- چهارشنبه ۲۳ خرداد ۰۳
- ۱۰:۱۲
شهید محمد حسین قناد زاده
فرزند: هادی
متولد ۱۲ تیرماه ۱۳۴۶
محل تولد: بروجرد
شغل: دانش آموز بسیجی
شهادت : ۲ خرداد ماه ۱۳۶۵
محل شهادت : حاج عمران عراق
آرامگاه : بهشت شهدای شهرستان بروجرد- استان لرستان
شادی روح شهید صلوات
خاطرات از شهید
به هر گروهان یک دستگاه بیسیم یک کوله بیسیم به همراه چند عدد باطری و کوله باطری تحویل داده شد. بعد از ظهر همان روز جهت افتتاح رسمی و به کاراندازی بیسیمها من به همراه کمک بیسیمچی خودم شهید محمدحسین قنادزاده و سایر بیسیمچیها و کمکیهایشان از سایر گروهان ها به اتفاق مسئول مخابرات و بیسیمچی گردان و معاون گردان شهدا برادر شهید سیدجواد میرشاکی به تپه ماهورهای اطراف گردان رفتیم .
در آنجا ضمن توضیحات زیبا و شیوای برادر سیدجواد میرشاکی معاون گردان و برادر محمد سلیمانی مسئول مخابرات گردان مبنی بر وظایف مسئولین مخابرات و بیسیمچیهای گروهانها و گردانها و جدا نشدن بیسیمچیها تحت هر شرایطی از فرماندهان خود با ذکر دعا و توسل به حضرت فاطمه زهرا (سلامالله علیها) بیسیمهای آک آک را افتتاح کردیم...
...عصر روز 65/3/1 رزمندگان گردان ضمن صرف شام مختصری با رسیدن کامیون ها، کمپرسی ها، نفربر ها و لندکروز ها به جنب و جوش افتادند. هنوز آفتاب غروب نکرده بود که رزمندگان دلاور گردان به ترتیب دستهها و گروهانها سوار بر ماشینها شدند و از جادهای پر پیچ و خم مشرف به شهر، شهر پیرانشهر را به سوی منطقه عملیاتی حاج عمران ترک کردند. من نیز به همراه فرمانده گروهان با یک دستگاه بیسیم اسرسون سوار بر یک دستگاه کمپرسی بنز 1921 به سمت منطقه عملیاتی حرکت کردیم. به دلیل سفارشات فرمانده گردان من که بیسیم چی گروهان جعفر طیار (ع) بودم از فرمانده گروهان غافل نمیشدم و سعی میکردم شانه به شانه او حرکت کنم از این رو من و فرمانده گروهان هر دو با هم در کابین جلوی کمپرسی نشستیم. محمدحسین قنادزاده که کمک بیسیم چی من بود شانه به شانه من حرکت میکرد اما بدلیل نبودن جا در کابین جلو به همراه سایر رزمندگان گروهان سوار عقب کمپرسی شد. بچهها در طول مسیر حرکت صلوات میفرستادند «اللهم صلعلی محمد و آل محمد و عجل فرجهم» بعد از عبور کمپرسی از چند مسیر پرپیچ و خم و شیب نسبتاً تند به شهرکی مخروبه رسیدیم این شهرک، شهرک نظامی حاج عمران بود .
...فرمانده با کف دست راست در ضربه زدن به کتف رزمندگان و تشویق آنها در سرعت بیشتر در برداشتن گامها می کوشید. محمدحسین کمک بیسیم چی من نیز سعی میکرد از من دور نشود و شانه به شانه من حرکت کند چرا که بارها به او سفارش کرده بودم پا به پای من حرکت کند مخابرات و بیسیم مغز گردان است اکر من زمانی مجروح یا شهید شدم باید او سریع بی سیم را از من جدا کرده به همراه فرمانده یا معاونین او حرکت کند .
من به همراه فرمانده گروهان و محمدحسین در حال عبور از جاده ای خاکی و نسبتا شیب دار به سمت خط پدافندی خودی بودیم. کم کم صدای انفجار توپها وخمپارها نزدیک تر می شد صدای خرچ و خرچ سنگ ریزه ها و مخلوط و بیس جاده منتهی به خط پدافندی نیروهای خودی از زیر پاهای مردانی که افتخار آسمان و زمین بودند به گوش می رسید. تا لحظاتی دیگر به خط پدافندی نیروهای خودی می رسیدیم.
...
قرار بود بعد از گذشتن از خط نیروهای خودی حد فاصل خط مقدم تا زیر پای دشمن را با احتیاط و آرامش بیشتری طی کنیم. من و محمدحسین در طرف چپ فرمانده به تندی قدم برمیداشتیم او نیز پا به پای ما و دست به گوشی بیسیم حرکت می کرد. بیسیم در کوله بیسیم روی دوش من قرار داشت. باطری های اضافه نیز در کوله پشتی محمدحسین بود. به ناگاه در کسری از ثانیه با انفجار بسیار شدیدی به زمین افتادم. شدت انفجار به حدی بود که در دره منتهی به سمت چپ جاده افتاده بودم. گرد و غبار و دود ممزوج با تاریکی شب همه جا را فرا گرفته بود. بوی خاص حاصل از انفجار در هوا پراکنده شده بود برای چند دقیقه در اثر موج انفجار گیج شده بودم. بعد از چند لحظه به خود آمدم. به آرامی از زمین بلند شدم کسی در اطرافم نبود. از سینه تپه بالا آمدم و وارد جاده شدم صدای آه و ناله و ولوله بچه های رزمنده به گوشم می رسید...
هوا تاریک بود شب پانزده رمضان بود اما ماه هنوز از پشت کوههای سر به فلک کشیده حاج عمران بالا نیامده بود. از جاده به سمت خط خودی دویدم. به ستون نیروهای گردان رسیدم سراغ فرمانده و محمدحسین را گرفتم خبری از آنها نبود. به ناچار سراغ معاون اول گروهان را گرفتم برادر عباس چکشی را پیدا کردم. تلگرافی اوضاع را برایش شرح دادم از او سراغ فرمانده گروهان و محمدحسین را گرفتم. عباس چیزی به من نگفت تنها تاکید کرد که باید با او حرکت کنم. شاید می خواست موضوع ناگفته بماند تا روحیه ام ضعیف نشود. اما غافل از اینکه باید شاهد شهادت او نیز باشم. من به همراه عباس معاون اول گروهان جعفر طیار(ع) و فرمانده فعلی گروهان به راه افتادم. پس از عبور از خط خودی و برادران رزمنده ارتشی که در حال پدافند از خط مقدم جبهه حاج عمران بودند از تپه شیب دار پایین رفتیم و بعد از گذشتن از مفری به سمت چپ پیچیدیم و از آنجا مستقیم به سمت منطقه ای که نقطه رهایی در آن قرار داشت حرکت کردیم.
...
به قرارگاه تیپ آمدم مسئول مخابرات تیپ را دیدم او را می شناختم او برادر سلوکی بود. از من پرسید چرا از خط برگشته ام، برایش توضیح دادم. او از من خواست به خط برگردم، خسته بودم و توان برگشت به خط را نداشتم. از طرفی کسی حاضر نبود مرا همراهی کند. همه بچه های گروهان و گردان خسته بودند و به دلیل بیدار ماندن در شب عملیات و تلفات سنگینی که داشتیم همه روحیه ها گرفته شده بود. مسئول مخابرات با دیدن سایر بچه ها و اطلاع از حال و روزمان چیزی نگفت و از من خواست بی سیم را به او تحویل بدهم تا با سایر گروهان های گردان تماس بگیرد. تقریباً حدود ساعت 10یا 11 صبح بود بیسیم را به او تحویل دادم و تنهای تنها با اسلحه کلاشینکفی که به غنیمت گرفته بودم پای پیاده به راه افتادم تا به مقر گردان در پیرانشهر برگردم. هنوز چند صد متری از خط نیروهای ارتشی فاصله نگرفته بودم که درست در منطقهای که شب گذشته بر اثر اصابت و انفجار گلوله در گودال سمت چپ جاده افتاده بودم جنازه چندین شهید نظرم را به خود جلب کرد. اکثر بچههای گردان ما بادگیر آبی به تن داشتند، با دیدن بادگیرهای آبی به تن این چند شهید کمی یکه خوردم و مطمئن بودم از بچههای گردان ما هستند. کمی نزدیکتر رفتم و در سر و وضع این شهدا دقیق تر شدم. به یکباره آسمان به سرم خراب شد، چشمانم سیاهی رفت و پاهایم را یارای حرکت نبود. با هر سختی و مشقتی بود جلوتر رفتم. پیکر مطهر و بیجان فرمانده گروهان جعفر طیار (ع) شهید حجت الله لونی در کنار سینه بریده شده تپه منتهی به جاده خاکی خط مقدم، با بادگیرهای سوخته خونین و سوراخ سوراخ به چشم میخورد.
کمی آنطرفتر پیکر مطهر شهید محمدحسین قنادزاده کمک بیسیم چی خودم و با فاصله ی چندین متر پیکر مطهر شهید حشمت اله کردی مربی قرآن دوران کودکیم را دیدم. پیکر مطهر او را در آغوش گرفتم. در اطراف آنان نیز پیکر شهیدان فرجاله حاتمی و محمدحسین متقیان روی زمین مانده بود. با صدایی بلند در کنار این عزیزان در حال گریه بودم که یک دستگاه لندکروز در کنارم توقف کرد. یکی دو رزمنده نیز که در عقب لندکروز بودند، پیاده شدند و از من خواستند تا با همکاری آنان جنازه مطهر شهدا را در لندکروز بگذاریم. من وضعیت روحی خوبی نداشتم اما در این شرایط ماندن اجساد مطهر شهدا نیز کار درستی نبود. خلاصه هر طور که بود جنازهها را برداشتیم و در لندکروز قرار دادیم. وقتی قصد داشتم آخرین جنازه را با همکاری یکی دو نفر از بچههای رزمنده در داخل لندکروز قرار دهیم پای آویزان به پوست یکی از دوستان شهیدم از پیکر جدا شد. با دیدن این صحنه بسیار بسیار ناراحت شدم گریه می کردم و گریه همچنان امانم نمیداد. بعد از بلند کردن پیکر مطهر شهدا از زمین من نیز در کنار شهدا در عقب لندکروز نشستم و از خط مقدم تا نزدیکی شهر گریه و زاری کردم. در مسیر راه که برای لحظه ای لندکروز توقف میکرد رزمندگان در حال تردد از پشت جبهه به خط مقدم و بالعکس با دین این صحنه از من سوال میکردند برادرت شهید شده است؟ من که زار زار گریه میکردم و توان پاسخگویی به آنان را نداشتم با سر اشاره میکردم بله و در دل و فکر این جمله را مرور میکردم چه بسیار دوستان و هم رزمانی که از برادر عزیزترند.
به معراج شهدای منطقه عملیاتی حاج عمران رسیدیم. راننده لندکروز با هماهنگی و همکاری رزمندگان ستاد معراج اجساد مطهر شهدا را از لندکروز یکی یکی پیاده میکردند، من نیز گریه کنان با آن شهدای عزیز وداع میکردم. پس از جدائی از دوستان شهیدم به همراه راننده لندکروز تا نزدیکی های شهر پیرانشهر آمدم. نرسیده به شهر اسلحه کلاشینکفی را که به همراه داشتم از داخل ماشین برداشتم و پیاده شدم .
اصل خاطره در اینجا: