- شنبه ۲۰ آبان ۰۲
- ۲۰:۵۷
شهید جلال ابراهیمی
فرزند : حسنعلی
تاریخ شهادت : ۱۳۶۵/۱۰/۰۴
محل شهادت : منطقه عملیاتی شلمچه
محل دفن : گلزار شهدای شهرستان دورود - استان لرستان
دوم بهمن ۱۳۴۲، در منطقه پاپی از توابع شهرستان خرم آباد به دنیا آمد. پدرش علی حسن، کارگر کارخانه سیمان بود و مادرش نجیمه نام داشت. تا پایان دوره راهنمایی درس خواند. سال ۱۳۶۵ ازدواج کرد. به عنوان پاسدار در جبهه حضور یافت. چهارم دی ۱۳۶۵، با سمت معاون گردان در شلمچه بر اثر اصابت گلوله و ترکش دشمن به شهادت رسید. پیکرش مدت ها در منطقه بر جا ماند و سال ۱۳۷۴ پس از تفحص، در گلزار شهدای شهرستان دورود به خاک سپرده شد.
زندگینامه سردار شهید جلال ابراهیمی
هنوز بیش از چند ماه از تبعید و سخن تاریخی امام نگذشته بود که در اسفند 1342 در قلب به غم نشسته زاگرس به دنیا آمد.
امام در پاسخ به حکومت که به ارتش خود میبالیدند گفته بود: من هم ارتشی دارم که هم اکنون در گهواره اند. جلال یکی از همان گهواره نشینان ارتش امام بود. و تا آخرین دقایق عمرش بر سر پیمانی که در گهواره با امام بسته بود، ماند.
پدرش ریشه در ایل و سادگی روستاهای پاپی نشین خرم آباد داشت اما سختی معیشت از یک سو و چشم امید به آینده تحصیل فرزندان از سوی دیگراو را از میان اقوام و خویشان بر گرفت و به سمت شهرستان دورود جلای وطن کرد.
جلال در میان هیاهوی کودکانه و روزگار نوجوانی بالید درایت و حس مسئولیتش، او را خیلی بیش از سن حقیقی نشان میداد. بزرگ مردی بود کوچک.
سال 57 در کشاکش انقلاب اسلامی با پسر عمویش شهید شیرمحمد پاپی ، اولین شهید انقلاب و شهید سعید ابراهیمی، انس و الفتی یافته بود وصف ناشدنی، که بعدها معلوم شد از ان اسوه های شجاعت و شهادت درسهایی فراوان اموخته است.
سال 59 با فرمان امام به صف ویژه بسیجیان پیوست و در همان سال رسما سپاه پاسداران او را جذب نیروهای خود نمود. ولی همواره خود را بسیجی میدانست و هیچگاه لباس بسیج را ترک نکرد. تمام عمر بسیجی اش را در جبهه های حق گذراند.
پدرش سال 61 در حالی دیده بر جهان و جهانیان فرو میبست که رد نگاهش انتظاری شگفت را از جلال فریاد میزد. گویا تنها پسر کوچکش سهراب و خواهران و مادر را به جلال میسپارد و با تمام وجود از او میخواهد که بعد از پدر نگهبان و پاسدار حریم خانواده باشد. از این سال به بعد جلال در یک جدال کشنده به سر میبرد و هر بار که برای مرخصی به خانه می آمد و میخواست برگردد سوزی دردناک و عجیب به جانش می افتاد و او را پای بست خانه و خانواده میکرد. ولی هربار به خود نهیب میزد که اکنون کشور نیازمند فداکاری است و خدای مادر و خواهرانم بزرگ است. آذرماه سال 65 ازدواج کرد و بعد از یک ماه در میعادگاه عاشقان یعنی شلمچه به یادماندنی شربت شهادت نوشید.
در میان دوستان و یاران به جای مانده به حنظله ی امام حسین معروف شد، زیرا لقای جاودان حضرت حق را بر دیدار نوعروسش ترجیح داد. هرچند که دل وجان به خاک گلگون جبهه باخته بود و جز در ان دیار قرار نمی گرفت، گویا جسم بی جانش نیز، به جهاد و دفاع خو کرده بود و میخواست تا ابد در خاک خونین خرمشهر و شلمچه درآمیزد. اما سر انجام ده سال بعد از شهادت ، پیکر عطر آگینش را در میان دیگر یاران شهید یافتند و این شیرین ترین هدیه ای بود که برای خانواده اش آوردند.
اکنون سال هاست که در محله ای ساده و فقیرنشین که جلال دوران کودکی و جوانیش را در آنجا گذرانده بود، کوچه باغی است از خواب خدا سبزتر است. و بر گوشه سیمانی آن کوچه نام سردار شهید جلال ابراهیمی، نگاه عابران را آرام می دزدد. آهی از سر درد از دلها بر می آید.
شاید از دنیای ما همین نصیبش شده است که بدون شک خودش به آن هم راضی نیست.
قصد آن دارم که امشب مست مست پای کوبان شیشه دردی به دست
سر به بازار محبت بر زنم تا ببازم یکسره هرچه که هست
+ نوشته شده در پنجشنبه نوزدهم خرداد ۱۳۹۰ - توسط سهراب ابراهیمی ، برادر شهید
نفر سمت چپ: شهید جلال ابراهیمی
وصیتنامه سردار شهید جلال ابراهیمی
سلام و درود بر پیغمبر خدا محمد مصطفی و سلام و درود خداوند بر ائمه اطهار، اکنون که وصیتنامه را مینویسم شهادت میدهم که نیست خدایی جز خدای یگانه و شهادت میدهم که محمد (ص) پیغمبر و فرستاده خداست و شهادت میدهم که حضرت علی (ع) امام اول تا حجة ابن حسن العسکری ارواحنا و روحی له الفدا امامان بر حق هستند.
درود بر رهبر کبیر انقلاب امام خمینی و درود بر شهدای انقلاب و جنگ تحمیلی، اکنون که این مطالب را مینویسم دلم آکنده از شور و شوقی است و در درون خود غوغایی احساس میکنم. دنیا در نظرم کوچک و پست است و در چهره یک یک رزمندگان دنیای دیگری را میبینم. دنیایی بس زیبا و دوست داشتنی نه دنیایی که مردم عام میبینند که آن دنیا جز بیوفایی و ناراحتی چیز دیگری برایم نداشت. هر لحظهاش برایم چون سالی است زیرا که این دنیا دنیای ناجوانمردان است کسانی که برای مطاع چند روز دنیا همدیگر را میکشند و بر همدیگر به سبب پول، خانه، پدر و مادر افتخار میکنند .
من در زندگی دو تولد داشتم یکی مانند سایر انسانها و دیگری که تولدی بزرگ و سرنوشت ساز برایم بود ، آمدن به سپاه بود و از همان موقعی که پیراهن سبز بر تن کردم دانستم که سرخی همراه سبزی است و موقعی لیاقت پوشیدن لباس سپاه و پاسدار بودن را دارم که شهید شوم.
مادرم بدان که اگر من تا چند روز دیگر شهید نشوم بالاخره در چند ماه دیگر و چند سال دیگر و تو خودت را باید برای شهادت و خبر مرگ پسر بزرگت آماده سازی همانطور که اکثر مادران بچه های سپاه آماده اند و میدانند که روزی پسرشان شهید خواهد شد. صدای در خانه، صدای زنگ، هرگاه به صدا درآید قلبشان تکان میخورد ولی عادت کرده اند، تو نیز خود را مهیا کن. تو میدانی که من برای پول و مال دنیا یا ریاست به سپاه نیامده ام و در سپاه همه چیز است بغیر از اینها. مادرم مرا ببخش و حلالم کن می دانم که مرگ من برایت گران است و من پسر بزرگت بودم. پسری که وقتی پدرم فوت کرد تو مرا تکیه گاه ساختی و به من امید داشتی.
مادرم میدانم که دوست داری مانند هر مادر دیگری تشکیل خانواده و ازدواج مرا ببینی و عروست را نوازش کنی و ... مادرم دنیا بغیر از اینهاست اگر در این دنیا برایتان کاری نکردم امید دارم در آن دنیا اگر شهادتم قبول شد شما را نیز ببینم و در آنجا اگر خدا قسمتم را بهشت کرد منتظرت میمانم تا بیایی و در آنجا به من افتخار کنی.
و دنباله، عموهای مهربانم اگر از من بدی دیدید مرا ببخشید و حلالم کنید میدانید که من بغیر از شما کسی را ندارم، برادر و خواهرانم را به دست شما میسپارم ترا به جان امام زمان از آنها خوب نگهداری کنید و نگذارید تنها بمانند.
خواهرانم و برادرم، حلال کنید اگر برادری خوب نبودم دنباله رو خون شهدا باشید و امام را تنها نگذارید. برادرم سهراب مادرم را نگهداری کن و سعی کن برای خودت مرد مسلمان و انقلابی باشید و امام را تنها نگذارید. خواهرانم ( عذرا، زیبا خدیجه، نرگس) حجاب را رعایت کنید و در زندگی به خدا توکل کنید. در پایان از تمام دوستانم حلالیت میطلبم.
خوشا آنان که با عزت ز گیتی بساط خویش برچیدند و رفتند
منبع : وبلاگ ایران
خاطره عملیات حاج عمران
راوی : علی پاپی
همرزم شهید
گردان کربلا در حال حرکت به سوی منطقه حاج عمران بود . وقتی به شهر سقز رسیدیم ، اتوبوس ها ماندند . احمد چراغی ـ پیک گردان ـ در حالی که از ماشین پیاده می شد به شوخی گفت : «من بروم برای همه ی شما آدامس بخرم ». به دلیل اینکه بقیه گردان های لشگر پنجاه و هفت حضرت ابوالفضل (ع) زودتر از ما رسیده بودند ، احمد چراغی به بچه های گردان های دیگر برخورده و از آنها شنیده بود که مرتضوی ـ از فرماندهان بروجرد ـ به شهادت رسیده است .
وقتی به اتوبوس برگشت ، از چشم های قرمز و حال و روزش می شد فهمید که خبر خوبی ندارد. جلال با دیدن این صحنه با شتاب پرسید : «چیزی شده است؟! چرا چشم هایت قرمز است مرد گنده!» چراغی با بی میلی ومن من کنان گفت :«از بچه ها شنیدم که مرتضوی شهید شده است » مرتضوی از دوستان جلال بود و جلال با شنیدن این حرف ناگهان شروع به گریه کرد و با صدای دلنشینش شروع به مویه خوانی کرد . همه بچه ها شروع به گریستن کردند . بعد از مدتی بچه ها کم کم آرام شدند و سکوت سنگینی حکم فرما شد . جلال سکوت را شکست و درباره ی مرتضوی شروع به سخنرانی کرد .
وقتی به منطقه رسیدیم ، بچه ها با دل های توفان زده وارد میدان شدند . و برای بازپس گیری مناطق از دست رفته چنان شیر های درنده جنگیدند. اگر دشمن به حرکت ادامه می داد به آسانی پیرانشهر و نقده را تصرف می کرد . ساعت یازده صبح تا نزدیکی قله پیش رفتیم. بعد ازاینکه به بچه ها آب رسید ، بچه ها برای فتح قله مهیا شدند. و در کانال باریکی که به قله می رسید شروع به حرکت کردند. خدا را شاهد می گیرم سردار لشنی و ابراهیمی تکبیر گویان به سوی دشمن می رفتند . در حالی که دشمن در بلندی کوه سنگر گرفته بود و همه ی بچه ها در تیر رس دشمن بودند . و فاصله ی ما تا دشمن حدود چهل متر بود. با این همه بعد از حدود یک ساعت دشمن تاب نیاورد و شروع به عقب نشینی کرد . بچه ها تمامی سنگر ها را پاک سازی کردند. و همگان دیدیم که سردار ابراهیمی چگونه به دنبال آنها بود در فاصله ای که حتی می شد با پرتاپ سنگ آنها را زد. تا همه ی عراقی ها از منطقه بیرون رفتند.
خاطرات خواندنی از شهید جلال ابراهیمی
شهید مجتبی آدینه وند چگونگی شهادت جلال را اینگونه بیان می کند:
شب عملیات کربلای۴ بچه های کادر گردان در نقطه ای جمع بودیم و مهیای حرکت از نقطه ی رهایی،شهید جلال ابراهیمی جانشین گردان محبین یکی از بچه های اهل معناو عارف گردان رو کرد به جمع بچه ها و گفتن میدانم امشب چه کسانی شهید خواهند شد و اسم میبرد و درمیان اعتراض ما که این صحبت ها ممکن است بر روحیه بچه ها اثر منفی بگذارد ادامه داد، احساس میکنم،باید بگویم یا که تکلیف میدانم.جلال رو کرد به یکی از بچه ها که آرام در گوشه ای ساکت نشسته بود و گفت:تو امشب شهید خواهی شداگر وصیتی داری بگو.و آن جوان وارسته با لبخند و زیر لب گفت:(مارا با دنیا چکار؟)
گردان لحظه به لحظه به دژ های مستحکم دشمن بعثی نزدیک میشد وبرای رسیدن به خط دشمن و شروع درگیری در همان دقایق اولیه هجوم شیرمردان گردان محبین آ ن دژ های مستحکم و۵ضلعی فرو ریخت، نیرو ها دو قسمت شده و بخشی به داخل ۵ضلعی رخنه کردند و گروهی دیگر به ضلع جنوبی ۵ضلعی وارد شدند،پس از ساعتی ارتباط بیسیمی آن قسمت که جلال فرمانده اش بود،با فرمانده گردان سردار شهید علی مردان آزادبخت قطع شد.
شهید آزادبخت به من(مجتبی آدینه وند) رو کرد و گفت:(به آن محور برو و علت این قطع ارتباط را جست و جو کن.)
گلوله باران دیوانه وار و وحشیانه دشمن بی سابقه بود،و وجب به وجب آن زمین محدود و کم وسعت شلمچه و۵ضلعی را با انواع آتشبار ها زیر و رو میکرد،اما رزمندگان گردان محبین با جسارت و شجاعت فرمانده شان جلال ابراهیمی بر۵ضلعی،یعنی مستحکم ترین دژ دفاعی دنیا؛که مدرن ترین طرح دفاعی ممکن آن زمان بود مسلط شده و حتی به ساحل اروند رسیده بودند رده های دفاعی پیچیده ای که طرح و نقشه عربی صهیونیستی برای عراق بود.ایشان میگوید:به نیرو های آن محور رسیدم، از دور شهید جلال ابراهیمی زیر نور منور های آسمان شلمچه پیدا بود ،که روی دژ به سمت عراق دمر روی اسلحه اش افتاده بود و پیکرش بیرون از دژ و در دید عراقی ها،و هر لحظه تیری بر بدنش مینشست.او شهید شده بود اما دشمن پست فکر میکرد زنده است و هر لحظه پیکر مطهرش را مورد اصابت تیرهای خود قرار میداد.
جلال قصد داشت دیدار خدایش را بر دیدار نوعروسش ترجیح دهد. جلال در باره ی مسئولیتش هیچوقت سخنی درخانه نگفت،او خودرا یک بسیجی میدانست و هیچگاه هم لباس بسیج را ترک نکرد و تا آخر عمرش با لباس بسیجی به یاری حق کوشید.
جلال همیشه میگفت که سرنوشت من در پایان سال۱۳۶۵ رقم خواهد خورد من یا شهید میشوم یا مفقودالاثر.،و اگر مفقودالاثر شوم تا مدت های زیادی پیکرم به دست خانواده نخواهد رسید.پیکر مطهر او بنا بر پیشبینی خودش بعداز۹سال درتاریخ۱۰/۵/۱۳۷۴ به وطنش برگشت.