نام و نام خانوادگی : مجید ابراهیمی ورکیانی
نام پدر : حسن
تاریخ تولد :۱۳۴۲/۰۶/۱۹
محل تولد : تهران
شغل : آزاد
وضعیت تاهل : مجرد
مسئولیت : آرپی جی زن
سن : ۱۹
خانواده چند شهید : ۳
تاریخ شهادت : ۱۳۶۱/۰۲/۱۰
محل شهادت : خرمشهر
نام عملیات : الی بیت المقدس
موضوع شهادت : جبهه
نحوه شهادت : موج انفجار
گلزار : بهشت زهرا تهران- قطعه 26
زندگینامه:
“بسم رب الشهداءوالصدیقین”
قدمهای از نیمه گذشتۀ شهریورماه، نوید قدمهای تازۀ تو را میداد. تو آمدی؛ درست در نوزدهمین روزش در سال چهلودو.
لحظۀ تولد تو، شروع پرواز است برای پرستوها و خاطرهای ماندنیست برای تمام آسمانها. تهران، نقطۀ آغاز تو بود.
دیگر، دل تو دل حسنآقا نمانده بود. سومین نازدانهاش بودی. دستانش، ثانیه ثانیه تمنای به آغوش کشیدنت را داشت. عفتخانم، مادر خوب و فهمیدهات، حال حسن را خوب فهمید. بیدرنگ ثمرۀ نه ماههاش را به دستان پرسخاوت و زحمتکش پدر بخشید و گل لبخند را از او هدیه گرفت. پدر نام بلند تو را مجید نهاد.
حسنآقا با آهنگری، نان زحمتکشیاش را بر سر سفره میگذاشت تا تو لذت نان حلال را بچشی و عفتخانم جرعه جرعه ایمان، ادب، تواضع، تلاش و شهامت را به کامت نوشاند تا در بندگی خدا ببالی و به شکوفایی برسی. از همان کودکی از مجد و بزرگی چیزی کم نداشتی.
رفته رفته مهر آمد و تو پا به دبستان گذاشتی. خیلیها از نظم و انضباط و نمرات عالیات تعریف میکردند. از کوهنوردی و دل و جرئت و زرنگیات نیز.
از همان بچگی دلبستۀ کارهای الکترونیکی بودی و تا چیزی خراب میشد، با آچار و پیچگوشتی به جانش میافتادی تا از خرابیهایش سردرآوری.
پاگرد کوچک خانهتان شده بود تعمیرگاه تلویزیون و رادیو و ساخت یک سری از قطعات الکتریکی.
از فعالیتهای قبل از انقلابت در دوران خفقان نیز کم نگفتهاند. شرکت در تظاهرات و راهپیماییها، نگهبانی و پستهای شبانه با اسلحۀ ژ۳ که حتی کارکردن با آن را به شما آموزش نداده بودند. اینکه بدون ذرهای ترس از مأموران رژیم شاهنشاهی، زیرزمین خانهتان را کرده بودی اسلحهخانه تا زمان سبز شدن نهال انقلاب و فرمان امام. اصلاً بگذار بهتر بگویم، یک انقلابی واقعی بودی.
از ارتباط خوب تو با مسجد زیاد گفتهاند. عجیب اهل نماز و روزه و عبادت بودی و پایبند به اعتقاداتت. همیشه خنده مهمان لبهای تو بود و لحظهای آن را از خود جدا نمیساختی؛ حتی هنگام ناراحتی. آدم دستگیری بود و کمکاحوال همه. همیشه شهامت این را داشتی که در بیشتر کارها پیشقدم باشی و آنقدر عاشق عفتخانم، مادرت بودی که همیشه با نام زیبای «مادرجان» میخواندیاش.
در کنار همۀ این کارها، به درس خواندنت نیز ادامه دادی تا اینکه موفق به اخذ دیپلم گشتی.
تازه کشورمان داشت معنای واقعی زندگی اسلامی را با رهبری مقتدرانه و فرزانۀ امام خمینی(ره) میچشید که هجوم ناجوانمردانۀ خصم به کشور عزیزمان، زندگی را بر کام همگان تلخ کرد.
کدام غیرت مردانهای تاب تجاوز به ناموس و دین و میهنش را داشت؟ دل به دریا زدن، کار مردانی چون توست. کسانی مثل تو باید باشند تا در میان آتش و خون بروند و دفاع کنند و جان بدهند.
هجدهساله بودی که پا به پای مردان سرزمینت، قدم بر خطۀ خاک و جنون گذاشتی. در اولین عملیاتی که شرکت داشتی، آزادسازی بستان بود. خصم، گردن تو را نشانه گرفت و در اولین اعزام مجروح گشتی و حتی چندین بار دیگر در اعزامهای بعدیات؛ اما از پای ننشستی و برای بار دوم و سوم نیز به سمت جبههها شتافتی تا از کاروان عشق جا نمانی.
یک سالی بود که جوهرۀ وجودت، تمام در جبهه خلاصه میشد. تو یک بسیجی واقعی بودی. خانوادگی اهل فعالیتهای فرهنگی و پرتلاش در عرصۀ نظام و دفاع مقدس بودید و بهترین راهنما و همدل و همراه شما، حسنآقا، پدر خانواده بود.
در آخرین عملیاتت چه خوش درخشیدی. عملیات الیبیتالمقدس خرمشهر در دهم اردیبهشتماه سال شصتویک.
همرزمهایت تو را رزمندهای دلاور میخوانند. از زبان همانها میگویم: «صدای توپ و تانک و گلوله همه جا را پر کرده بود. حین عقبنشینی از خرمشهر، مجید و چند نفر دیگر از بچهها همۀ تلاششان را کردند تا تانکها را متوقف کنند. دوشکای تانکها جهنمی به پا کرده بود. مجید چند تانک را زد و نگاهی به دوستان شهیدش انداخت. کمی جلوتر رفت. همانجا بود که گلوله توپ یکی از تانکها منفجر شد. موج انفجار مجید را بلند کرد و به زمین کوبید. شکمش پاره شد، امعا و احشایش بیرون ریخت.
صحرای محشری بود. کاری از دست کسی برنمیآمد. خودش برگشت دل و رودهاش را جمع کرد و به زحمت دو طرف زخم را روی هم آورد. به هر زحمتی بود، خود را به طرف بیمارستان صحرایی کشاند؛ اما هنوز چند قدمی نرفته روی زمین افتاد و جان به جانان تسلیم کرد.»
خانوادۀ ابراهیمی، اولین امانت پروردگار را تقدیم ساحت مقدس دوست نمود. مراسم تشییع پیکر پاک مجید باشکوه برگزار شد. تمام کوچه و محله پر از آدم بود؛ زن و مرد، پیر و جوان برای وداع با مجید آمده بودند.
قطعۀ ۲۶ بهشت زهرای تهران، میزبان پیکر پاکش بود تا او را به آغوش کشد. فقط جای حسن خالی بود. جگر عفت میسوخت چون حسن حتی نتوانست برای آخرین بار صورت مجیدش را ببیند؛ او را ببوسد و برای همیشه با او وداع کند.
«چقدر دنیای شما سریع میگذرد. از چشم بر هم زدنی هم زودتر. روزی که همراه پسرم عازم جبهه شدیم، تمام آرزویم شهادت بود. وقتی پسرم را بر سکوی افتخار قربانی حق دیدم، آه حسرتی سر دادم و با دستی خالی و قلبی شکسته بازگشتم…»۱
“راهش جاوید باد”