- دوشنبه ۱۳ آذر ۰۲
- ۲۳:۱۱
شهید محمدرضا کاوند
فرزند : ولی الله
تاریخ شهادت : ۱۳۶۰/۰۴/۰۶
محل شهادت : گیلان غرب (داربلوط)
محل دفن : گلزار شهدای شهرستان بروجرد
بیستم تیر ۱۳۴۱، در شهرستان بروجرد به دنیا آمد. پدرش ولی الله، فروشنده بود و مادرش کبرا (فوت۱۳۶۰) نام داشت. تا اول راهنمایی درس خواند. کارگر بود. به عنوان سرباز ژاندارمری در جبهه حضور یافت. ششم تیر۱۳۶۰، در گیلان غرب توسط نیروهای عراقی بر اثر اصابت ترکش خمپاره دشمن به شهادت رسید. مزار وی در زادگاهش واقع است.
کراماتی از شهید محمدرضا کاوند/ عنایت به مادر
آخرین بروزرسانی : سه شنبه، 21 دی 1400 ساعت 10:45
مادرم گفت: به احترام امام حسین بلند شو / جمله ای بر زبان جاری ساختم که" خدایا اگر شهدای ما در مسیر شهدای صدر اسلاماند، ما را یاری فرما " .
به گزارش پایگاه خبری شهدای ناجا، خاطره ای بیاد ماندنی از خاطرههای حضور در کنار مجاهدان فی سبیل الله و دوران گهربار جنگ تحمیلی است نقل از برادر شهید مدافع وطن محمدرضا کاوند از جوانان بروجرد که در تاریخ 1360/04/06 هنگام دفاع از نظام و میهن اسلامی به شهادت رسیدند. در سال 1360 در جبهه جنوب بودم و برادر شهیدم محمدرضا کاوند در جبهه غرب حضور داشت و برادر کوچکترم در سپاه بروجرد انجام وظیفه میکرد و به همراه مادرم که خانمی مهربان بودند و در رفع گرفتاریها و مشکلات مردم بی نظیر بودند، زندگی را سپری مینمودیم. پدر را نیز در دوران طفولیت از دست دادیم و به فضل و کرم الهی امیدوار تا اینکه پس از گذشت زمان، در اوایل جنگ تحمیلی به مطلبی دست یافتم که شهدا طبق برنامه و نقشه منظمی که در پس پرده غیب طراحی شده با اسباب و آلاتی به شهادت میرسند و وصال آنها با خالق سبحان تصادفی نیست بلکه منظم و دقیق است و با دست یافتن به این موضوع، تأثر حاکی از فقدان یاران شهید، دیگر برایم مشکلی نبود و مرگ یعنی ورود به پاکی ونور و زیبایی است.
قبل از شهادت برادرم، یکمرتبه به لطف خداوند سبحان اسرار بر قلب و روحم الهام شد که تا سه روز آینده برادرم به دیدار خدا میشتابد. سعی و تلاش نمودم که سریعاً خود را از جبهه جنوب به غرب کشور برسانم و قبل از شهادت ایشان با وی دیداری داشته باشم که عصرهنگام بعد از طی مسافتی، به شهر اسلام آباد رسیدم و شب را در سپاه پاسداران اسلام آباد صبح نمودم. آن شب چه ضیافتی بود و آن عزیزان سپاهی به سجده و نماز شب مشغول بودند و در سجده برای شهادت گریه میکردند و دگر بار که به زیارتشان عزم سفر بستم، دیار خاکی را ترک و شهید شده بودند. به هرحال نام جبهه داربلوط شهید را میدانستم و هیچ گونه آدرسی از محل جبهه یادشده نداشم ولی انگار کسی درون مرا امیدوار و راهنمایی میکرد که او را پیدا خواهی کرد. از هر کس سؤال مینمودم اطلاعی نداشت و اگر لطف خدا نبود پیدا نمودن رزمنده بدون اطلاعات، با نظر به وضعیت خطوط جبهه و آتش و جنگ، کاری غیر ممکن و محال بود. صبح هنگام از سپاه اسلام آباد بدون شناخت و اختیار به سمت گیلانغرب حرکت نمودم و به علت خستگی خوابم برد و حدود یک کیلومتر به شهر گیلانغرب از خواب بیدار شدم و به روبرو نظری افکندم و در آن حال برادر شهیدم را پشت ماشین کمپرسی مشاهده نمودم؛ بلافاصله پیاده شده و راننده را صدا نمودم و با دست تکان دادن، وی را متوجه خود نمودم؛ او ایستاد و من به زیارت برادرم شتافتم و او را در آغوش گرفتم و نحوه پیدا نمودن وی را برایش تعریف نمودم، او نیز به من گفت قبل از اینکه به این نقطه از جاده برسم، کف ماشین نشسته بودم و کلاه بر سرم بود و ناخودآگاه بلند شدم و کلاه را از سر بیرون کشیدم وسر پیچ جاده شما مرا رؤیت نمودید و من نیز به ایشان گفتم تا اینجا خواب بودم وهمین نقطه از جاده از خواب بیدار شدم و این هم لطف خدا بود که ما به هم برسیم. به شهر اسلام آباد رفتیم و چندین ساعت با هم بودیم و آنروز، نیمه شعبان و تولد منجی عالم بشریت- که جانم فدایش باد- بود. لحظات بهشتی برایم ترسیم شد و صورت نورانی و بشاش وی، قلبم را مسرور کرده بود و با هم خیلی صحبت نمودیم و از او خواهش نمودم که پس از شهادتش، در قیامت ما را در محضر حضرت باریتعالی شفاعت نماید و از ایشان قول گرفتم و دست ایشان را فشردم.
اکنون، اذان صبح است و گریه امانم نمیدهد ونگارشم با اشک درآمیخته که یاران رفتند و ما جا ماندیم. امیدوارم که خداوند ما را با در مقابل رسالت شهدا شرمنده نکند و بتوانیم نظام اسلامی را - که به بهای خون عزیزان شهید، ارمغان آورنده خیر و برکت و پیشرفت برای کشور بوده و به هر لحاظ با زمان قبل از انقلاب قابل مقایسه نیست- حافظ و نگهبان بوده و پیرو اسلام و خط ولایت و رهبری باشیم و خداوند مرگ ما را شهادت در راه دین و ولایت قرار دهد. خدا را سپاس که در دنیا قبل از شهادت برادرم به توفیق زیارتش نائل شدم و پس از خداحافظی، راهی منطقه جنوب شدم و ایشان نیز در جبهه غرب حضور پیدا نمود و در نقطه دیده بانی مستقرشد و با اخذ وضو برای ادای نماز ظهر، همزمان با شکیلک گلوله از طرف دشمن، به لقای پروردگار شتافت. او لبیک گویان جام شهادت را با قلبی آکنده از عشق به امام و مستضعفین چه گوارا نوشید و چه عاشقانه - همزمان با شهادت هفتاد و دو تن شهید حزب جمهوری اسلامی- به خیل عاشقان لقاء پروردگار متصل گشت. نوشتههای ایشان و افکارشان همچون نوشتهها و وصایای سایر شهدا، آکنده از تاکید و سفارش بر حفظ نظام جمهوری اسلامی و تزکیه و مبارزه با نفس است. لذا حضور در کنار مجاهدان، قبل از شهادت آنها و صحنههای پیکار و امدادهای غیبی، از فهم و قلم ما خارج بوده و قابل توصیف نمیباشد ونورانیت و علم و عقل در اثر تقوی و قرب به سوی خدا حاصل میشود که نوشتن، گفتن و شرح آن کاری بس دشوار است. از آنجا که به پدران و مادران شهدا ارادتی خاص دارم، مطلبی دیگری تقدیم می کنم، امیدوارم که در مستندات تاریخ انقلاب و دفاع مقدس محفوظ بماند. معامله با خدا مسئله ای نیست که بتوان در دنیای مادی سراغش را گرفت. مسئله این بود که پس از شهادت برادرم با مشکل عمل جراحی مادرم روبرو شده و در آخرین مرحله، ایشان را به سمت تهران حرکت دادیم و ساعت 9 صبح روز جمعه، در جاده قدیم قم – تهران ماشین شخصی ام خراب شد و حرکت متوقف گردید. در آن روز تعطیل، خبری از مکانیک و کمک کننده نبود و ماشین تکان نمیخورد ومریض حالش بد بود و ما غیر از خدا کس دیگری را نداشتیم. دست به آستان او شدیم و خدا را به حق امام حسین (علیه السلام) قسم دادیم و. در این جا جمله ای بر زبان جاری ساختم که" خدایا اگر شهدای ما در مسیر شهدای صدر اسلاماند، ما را یاری فرما " سپس حمدی نثار سالار شهدا نمودیم و با استارت زدن، ماشین را روشن کرده و با اینکه بیش از چند بار تلاش کردیم وموفق نشدیم، این بار با توسل به دامان اهل بیت (علیهم السلام) ماشین روشن شد و ما به حرکت خود ادامه دادیم و جلوی بیمارستان ایرانشهر که مقصدمان بود رسیدیم و ماشین درست مقابل درب بیمارستان ایرانشهر به آن مشکل اول که مربوط به گیربکس بود مبتلا شد و دیگر حرکت نکرد.
پس از حدود یک ماه، شب عید غدیر خم، مادر در حالت احتضار و مرگ بود و برای راحتی لقای وی با خالق سبحان، سوره یس را مکرر تلاوت کرده و دعای «عدیله» را خواندم تا اینکه در اواخر دعای «عدیله»، به محض بیان نام مقدس امام زمان (عجل الله تعالی فرجه الشریف)، باب نور و رحمت باز شد و ایشان گفتارش به گونه ای دیگر تغییر یافت و در نیمه شب از حضور فرزند شهیدش در کنارش خبر داد و گفت منتظر است که سفر ابدی را با دلی آکنده از نور دنبال نماید ایشان در آن شب میان من و برادرم پل ارتباطی شد و تقاضائی رد و بدل کردیم وبعد با اندامی لرزان وحالتی دگرگون دعا را به اتمام رساندم و مادر بمن گفت: «به احترام امام حسین (علیه السلام) بلند شو؛ ایشان چهره ای بس نورانی دارد»؛ او با صلوات و حرکت چشم و سر، به پیشباز حضرت سید الشهداء(علیه السلام) شتافت و از ایشان و فرزند شهیدش محمدرضا، برای لقاء پروردگار استقبال نمود. فضای ملکوتی حضور پر برکت آقا و سرورم، بر چشمم نوری دگر افکنده بود و صورت مادرم، با وجود درد و کسالت، از زردی به یک چهره نورانی و فارغ از غم و درد مبدل شد و جان به جان آفرین تسلیم نمود.
امید است که خانوادههای شهدا قدر و منزلت خویش را دانسته و کلام گهربار امام که فرمودند: "خانوادههای شهدا چشم وچراغ ملتاند " مصداق پیدا کند و خوش به حال آنانکه با جان و مالشان، برای حفظ اسلام و دست آوردهای شهدا و حراست از خط ولایت و رهبری امام خامنه ای (زید عزه)، با خالق منان وارد معامله گردند.
* * *
واحشره مع الائمه المعصومین.
نقل از : شهدای ناجا