازرس و ناظر پروژههای راهسازی و سدسازی انجام وظیفه نمودم. این همکاری تا زمان شهادت ایشان ادامه داشت.
امروز اگر یک فرمانده عراقی که در زمان جنگ در رودرروی شما قرار گرفته را ببینید چه چیزی به او خواهید گفت؟
اول باید تذکر دهم که جنگ در ذات خود زشتترین رفتار انسانی است. امروز اگر یکی از فرماندهان عراقی را که در زمان جنگ در مقابل هم قرار گرفته بودیم، را ببینم به او میگویم آرزو میکردم ای کاش به جای این که رو درروی هم قرار میگرفتیم به عنوان دو انسان در کنار هم و برای برقراری صلح و امنیت کشورهایمان تلاش و کوشش میکردیم. البته این را هم باید اشاره کنم که ما در یک جنگی تحمیلی قرار گرفتیم که حاصل ماجراجویی صدام لعنتی بود. انشاءالله دیگر هیچ وقت این سرزمین دچار مصیبت جنگ نشود.
تیمسار امروز روزگار را چگونه میگذرانید و توضیح مختصری از وضعیت امروزتان بفرمایید.
از سال 1383 که همسرم را از دست دادم در یک مجموعه مسکونی نزد دختر عزیزم زندگی میکنم. مابقی فرزندانم هم هر کدام مشغول زندگی خود هستند، اما برادران و برادرزاده و فرزندانم خوشبختانه مرا تنها نمیگذارند و به من لطف و محبت دارند، خود را با مطالعه و بعضی مواقع رفتن به محل زادگاهم (چغلوندی) و کشاورزی مشغول میکنم که بیشتر برای سرگرمی است نه نیاز مالی و کسب درآمد آن.
در پایان اگر سخنی دارید به عنوان حسن ختام بفرمایید.
در پایان باید عرض کنم که تمامی موفقیتها و پیروزیها در جنگ 8 ساله حاصل زحمات و از خودگذشتگیهای کلیهی پرسنل ارتش و سپاه و بسیج و سایر نیروهای مردمی و در یک کلام اراده ملت بزرگ ایران جهت آزادی خاک میهن بوده است. افتخار دارم به عنوان یک سرباز در خدمت ملتم بودهام و یاد و خاطرهی همه همرزمان شهید وجانبازم را در طول دوران جنگ، گرامی میدارم و آرزوی صلح و آرامش و امنیت همیشگی را برای ملت ایران و کل ملل منطقه و جهان دارم.
جا دارد یادی از رشادتهای شهید سروان شهید شاهمراد نقدی فرمانده جوان بسیار دلاور و لایق و با جسارت گردان 139 لشگر عملیاتی 84 خرمآباد کنم که همیشه جلوتر از پرسنل تحت فرماندهی خود حرکت میکرد و یادی از زندهیاد سرهنگ حسنرضا کلانتری فرمانده تیپ مستقل 84 خرمآباد که فرماندهای برخوردار از دانش، لیاقت و جسارت بود. روحشان شاد و قرین رحمت الهی باشد.
گفتوگو از: حجت والیزاده
* این مصاحبه در شماره یک فصلنامه ایوار صفحات 24 تا 33 منتشر شده است.
* با تشکر از آقایان "بهروز بیرانوند" برادرزاده سرهنگ اسکندر بیرانوند و "محمد قاسمی" که هماهنگی لازم جهت این گفتوگو را انجام دادند.
به نقل از یافته
به نقل از یافته