یاد شهیدان 🌹

شهدا را فراموش نکنیم

شهید سیدمصطفی اسماعیل زاده ، شهدای بروجرد

  • ۰۰:۱۵

شهید سیدمصطفی-اسماعیل-زاده - بروجرد

نام : سید مصطفی 

نام خانوادگی : اسماعیل زاده کاشانی

نام پدر : سید حسن

نام مادر : فاطمه

محل تولد : بروجرد

تاریخ تولد : 1336/10/20

شغل : معلم

تاریخ شهادت : 1365/03/09

محل شهادت : عملیات حاج عمران ، اردوگاه موصل عراق

کد ایثارگری : 6502477

نام گلزار : گلزار بهشت شهدای شهرستان بروجرد

زندگینامه

شهید سیدمصطفی اسماعیل زاده بیستم دی 1336، در شهرستان بروجرد چشم به جهان گشود.

پدرش حسن، خوار و بار فروش بود و مادرش فاطمه نام داشت.

تا پایان دوره کارشناسی در رشته معارف اسلامی درس خواند. دبیر آموزش و پرورش بود.

به عنوان نیروی بسیجی در جبهه حضور یافت و در عملیات حاج عمران پس از اصابت ترکش به ناحیه ی کتف به اسارت نیروهای عراقی درآمد.

در نهم خرداد 1365، در عراق بر اثر زخم های ناشی از مجروحیت و شکنجه های دوران اسارت به شهادت رسید.

مزار او در بهشت شهدای بروجرد واقع است.

یاد امام و شهدا  

فاتحه و یادبود مجازی

خاطرات سید مرتضی اسماعیل زاده (برادر شهید)

در کارهایی که احساس می کرد به مشورت نیاز دارد با متخصصین مورد اعتمادش مشورت می کرد. با کسانی که از نظر باور و ایمان با او هماهنگ بودند دوست می شد. افرادی را که با عقیده اش مخالف بودند به دو گروه تقسیم کرده بود :

نخست : کسانی که اهل منطق بودند و ظرفیت بحث را داشتند.

دوم: افرادی که هیچ منطقی را نمی پذیرفتند و اهل گفت وگو نبودند.

با گروه اول بحث می کرد و سعی داشت با استفاده از منطق و استدلال عقلی آنها را قانع کند و حتی گاهی اوقات حرف ایشان را که با حق و عقل سازگار بود می پذیرفت. ولی با گروه دوم وارد بحث نمی شد و آنها را به حال خودشان را می گذاشت.

حتی زمانی که محل تحصیل یا کارش خارج از بروجرد بود از کم ترین فرصت هم برای دیدن پدر و مادر استفاده می کرد. مادر را ودیعه ای الهی می دانست. اما با تمام این سامانه وجودش در جامعه مفید بود. این را فعالیتهایی چون شرکت در کمک رسانی به مهاجرین جنگ تحمیلی، یاری رساندن به افراد بی بضاعت، کمک به حل مشکلات تحصیلی دانش آموزان مستمند ثابت می کند. بنا روزی ماشین برادرش را امانت گرفت. می خواست کاری برای خانه انجام دهد. بدنه ی ماشین خراش کوچکی برداشت. خیلی ناراحت شد و از برادر خواهش کرد اجازه دهد تا آن را درست کند ولی ایشان نپذیرفت.

خیلی آرام بود به طوری که بعضی از دوستان با توجه به این آرامش فکر نمی کردند که اهل جبهه و جنگ باشد و بتواند برود اسلحه به دست بگیرد.

به اهل علم، از هر طبقه ای که بودند احترام می گذاشت و تلاش می کرد از آنها بهره مند شود. گاه ساعت دو بعدازظهر، در گرمای تابستان به مسجد میرفت تا از دانش یکی از عالمان که شغلش خوار و بار فروشی بود استفاده کند و گاه در مغازه ی لوله کشی دانشوری بازاری حاضر می شد تا از وی علم بیاموزد. این در حالی بود که خود، تحصیلات دانشگاهی داشت و اهل کتاب خواندن بود در کودکی روخوانی و تجوید قرآن را فرا گرفت و بی غلط قرآن می خواند. در سنین بالاتر پژوهشگر و مدرس قرآن شد.

موقعی که می خواست به جبهه برود. با شگردی خاص رضایت پدر و مادر را گرفت. اگر چه با توجه به علاقه ی زیادش به خانواده دلش برای أنها تنگ می شد ولی احساس وظیفه در برابر دین و کشور این دلتنگی ها را توجیه می کرد. هنگام خداحافظی می توانستی عدم تعلق به دنیا را در چهره اش ببینی.

خاطرات على احمد امیرسرداری (دوست و همکار شهید)

سال شصت ویک با گروهی از دوستان، مدرسان دانشگاه و همکاران فرهنگی، قرار گذاشتیم جلساتی هفتگی تشکیل دهیم که در هر جلسه یک نفر متناسب با نیاز جمع و جامعه مباحثی را مطالعه و مطرح کند. این نشست ها هر هفته در منزل یک نفر انجام می شد. به خاطر حساسیت جلسه ی اول و تمایل ما به ایجاد جاذبه و انگیزه در آن، در انتخاب اولین نفر که می بایست در نخستین جلسه سخنرانی کند حساسیت خاصی نشان دادیم. پس از رایزنی، کسی را بهتر از شهید اسماعیل زاده نشناختیم.

شهید اسماعیل زاده هم به خوبی از عهده ی کار برآمد و تحسین همه ی کسانی را که در منزل آقای مهرعلیزاده حضور داشتند، برانگیخت.

تا سال شصت و یک پر رونق ترین کتابخانه ی شخصی بچه های مذهبی شهر، تا آنجا که من دیده بودم، به ایشان تعلق داشت. خیلی اهل کتاب و مطالعه بود و از هر فرصتی برای یادگیری استفاده می کرد. با این که رشته ی تحصیلی اش زبان و ادبیات فارسی بود، به مطالعات دینی و عربی علاقه ی زیادی داشت. نزد «حاج برزویی»، پیرمردی بازاری، در مسجد شیخ احمد، صرف و نحو می خواند و پیشرفت بسیار سریعی داشت به طوری که در مدت کوتاهی جلد چهارم «مبادی العربیه» را به راحتی کارمی کرد و حتی گاه، از صرف و نحو عربی اشکال هایی می گرفت که امثال بنده را که رشته ی تحصیلی ام زبان و ادبیات عرب است متحیر می ساخت.

کلامش نافذ بود. قدرت استدالال بالایی داشت. یک سال که آموزش و پرورش استان دچار کمبودها و مشکلات شده بود. گروهی از فرهنگیان با وزیر آموزش و پرورش وقت ملاقات و گفت وگو کردند. تحت تأثیر سخنان شهید، وزیر رو به قبله نشست، دست هایش را به آسمان بلند کرد و به خاطر تقصیرهایی که در مورد لرستان شده بود از خدا طلب مغفرت کرد.

خاطرات احمد جعفری (همرزم شهید)

ما روز شنبه ساعت یازده صبح به پشت دیوارهای «رمادیه» رسیدیم. همه ی اسرایی را که به این اردوگاه می آوردند سوار چهار دستگاه اتوبوس کرده بودند. من و شهید سید مصطفی اسماعیل زاده با چند نفر دیگر از بچه ها در یک ماشین بودیم. اردوگاه از پشت سیم های خاردار نمایی مبهم و حیرت آورد داشت. دیوارهایی به بلندی دو متر و پهنای ده متر، تماما سیم خاردار، دور تا دور آن را محاصره کرده بود. من به علت زخم بدن و خون زیادی که از دست داده بودم در خودم فرو رفته بودم و به اطراف چندان توجهی نمی کردم. اما دقایقی بعد صدایی وحشتناک که همراهان را کنجکاو کرده بود مرا نیز به خود آورد. اسان بیمه ،

درون اردوگاه، پیش از ورود اولین اتوبوس، آرام و بدون گردوخاک بود و لحظاتی پس از این که اولین دستگاه وارد شد گرد وخاک عجیبی با همهمه و فریاد درهم آمیخت و به هوا برخاست. همه چیز برایمان مبهم بود. ورود بچه های دومین اتوبوس به درون محوطه این حالت را تشدید کرد. ما بیشتر نگران شدیم. دیگر دردم را فراموش کرده بودم. حالا نوبت ما شده بود. همه می خواستیم علت این همه سرو صدا و گرد و خاک را بدانیم. من تقریبا آخر صف بودم. از یک در قرمز که فکر می کنم ضدزنگ بود گذشتیم. در میان انبوه سیم های خاردار کار گذاشته شده بود. دیوار نداشت و تنها دو آهن در طرفین آن، مهارش می کرد. در میان راهرویی از سیم خاردارهای حلقه ای و صاف به جلو حرکت می کردیم. به در دوم رسیدیم که مانند اولی بود. نزدیک دومین در، صدایی بلند و زنگ دار مرا به خود آورد: احمد، علی، حسین، جعفری وقتی نگاه کردم سرگردی از نیروهای دشمن را دیدم که بسیار عصبانی با چهره ای خیس عرق و کلاه قرمزی روی سرش مرا صدا میزد. داشت آمار می گرفت. نامم احمد، پدرم علی و پدربزرگم حسین؛ نام فامیلم که جعفری بود. تأیید کردم. سپس مرا به داخل اردوگاه پرت کردند. بیست نفر رو به روی هم ایستاده بودند. از جلو و پهلو حدود یک متر ونیم با هم فاصله داشتند و راهرویی تشکیل داده بودند. هر کدام یک کابل کلفت در دست داشت. أسرا می بایست از این «تونل مرگ» (این اسمی است که بچه ها بعدأ رویش گذاشتند) عبور می کردند. هر اسیر، بسته به قدرت و سرعتش می توانست سریع تر عبور کند و کمتر کتک بخورد. من که حالم روشن بود. یک پایم مجروح بود و نمی توانستم با سرعت عبور کنم. به همین دلیل از هر نفر دست کم دو کابل نصیبم شد. عبورم آن قدر طول کشید که خودشان خجالت کشیدند و دیگر نزدند و از صف بیرونم کشیدند. پس از این استقبال شیطانی ما را با پای برهنه از محوطه ی اردوگاه گذراندند. کف محوطه از ریگ و رمل بود. ریگ ها بر اثر تابش خورشید داغ شده بود. مثل سنگ های تنور سنگکی.

بالاخره پس از این که دقایقی ما را در آن وضعیت به انتظار نشاندند. وسایلمان را که شامل : یک پتو، یک دست لباس، یک قاشق و یک لیوان می شد، تحویلمان دادند و به درون آسایشگاه بردند. بعد از گذاشتن وسایل گفتند بروید دوش بگیرید که این هم خود مصیبتی شد. پیراهن هایمان بر اثر ضربات کابل و زخمها به بدنمان چسبیده بود. در آوردنشان دردناک بود. دردناک تر موقعی بود که زیر دوش ها رفتیم سر دوش ها را برداشته بودند و آب با فشار، شلاق وار روی زخم هایمان می نشست و طاقتمان را می ربود.

هر آسایشگاه بیشتر از چهل نفر جا نداشت ولی آنها شصت و یک نفر را در آن می فرستادند. من و شهید اسماعیل زاده کنار هم، بغل پنجره جایمان بود.

ایشان بسیار آرام بود. چهره ای معصوم و متفکر داشت. خیلی کم حرف میزد. دشمن به خاطر ظاهر مذهبی، نگاه نافذ، ریش متناسب با ترکیب صورت و قدی بلند. او را پاسدار خمینی (ره) میدانست و بدجوری کتک زد.

روزهای اول اسارت به کندی می گذشت و او هر روز رنجورتر و کم حرف تر میشد. شدت ضربه ها به قدری بود که سیستم داخلی بدنش را به هم ریخته بود. فشار جسمی از یک سو و فشار روحی و فکر خانواده از سوی دیگر، دست به دست هم دادند تا او را از پا در آورند.

سرانجام در نخستین دقایق صبح یک روز تازه. ستاره ای شد در آسمان شهادت. پیکر پاکش را درون پتویی گذاشتند و مظلومانه، بدون هیچ مراسمی از اردوگاه خارج کردند و در قطعه ی اسرای شهید به خاک سپردند. پس از این صحنه ی اندوهبار دیگر هرگز ندیدم کسی را آن چنان مظلومانه به خاک بسپارند.

شب همان روز، فرماندهی اردوگاه به پشت پنجره آمد و با تهدید و زور مسئول آسایشگاه را مجبور کرد تا برگه ی فوت شهید را که در آن هر گونه ضرب و شتم را انکار کرده بودند، امضا کند.

خاطرات شهادت شهید از زبان یکی از  همرزمان

سربازان عراقی باز هم مقداری مرا کتک‌کاری کردند و به زیر‌زمین سپاه پنجم عراق بردند در آنجا بسیجی شهید سید مصطفی اسماعیل‌زاده و بسیجی شهید فرج‌اله مقومی را دیدم برادر مقومی با دیدن من جلو آمد و مرا بوسید هم گریه می‌کرد و هم می‌خندید گفتم چرا هم گریه می‌کنی و هم می‌خندی ؟ ایشان جواب داد می‌خندم چون زنده هستی و گریه می‌کنم برای آنکه اسیر شده‌ای برادر مقومی از ناحیه دست چپ و برادر سید مصطفی اسماعیل‌زاده از ناحیه کتف ترکش خورده بود من نیز مجروح بودم با این وضع هر سه تای مارا کتک می‌زدند از برادر مقومی خواستند تا به امام ناسزا بگوید ایشان امتناع کرد افسر عراقی به او گفت پنج دقیقه به شما فرصت می‌دهم که به امام توهین کنید و از من معذرت بخواهید اگر این کار را بکنید تو را می‌بخشم و اگر این کار را انجام ندهی تو را خواهم کشت .برادر مقومی پاسخ داد از خدا می‌خواهم این پنج دقیقه باقیمانده از عمرم را هم به عمر امام خمینی (ره) اضافه کند افسر عراقی با شنیدن این جمله عصبانی شد و سطل آبی را روی سر برادر بسیجی دلاور فرج‌اله مقومی قرار داد و با کمک سایر نیروهای عراقی او را به شدت کتک زد . افسر عالی‌رتبه عراقی دستور داد هیچ گونه کار امدادی برای دست مجروح این بسیجی دلاور انجام ندهند همین کار را هم کردند (بعد ها از قول بچه‌های اسیر شنیدم در اردوگاهی دیگر در اثر همان جراحات دستش عفونی شده و عفونت به قلبش سرایت می‌کند و به شهادت می‌رسد) . برادر فرج‌اله مقومی به همراه تعداد دیگری از اسرای رزمنده گردان به اردوگاه دیگری منتقل شدند .من و شهید سید مصطفی اسماعیل‌زاده در یک اردوگاه بودیم در اردوگاه ما ، برادر اسماعیل‌زاده را بسیار شکنجه می‌دادند در واقع به خاطر محاسن بلند و چهره زیبای او به او شک کرده بودند از طرفی چون خودش را سید معرفی کرده بود فکر می‌کردند او یکی از فرماندهان سپاه است به همین دلیل او را بسیار شکنجه می‌کردند از او در خصوص شغلش سوال کرده بودند او جواب داده بود که معلم هستم گفته بودند شما مقصر هستید چرا که این چنین بسیجیان دلاوری را شما تربیت می‌کنید .خلاصه اینکه اورا بسیار زیاد شکنجه می‌کردند یادم هست درست در روز 20 رمضان سال 1365 او را خیلی شکنجه کردند او در زیر شکنجه صدا می‌زد یا فاطمه زهرا (س) درست شب شهادت حضرت علی (ع) مزدوران عراقی با شکنجه زیاد ایشان را به شهادت رساندند بعد از چند روز من هم توسط یکی از نیروهای خودی لو رفتم عراقی‌ها فهمیده بودند که من پاسدار هستم و در عملیات یکی از فرماندهان گردان بوده‌ام اگر هم اطلاعات دست و پا شکسته‌ای از قبل داشتند دیگر مطمئن شده بودند از این رو شکنجه‌های من هم شروع شد اکثر روزها مرا با کابل کتک می‌زدند و از من اطلاعات می‌خواستند همیشه با کتک‌های زیادی مرا بازجویی می‌کردند بحمدالله لطف خدا شامل حالم شد مقاومت کردم و کوچک‌ترین اطلاعاتی را لو ندادم.

مطالعه خاطره کامل در اینجا

خاطرات شهید مصطفی اسماعیل زاده کاشانی

در روز اعزام به جبهه در سالن طالقانی تعدادی بدین محل مراجعه نموده بودند که اغلب آنان را افراد مسن و بی سواد تشکیل می دادند این امر موجب گشت در پر کردن فرم مخصوص اعزام آنان را یاری نمایم یکی از دوستان مرا به هنگام نوشتن فرم برای دیگران دید و گفت تو هنوز از کار معلمی و نوشتن دست بردار نیستی؟ و من آنجا احساس کردم که معلم همواره بایستی در کار گفتن و نوشتن باشد.

حقیقتاً قلم از نوشتن احساسات و عواطف مادری که فرزندش را برای فرستادن به قتلگاه بدرقه می کند و با اشک چشم امتداد قدمش را آب می ریزد عاجز است اینان به راستی چقدر با شهامت بودند زیرا از عزیزانی دست می کشیدند که برای رفتن به میدان خون و جنگ و حماسه عازم بودند در نگاه مادران، گریه ،این زبان بین المللی، چیزی نهفته بود که هیچکس جز آن که خود مادر است نمی توانست آن را درک کند. جوانان وارسته ای که خود را از تمام تعلقات دنیوی برای رسیدن به سعادت اخروی بریده بودند و تنها به مسئولیت حیاتی خویش می اندیشیدند آن مادران پاکدامن را از گریه منع می کردند ولی زمانی که جگر در آتش فراق می سوزد به جز گریستن چه آبی بر این آتش می توان ریخت؟

دیدن یکی از پاسداران اعزامی و تنی چند از دانش آموزان را که اینک به ثمر رسیده اند و مسئولیت هایی را عهده دار شده، برخی از مهام امور به دست آنان سپرده شده است در روز اعزام به جبهه این سخن آقای قرائتی را برایم تداعی نمود که "معلم چون پلیس راهنمایی است که برسر چهارراه ها انجام وظیفه می کند او در یک جا ساکن است درحالی که هرکدام از ماشین هایی که توسط او هدایت شده اند خود به مقصد رسیده و مسیرهایی را پیموده اند"

………

یکی از محاسن شغل معلمی آن است که چنانچه انسان مقید باشد خود را در برابر گفته های خویش مسئول می داند و کرده را بر گفته مقدم می شمرد و در حقیقت تعلیم نفس می دهد، هیچگاه فراموش نمی کنم وقتی برای بچه های تربیت معلم بروجرد به هنگام مراسم صبحگاه درباره نماز و مقدمات آن و فلسفه انجام این فریضه سلسه مطالبی ایراد می نمودم و آنان را به طهارت دائمی تشویق می کردم بر خود الزام نمودم به منظور تاثیر و نفوذ کلام حتی الامکان با وضو باشم.

خبرگراری دفاع مقدس 

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی
بسم رب الشهدا

برای معرفی شهدا

و زنده نگهداشتن یاد شهدا

و ادامه راه آنان

« شهید بلاگ »

یاد شهدا را فراموش نکنیم تا راه شهدا را گم نکنیم.
پیوندها
موضوعات
Designed By Erfan Powered by Bayan