- شنبه ۲۹ ارديبهشت ۰۳
- ۱۱:۳۱
طلبه شهید سعید شهبازی
سی ام مهر۱۳۵۰، در روستای گاوکش از توابع شهرستان دلفان به دنیا آمد. پدرش خنجربگ و مادرش گوهرطلا نام داشت. تا پایان دوره ابتدایی درس خواند. سپس به فراگیری علوم دینی و حوزوی تا سطح (مقدمات) پرداخت. از سوی بسیج در جبهه حضور یافت. بیست و پنجم اردیبهشت ۱۳۶۵، در حاج عمران عراق بر اثر اصابت ترکش به سر، صورت، دست و پا، شهید شد. پیکر پاکش در دستان مردم انقلابی روستای گاوکش علیاء در کنار دیگر همرزمانش در همان قریه تشیع و به خاک سپرده شد.
وصیت نامه شهید طلبه سعید شهبازی
بسم الله الرحمن الرحیم
والذین جاهدوا فینا لتهدینهم سبلنا: کسانیکه در راه ما جهاد می کنند از راههایی آنها را هدایت می کنیم .
با سلام و درود به رهبر کبیر انقلاب اسلامی ایران امام خمینی ، و با سلام و درود برشهیدان صدر اسلام تا کنون از کربلا تا ایران . در روز قیامت فرشتگان مرحبا گویان به استقبال مجاهدین راه خدا با شمشیر به خون آویخته از درب مخصوص «باب المجاهدین» وارد بهشت می شوند ، می روند و هر آنکه جهاد در راه خدا به همراه امام عدل را ترک کند لباس خواری و ذلت پوشیده و در زندگی تنگدست و نیازمند گردد و دینش از بین برود .
پدرم هرکه در وقت مرگ ، وصیت خود را کامل نکند در مروت او نقصانی وجود دارد و به شفاعت نائل نشود . مادر مهربانم مواظب باش کار امروز را به فردا مینداز .
پدر و مادر من با آگاهی و اعتقاد به جبهه می روم و امیدوارم که نگران بنده نباشید چون با دشمنان خدا می جنگم و سرباز اسلام هستم و من جبهه و جنگیدن در راه خدا را بر هر امر دیگری ترجیح می دهم برای من ناراحت نباشید و به عبادت و تقوا و نماز خود پایدار و وفادار باشید .
ابیاتی چند مربوط به شهید والامقام
هُوَ اللهُ الْحَىُّ الْعَلیمُ
ابیـاتـی چـنـد ، تحت عنوان « بـوی غـربـت » در یـاد و رِثاء طـلـبـه شـهـید «سعید شهبازی(رض)» که ساعت ۹ صبح مورخ ۲۷/۲/۱۳۶۵ ، در عملیّات «حاج عمران» ، ضمن اصابت گلوله سنگین توپ دشمن ، به سنگر شماره ۷ مقابل تپه شهداء ، به آسمان هفتم عروج و گام در وادی وصال و سعادت و سلامت نهاد. بدان امید که مقبول افتد و فردای قیامت ، شفیعمان باشد . « اِنْ شاءَ الله تَعالی »
یـاد دارم ، صبـح ، مـاتـم زد بـرایت ، ای شهید
تـپّـه میمـرد از عـزایت ، جبـهه قلبش میتپـید !
آسمان هم ، مثل کـوه « حاج عمران » داغـدار
قطرهقطره ، بغضو آه از ، گونههایش میچکید !
روی تـابوتت ، مقدّس مرگی « اَحْلی مِنْ عَسَلْ »
گردوخاکسنگرت بر ، صورت و سر ، میکشید !
قـلبـمان جـنـبـیـد ، مـثـل آن کـلاه جـنـگیات
زیر تـرکشهای غم از ، سینـههامان ، میرمید !
مـانـدهام بـا خـاطراتی تلـخ و پر اندوه و رنج
اشک مـادر ، آنکـه داغ رفتـنـت را ، میشنید !
حـزن و هِقْ هِقْ ، دردِ تـاولـهایِ سـرخِ آفـتاب
الوداعی سخت ، کز آن ، بـوی غربت میوزید !
یـافتم در ، بادگیری سبـز و پر از، خاک و خون
آرزویی کـز تـولّـد ، در وجـودت ، میدمـید !
در تَهَجُّد، حُسنِخُلق و کَفِّ نفس از، خُبْث و غَدْر
اسوه بـود این ، راد مرد عـارف و پاک و عَمید !
با سعادت رفت و ایمانیکه « حوزه » میشناخت
لالهایکه ، وسعت رَوضُ الْجَناتش ، کس ندید !
رفته بود از « سِدر مَخْضود و مَعین » گیـرد نشـان
ماء مَسْکوبـی چـشـیـد و ظـِـلِّ مَـمدود آرمید !
مـا همه ، مـدیـون زخم و خطّ و خون هر شهید
ای مسلمانـان ، مبـادا ، راهشـان را ، کـج روید !
روز حشرت ، گر شفاعتخواهی از جان ، هوش دار
با سلامی بر محمّد(ص) ، انتظار فاتحه دارد سعید !
شعر از: رضا قاسمپور
۳/۳/۱۳۸۰
خاطرات شهید سعید شهبازی به نقل از اقوام ایشان:
نقل از حاج شیرعلی شهبازی ۶۵۴۱۳۷۰
بسمه تعالی
خاطراه ای که من از ایشان بیاد دارم و برای شما تعریف می کنم این است. اینجانب در سال ۶۲ در عملیات خیبر اسیر شدم شهید اول جوانی شان بود گویا به جبهه رفته بودند و همان بار اول به شهادت می رسند. این خاطره ای که من تعریف می کنم در خواب بوده است. در یکی از روزهای ماه مبارک رمضان در سال ۱۳۶۵ ایشان را به خواب دیده بودم. در خواب دیدم که از دنیا رفته بودم وقتی که خواستند مرا درون لحد بگذارند به رسمی که مرده ها را زمین می گذارند مرا سه بار به زمین انداختند بعد گفتم اجازه بدهید من کار دارم دستم را از درون کفن در آوردم بعد لای انگشتانم را باز کردند که کنار انگشتهایم مشخص شود داد و فریاد می کردم که ای مردم من فلانی هستم و خیلی در دنیا زندگی کردم و در این دنیا چیزی همراه خود به پیش خداوند نبردم؛ شما بیایید مدیون فرزندان خود نشوید اگر می خواهند جبهه بروند، شاید کسی بخواهد شهید بشود جلوی کسی را نگیرید. دستم را پایین آوردند و درون لحد انداختند و سنگهای پایین لحد گذاشته شد و پدرم آمد و آخرین سنگ را زیر سرم گذاشت وخاک روی قبر ریخته شد و دیگران هم با هم خداحافظی کردند و رفتند من هم یک شب منتظر ماندم که مرا طبق آن چیزهای که شنیده بودم به سراغم بیایند و مرا عذاب قبر کنند ولی از نظر خودم یک شب منتظر بودم و کسی به سراغ من نیامد! تقریباً دیدم صبح شد پایین پایم مثل در چاهی باز شد خیلی روشن بود از آنجا دیدم دریای آبی در حال حرکت بود خیلی زلال و پاک و تمیز بود ستونهای بزرگی داخل این آب بود که رفتم یکی از ستونها را حلقه زدم خیلی هم پریشان بودم. ده دوازده نفر در یک جای داشتند شنا می کردند چیزی حدود ۱۵ -۲۰ متر آن طرف تر سه نفر شنا می کردند یکی از آنها تقریباً تا ناف از آب بیرون می آید و با دستش تکان می داد به من که بیایم. نگاه کردم دیدم این سعید است ،سعید خیلی خندید و خوشحال بود بعد من کشان کشان خودم را به طرف او بردم. سعید به من گفت چرا ناراحتی گفتم دیشب من شهید شدم و کسی نیامد مرا عذاب قبر کند؟! خندید و گفت شهدا این طوری هستند من هم وقتی شهید شدم کسی مرا عذاب قبر نداد.
درهمین وادی بود که هم سنگرم مرا از خواب بیدار کرد و گفت بیدار شو برای نماز صبح. بعد داشتم گریه می کردم که همسنگرم گفت چه خبر است گریه می کنی گفتم من دیشب خواب دیدم که پسر دایی ام شهید شده است .
اینجا بماند که من در خواب خبر شهادت شهید به دستم رسید. عرض شود که در سال ۱۳۶۷ بود که نامه ای از طرف پدرم به اسارت آمد که در آن نامه قید شده بود که شهید همسفر حاج علیرضا شد من که در ایران بودم حاج علیرضا شهید شده بود خیلی ناراحت بودم و می گفتم بگذار بروم ایران ببینم ایران چه خبر است زمانی که به ایران رسیدم همان روز اول پرسیدم که فلانی کجاست گفتند که شهید شده رفتم کنار خانواده شهید و از پدر و مادرش پرسیدم که سعید کی شهید شده است گفتند ۱۹ رمضان شهید شده است یعنی در اسارت بودم خبر نداشتم جالب اینکه من این خواب را در ماه مبارک رمضان دیدم و در ایران دیدم که شهید در ماه مبارک رمضان شهید شده.
این قضیه گذشت یعنی از سال ۶۲ تا ۷۲ یکی از بچه های الشتر به نام آقای نظری همکار ما شدند توی یک اتاق کار می کردیم همین که فهمید فامیلی من شهبازی است گفت شهید سعید شهبازی برادر شماست گفتم نه چطور مگه گفت برادرم همراه او بود گفتم پسر دایی او هستم خوب چطور مگه آقای نظری گفت برادرم زمانی که شهید شهبازی شهید شد همراه او بود گفتم خبر نداری که چگونه شهید شده است گفت بله اتفاقاً برادرم نماز صبح بوده که رفته پسر دایی شما را بیدار کند و بعد بیدارش کرده و برای نماز هر دو با هم بیرون می آیند تا بروند وضو بگیرند. برادر من چون آماده تر بود جلوتر حرکت کند و پسر دایی شما پشت سر او وقتی که حرکت می کند توسط دشمن خمپاره پرتاپ می شود و این عزیز را به شهادت می رساند و من فهمیدم همان لحظه که ترکش به او اصابت کرده و پرواز کرده اجازه خواسته که بیاید در اسارت به ما سری بزند و از شهادتش ما را خبردار کند. من اعتقاد دارم که شهدا زنده هستند و پیش خدا روزی می خورند و چون زنده اند هر جایی اختیار دارند بروند و حرکت کنند؛ چون زنده اند می توانند گناهان ماه را هم زیر نظر داشته باشند.
خاطره ی دوم رویای صادقانه
مادر شهید برای من نقل کرد که وقتی خدا بنا بود سعید را به من بدهد شب آخر که فردایش متولد شد خواب دیده بود در خواب یکی از طلبه های روستایمان جناب آقای حاج علی رضا قاسمپور که ایشان به مادر شهید یک فاتوسی را می دهد صبح شد و سعید متولد شدند. بعد از سالها وقتی که سعید بزرگ میشود و به جبهه اعزام می شوند یک شب مادر شهید خواب می بیند حاج علی رضا که در جنگ به شهادت رسیده بود آمده و آن فانوس را ار او گرفته و از خواب بیدار می شود و بعد به شوهرش می گوید و شروع به گریه کردن می کند. شوهرش به او می گوید چه خبره داری گریه و زاری میکنی گفتم اگر یادت باشد قبل از این که سعید به دنیا بیاید خواب دیدم که حاج علی رضا فانوسی را به من داد و در حالی که دیشب بعد از چندین سال خواب دیدم حاج علی رضا آن فانوس را از من گرفت و رفت و من یقین دارم که سعید شهید می شود و طوری که مادر شهید نقل می کند فردای همان روز خبر شهادت سعید رابه گوشش رساندند . شادی روح شهدا صلوات
ندای غیبی
همانطوری که گفته شد او آخر سال ۱۳۶۴ از طرف حوزه علمیه به مشهد مقدس جهت زیارت حرم مطهر حضرت امام علی بن موسی الرضا ( ع) اعزام گردید . پس از برگشت اظهار نمود که شب در خواب دیده که سیدی به او گفته که درنگ جایز نیست و باید به جبهه برود و بر همین اساس و با اعتقاد کامل و راسخ خواستار اعزام به جبهه های نبرد حق علیه باطل شد . در اوایل ۱۳۶۵ پدرش یکی از دختران فامیل را به نامزدی او در آورد لیکن سعید بلافاصله خواستار اعزام به جبهه های نبرد شد، و جبهه و جنگ را بر مراسم عروسی ترجیح داد و به جبهه اعزام گردید و در همان اعزام و در عملیات باز پس گیری حاج عمران شرکت داشت و سرانجام در تاریخ ۲۵/۲/۱۳۶۵ در منطقه تپه شهدا در سنگر هفتم که کاملاً در دید دشمن بود با تیر مستقیم توپ به سنگر ایشان طلبه جوان ندای حق را لبیک گفت و عاشقانه پرکشید و به دیار باقی شتافت . پیکر پاکش بر روی دستان مردم انقلابی و شهیدپرور روستای گاوکش علیا تشیع و درکنار دیگر همرزمانش در گلزار شهدای گاوکش به خاک سپرده شد .
راوی : مادر شهید
روحش شاد و یادش گرامی باد
خاطره ای از همرزمان طلبه شهید سعید شهبازی
به گفته اکثر همسنگران او از جمله : ایمان مراد جابری ، مجتبی کرمی ، ایرج شهبازی و رضا قاسم پور ، سعید در جبهه حاج عمران بصورت مداوم و مستمر اظهار می کرد که بنده تا چند روز دیگر بیشتر زنده نیستم و در همین اعزام شهید می شوم که دوستان اظهارات او را به شوخی گرفته و او را امیدوار می کردند ولی او پافشاری می کرد تا اینکه در اول صبح روز ۱۳۶۵/۲/۲۵ وضو گرفته و اذان گفت و نماز خواند و دم از شهادت می زد که در همان روز بدرجه رفیع شهادت رسید .
برگ های زرین شهید طلبه سعید قاسمپور:
منبع: سایت یاد امام و شهدا