یاد شهیدان 🌹

شهدا را فراموش نکنیم

امام (ره) «تنگه چزابه» را «تنگه شهید علیمردانی» نامید

  • ۰۲:۰۵

https://cdn.mashreghnews.ir/d/old/files/fa/news/1393/2/15/564431_854.jpg

تنگه چزابه در جنوب کشور به یاد رشادت های شهید علیمردانی «تنگه شهید علیمردانی» نامگذاری شد.

نقل است وقتی به حضرت امام(ره) گزارش عملیات تنگه چزابه و رشادت شهید علیمردانی را دادند، امام(ره) فرمود: اسم این تنگه را تنگه شهید علیمردانی بگذارید.

امیر سپهبد صیاد شیرازی فرمانده وقت نیروی زمینی ارتش، بعد از شکست عراق، در جمع افرادی که در تنگه مستقر بودند در یک سخنرانی گفت: «دیگر کسی به این تنگه، چزابه نگوید، بلکه به یاد رشادت و شهادت شهید علیمردانی که مردانه مقاومت کرد و در اینجا به شهادت رسید به این تنگه، تنگه شهید علیمردانی بگویید.»

شهید حسن علیمردانی در سال ۱۳۲۳ در یکی از روستاهای فریمان متولد شد. خانواده او مثل بسیاری از مردم آن روستا، وضع مالی مناسبی نداشت و حسن مجبور بود از همان کودکی با کار و تلاش در چرخاندن چرخ زندگی، خانواده را یاری دهد. ۱۳ سال بیشتر نداشت که فقر شدید او را برای کار به مشهد کشاند تا بتواند کمی از نیاز خانواده را برآورده سازد. پس از مدتی به شغل مکانیکی مشغول شد اما همچنان با فقر دست و پنجه نرم می کرد.

در سن ۲۷ سالگی با دختر یکی از آشنایان ازدواج کرد. حاصل این پیوند ۳ دختر و یک پسر است که از حسن به یادگار مانده اند.

قبل از پیروزی انقلاب فعالیت و تلاش او ستودنی بود و در همه مبارزات شهر مشهد فعالانه و مخلصانه شرکت داشت. با شروع جنگ تحمیلی، به میدان نبرد حق علیه باطل شتافت و با شهامت و رشادت به پیش می تاخت تا این که در حصار چزابه بر اثر اصابت تیر از سوی مزدوران بعثی به قلب پاکش رو به سوی حرم اباعبدا... الحسین(ع) شربت شهادت نوشید.

شهیدی که «تنگه چزابه» به نام او خورد

شهید و خانواده

فرزند شهید از برخورد پدر با خانواده می گوید: خانواده را خیلی دوست داشت حتی بیشتر وقت ها نمی گذاشت خانم خانه غذا درست کند و اگر خسته از کار به منزل برمی گشت باز هم برای راحتی همسر به فکر تهیه غذا بود.

نسبت به فامیل و آشنایان هم خیلی دلسوز بود. در زمان جنگ هم اعضای خانواده و فامیل را دور هم جمع می کرد و مسائل نظامی را آموزش می داد و معتقد بود فراگیری مسائل نظامی نیاز است.

عصمت علیمردانی خواهر شهید هم می گوید: به راحتی و آسایش زن و فرزند خیلی اهمیت می داد و برای دیگران الگو بود. یک روز به خانه یکی از دوستانش سر می زند. هوا سرد بود. ظاهرا دوستش در خانه نفت نداشت. همسر دوستش به او شکایت می کند که «برادر حسن ما نفت نداریم، این مرد به فکر نیست» حسن با ناراحتی از دوستش سوال می کند که چرا به فکر همسرت نیستی؟ او در جواب می گوید: سزاوار نیست من در صف نفت بایستم و نفت بگیرم. حسن بلافاصله از خانه بیرون می رود و مقداری نفت برای آن ها تهیه می کند. سپس رو به دوستش می کند و می گوید: «سزاوار نیست تو در خانه باشی و خانواده ات بی نفت بمانند و در سختی زندگی کنند».

خواهر شهید همچنین می گوید: دخترش را در بغل گرفته بود و قرآن می خواند، او کوچک بود و مدام با پدرش بازی می کرد. گفتم: «داداش لااقل بچه را بگذار پایین تا بتوانی درست قرآن بخوانی. دخترش را بالا و پایین کرد. خندید و گفت: «این جگر باباست. دختر باباست.» گفتم: «حسن دخترت را خیلی دوست داری، نه؟» او ادامه داد: «خواهر جان مگر شما بچه ات را دوست نداری؟» گفتم: چرا، اما فکر می کنم تو بچه ات را از همه بیشتر دوست داشته باشی.

همسر شهید نیز از همکاری همسرش در امور منزل می گوید: بچه ها کوچک بودند و کار خانه زیاد، حسن یک شب در میان شیفت داشت، اما مواقع بیکاری راضی نمی شد در خانه استراحت کند، شب هایی که گشت نداشت، می گفت: «امشب نوبت من است که از بچه ها مراقبت کنم و نوبت توست استراحت کنی، با وجود حسن کارها برایم سخت نبود.»

شهیدی که «تنگه چزابه» به نام او خورد

شهید و کار

عصمت علیمردانی خواهر شهید می گوید: بعد از شهادت برادر کوچکترمان مراسم عزاداری و تعزیه در منزل سردار شهید که در میدان عسگریه بود برگزار شد. وقتی به او گفتند «شما پاسدار هستید و خودرو سپاه را در اختیار داری اگر بشود پیکر شهید را با خودرو سپاه به منزل بیاورید تا او را ببینند،» حسن علیمردانی خیلی ناراحت شد و گفت: «من با خودرو سپاه این کار را انجام دهم و بروم پیکر برادرم را بیاورم در حالی که خانواده هایی هستند که فرزندان خود را با زحمت بزرگ کرده اند و وقتی شهید شده اند پیکر آن ها در سرما و گرما مانده است و ما که امروز خودرو سپاه را در اختیار داریم برویم پیکر شهید خودمان را بیاوریم؟ هرگز، من اگر صد سال هم بگذرد و پیکر برادرم هم برایم نیاید باز هم چنین کاری را انجام نمی دهم.»

محمد علیمردانی فرزند شهید نیز می گوید: یک لندرور همیشه برای رفت و آمد شهید علیمردانی به محل کار از سپاه حاضر بود. یک بار عموی ایشان گفته بود شما که از مسیری که من باید بروم می روی پس مرا هم با این خودرو به مقصدم برسانید، اما شهید با ناراحتی گفته بود «این خودرو متعلق به سپاه و بیت المال است و کسی حق استفاده شخصی از وسایل بیت المال را ندارد.

بانو نامی، مادر شهیدان علیمردانی هم می گوید: یک بار حسن وقتی از جبهه به روستا برگشته بود، در حالی که ما خربزه ها را جمع کرده بودیم، به ما گفت: وای بر شما فردای قیامت چه جوابی می خواهید بدهید. خربزه ها را چرا در خودرو نگذاشته اید و به خط اول جبهه نفرستادید، که من جواب دادم: مگر ما خودرو داشتیم که این خربزه ها را بار آن کنیم و بفرستیم جبهه.

https://www.iribnews.ir/files/fa/news/1394/11/19/60426_130.jpg

شهید و فرماندهی در جنگ

فرزند شهید علیمردانی می گوید: با آغاز جنگ تحمیلی از اولین افرادی بود که عازم جبهه شد و در اولین روزهای استقرارش در جبهه به فرماندهی گردان ثارا... منصوب شد.

در فتح ارتفاعات ا...اکبر در جبهه جنوب نقش بسزایی داشت و این موفقیت ها حاصل فرماندهی او بود. در لحظاتی که پیشاپیش رزمندگان اسلام برای فتح قله ا...اکبر حرکت می کرد. با چنان شهامتی پیش می رفت که در حالی که کتفش بر اثر اصابت تیر، سخت مجروح شده و خون زیادی از او رفته بود، اسلحه آرپی جی هفت را به دست دیگرش گرفته بود و چند تانک دشمن را که در حال فرار بودند به آتش کشید.

نماز شب

قاسمی، دوست شهید هم می گوید: اغلب برای نماز شب برمی خاست اما آنقدر آرام و بی صدا که مزاحم کسی نباشد برای نماز صبح هم که می خواست بچه ها را بیدار کند یکی یکی کنارشان می رفت و دستش را آرام روی سینه اش می گذاشت و خیلی آهسته صدا می زد: «برادر جان پاشو وقت نماز صبح است.»

گذر از میدان مین با توسل

خاطره ای را شهید پس از چند سال برای یکی از دوستانش تعریف می کند و به او می گوید: تنها پس از مرگم می توانی آن را برای بقیه نقل کنی.

شهید علیمردانی در حال فتح قله ا...اکبر متوجه میدان مین دشمن می شود و در یک موقعیت خاص قرار می گیرد ولی حساس بودن عملیات فرصت خنثی کردن مین ها را به او نمی دهد. شهید با رو کردن به مشهد و حرم امام رضا(ع) با امام رضا(ع) درد دل می کند. ناگهان ندایی می آید که «علیمردانی رد شو امشب این مین ها عمل نمی کند». پس از آن به نیروهای گردان رو می کند و می گوید: «می توانیم رد شویم» یک روز پس از انجام عملیات که از همان مسیر برمی گردد به رزمندگان می گوید: باید این مین ها خنثی شود. نیروهای گردان با تعجب می گویند چرا؟ وی پاسخ می دهد: دیشب قرار بود عمل نکند ولی امروز باید خنثی شود و به این ترتیب ۳ هزار مین را خنثی و از مسیر عبور می کنند.این ها همه در حالی بود که شهید علیمردانی به شدت مجروح بود و پزشکان به او توصیه می کردند باید در بیمارستان تحت مداوا قرار گیرد.

پس از پیروزی در این عملیات بر خلاف میل خودش که ماندن در جبهه بود او را به مشهد می آورند اما پس از بهبودی نسبی برای اعزام دوباره به جبهه درخواست می کند ولی به دلیل مجروح بودن وی از اعزامش جلوگیری می شود.

نفر ایستاده سمت چپ- شهید حسن علیمردانی

نفر ایستاده سمت چپ- شهید حسن علیمردانی

شهید در کلام یاران

علی عرب به نقل از حسین عرب یکی از دوستان شهید می گوید: ما با حسن علیمردانی در یک عملیات در اطراف تپه ا...اکبر شرکت داشتیم. ایشان در حالی که اسلحه ژ۳ در دست داشت، از خط مقدم که خاکریزی بود که از عراقی ها گرفته بودیم، نیروهای خودش را جمع و جور می کرد و آن ها هم به هر طرفی که فرمانده دستور می داد حرکت می کردند.

وقتی عملیات شروع شد خاکریز اول و دوم عراقی ها را که گرفتیم یکی از نیروهای بسیجی که از دوستان ما بود خواست داخل یک سنگر عراقی برود و فکر کرد آن سنگر خالی است. بعد حسن علیمردانی او را صدا کرد و به او گفت: «کجا داری می روی؟ از داخل سنگر دارند تیراندازی می کنند». چون فاصله این بسیجی با شهید علیمردانی زیاد بود متوجه صدای فرمانده خود نشد و به سمت سنگر عراقی ها رفت که با شلیک تیر از سوی سنگر بر زمین افتاد. نفر دوم نیز به همین ترتیب شهید شد. من هم که می خواستم بروم کار عراقی ها را یک سره کنم، علیمردانی از پشت سر یقه ام را گرفت و کشید و گفت: داخل سنگر عراقی مستقر است و اگر بروی تو را هم با تیر می زنند تو کجا می خواهی بروی، گفتم: «نه من می خواهم بروم» و با او لج کردم. او هم ناراحت شد و یک سیلی به صورتم زد و گفت: «این یک سیلی من بهتر از تیر عراقی هاست و تو می بینی که آن ها دارند نیروهای ما را می کشند». بعد خودش داخل سنگر یک نارنجک پرت کرد و سر و صدای زیادی از داخل سنگر بلند شد. علیمردانی گفت: «حالا فهمیدی داخل سنگر چه خبر است؟» من گفتم: «معذرت می خواهم» دست و صورت او را بوسیدم و گفتم: «ببخشید من متوجه نبودم که آنجا عراقی هست و او گفت: من به شما گفتم که اگر شما هم بروید شهید می شوید. لااقل یک چند تا عراقی بکش نه این که از راه رسیدی شهید شوی.»

بعد دو تا نارنجک دیگر هم به درون سنگر انداخت و به من گفت: حالا به طرف سنگر برو. مطمئنم که کسی داخل سنگر سالم نیست.

به راستی اگر شهید علیمردانی به داد من نمی رسید من همان ابتدا شهید شده بودم. احمد جاویدی نیز می گوید: عملیات را با هدف آزادسازی بستان آغاز کردیم، منطقه پر از ماسه های روان بود و مین های ضد تانک فراوان به چشم می خورد، برادر علیمردانی شروع کرد به جمع آوری مین ها، آنقدر با شجاعت و خونسردی آن ها را جمع می کرد که هر کس نمی دانست فکر می کرد، هندوانه می چیند، بعد از چند ساعت در کمال ناباوری دیدم او مقدار زیادی مین ضد تانک جمع آوری کرده است.

حسین لوحی می گوید: در عین صلابت، بسیار رئوف بود، شب ها برای این که بچه ها از خواب بیدار نشوند، با پای برهنه از یک به یک سنگرها سرکشی می کرد. روز آخر که در شلوغی کار و تلاش، زیر آتش سنگین دیدمش از گوش هایش خون می آمد، علت را پرسیدم، متوجه شدم آنقدر آرپی جی زده که فشار زیادی به گوش هایش آمده و مجروح شده است اما با این حال تا لحظه شهادت در خط ماند و بسیار فعال جنگید.

دکتر سیدکمال سرویها، نایب رئیس شورای شهر مشهد، همرزم شهید هم درباره شهید می گوید: شهید علیمردانی بسیار منظم بود چون دوره های آموزش نظامی ارتش را گذرانده بود. از طرف دیگر شجاعت شهید زبانزد همه بود و تعداد زیاد نیروی انسانی دشمن تأثیری در روحیه او نداشت. برنامه ریزی دقیقی داشت و بسیار پرکار بود. به دلیل همین شجاعت و تلاشی که داشت نیروهای بسیجی ۱۶ ساله، این فرمانده ۳۰-۳۵ ساله را خیلی دوست داشتند و از او اطاعت پذیری فوق العاده ای داشتند پس از شهادتش نیز به عنوان فرمانده شاخص و کم نظیر مطرح شد.

شهید علیمردانی خیلی کم حرف می زد و بیشتر عمل می کرد.

یادم می آید بر اثر بارندگی شدید در جنوب، در زاغه مهمات آب گرفتگی ایجاد شده بود. او با این که فرمانده بود تمام مهمات سنگین را خودش به سنگر دیگری منتقل کرد. او به نیروهای رزمنده امر و نهی نمی کرد و کارهای سخت را خودش انجام می داد.

یادم می آید بر اثر بارندگی شدید در جنوب، در زاغه مهمات آب گرفتگی ایجاد شده بود. او با این که فرمانده بود تمام مهمات سنگین را خودش به سنگر دیگری منتقل کرد. او به نیروهای رزمنده امر و نهی نمی کرد و کارهای سخت را خودش انجام می داد.

هر شب به تک تک سنگرها سر می زد و از اوضاع و احوال بچه ها باخبر می شد.

فرمانده خوش فکر

از لحاظ تدبیر نظامی نیز بسیار خوش فکر بود چون ۲ سال دوره های آموزشی ارتش را فرا گرفته بود. از وقتی ایشان فرماندهی خط را به دست گرفت گروه های کمین و گشت و... را تشکیل داده بود و آسایش نیروهای عراقی را سلب کرده بود.

سرویها درباره موفقیت های او می گوید: او در درگیری های گنبد و کردستان حضور فعالی داشت و با رشادت و شهامتی که از خود نشان داد در سخت ترین منطقه جنوب (تنگه چزابه) مأموریت بر عهده گرفت و با فرماندهی خوبش توانست تنگه چزابه را حفظ کند.

آخرین خاطره

در منطقه چزابه صبح پس از این که نماز صبح را خواندیم دیدیم ارتش عراق به همراه نیروهای اردنی فاصله خط یک تا ۲ مقدم را که یک تا ۲ کیلومتر بود تصرف کرده بود. با توجه به این که قبل از آن ما در آن خط بودیم به راحتی می دانستیم سربازان عراقی در کدام نقاط سنگر گرفته اند و تک تک آن ها را یا اسیر می کردیم یا مجروح و کشته می گرفتیم.در همان حال شهید علیمردانی گفت ۵، ۶ نفر که آمادگی دارند با من همراه شوند، من هم به همراه ۴، ۵ نفر دیگر پشت سر شهید علیمردانی حرکت کردیم. ۳۰، ۴۰ متر جلوتر رفتیم، او نیروهای عراقی را به رگبار بست و کار را به ما سپرد و از ما دور شد و به قسمتی دیگر از خاکریز رفت. پس از آن هم من مجروح شدم و پس از آن شهید را ندیدم.

نحوه شهادت

این مرد خدا در آخرین روزهای زندگی دنیوی، فرماندهی گردان را بر عهده داشت و در تنگه چزابه که حساس ترین مناطق عملیاتی محسوب می شد خدمت کرد. چند ساعت قبل از شهادت به سختی مجروح شد اما به لحاظ این که نکند رفتنش خللی در روحیه نیروها به وجود آورد در خط ماند و فعالانه به نبرد ادامه داد و سرانجام بعد از ظهر همان روز با اصابت تیر به قلب پاکش جام وصل را سر کشید و پس از عمری بال و پر زدن در اشتیاق روی دوست به وصال نایل آمد. حسن در آخرین لحظات زندگی از همرزمش می خواهد او را به سمت حرم اباعبدا...الحسین(ع) بگرداند. آن گاه به حضرت سلام می دهد و جان به جان آفرین تسلیم می کند. به این ترتیب وعده دیدار در ۲۱/۱۱/۶۰ در تنگه چزابه برای حسن علیمردانی محقق شد. روح بلندش با عرشیان نشست و جسم خاکی اش در بهشت رضا به خاک سپرده شد.

محمدرضا محبوب می گوید: در تنگه چزابه قبل از شهادتش زخمی شده بود. دوستانش او را به پشت خط انتقال داده بودند اما در بیمارستان خمین وقتی کار با پانسمان تمام می شود، حتی لحظه ای مکث نمی کند و به راه می افتد. هر چه گفتند، برادر جان شما بهتر است استراحت کنی، قبول نکرده و گفته بود که: «نه، اگر بمانم بچه ها روحیه شان را از دست می دهند، باید بروم و با همان حال به خط برگشته بود. بعد از چند ساعت حسن در همان جا به شهادت رسید.

وبلاگ شهدای خاوری

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی
بسم رب الشهدا

برای معرفی شهدا

و زنده نگهداشتن یاد شهدا

و ادامه راه آنان

« شهید بلاگ »

یاد شهدا را فراموش نکنیم تا راه شهدا را گم نکنیم.
پیوندها
موضوعات
Designed By Erfan Powered by Bayan