- پنجشنبه ۲۶ مهر ۰۳
- ۱۳:۱۲
شهید قاسم ساری در سال ۱۳۴۳ در شهرستان ازنا از توابع الیگودرز در استان لرستان چشم به جهان گشود. وی دوران تحصیلات ابتدایی خود را در روستا به پایان رسانید و دوره راهنمایی و دبیرستان را در ازنا سپری کرد. در دوران نوجوانی و جوانی خود فردی متدین و پاک بود و در کنار خانواده به امور کشاورزی اشتغال می ورزید و در زمینه تحصیلات نیز بسیار پرتلاش بود. شهید قاسم ساری در دوران انقلاب در بسیج و سپاه فعالیت میکرد و فرمانده پایگاه مقاومت محمد رسول اللہ (ص) نیز بود.
از خصوصیات بارز این شهید نماز اول وقت بود و به آن بسیار اهمیت می داد. همیشه با وضو بوده و روزه مستحبی می گرفت. فردی مظلوم نواز و ظلم ستیز بود و در این راه روحیه بسیار بالایی داشت. در زمینه های مختلف دینی فعال بوده و به علوم و معارف اسلامی علاقه وافری داشت. ایشان اعتقاد شدیدی نسبت به حضرت امام داشته و در تمامی امور سعی می نمود که از ایشان پیروی نماید و همیشه در خط امام باشد.
در سال چهارم دبیرستان بود که برای اولین بار به جبهه های نبرد حق علیه باطل اعزام می شد. او در دوران حضورش در جبهه ها از حالات معنوی خـاصی بـرخـوردار شـده بـود و همیشه ذکر کربلا بر زبانش جاری بود. فردی بود که با قرآن مأنوس بود و همیشه قرآن تلاوت می نمود. در امر عبادت خیلی با دقت بود و هیچگاه با بی میلی نماز نمی خواند و در امر عبادت سستی به خود راه نمی داد .
شهید قاسم ساری از طـرف بـرخـی افـراد دوست نما زخم زبانهای زیادی میشنید و علت اینکه به جبهه اعزام شده بود را در امور مادی و دنیوی می شمردند. از آنجایی که شهید از متانت و صبر بالایی برخوردار بود به حرفهای آنان اعتنایی نداشت و در نامه هایش به کرات نوشته بود که من سرباز خمینی هستم، او مرجع و رهبرم می باشد و بر خود تکلیف می دانم که به امر رهبرم لبیک گویم این واجب که همانا لبیک گویی به ندای حسین زمان است، با واجبات دیگر مثل نماز فرقی ندارد و اینک بایستی به آن عمل کنم.
این زهد، و پارسایی موجب شد تا در رمضان سال ۱۳۶۵ در منطقه عملیاتی حاج عمران شهید قاسم ساری نیز شهد شهادت بنوشد و به دیدار معشوق بشتابد.
شهید قاسم ساری در تاریخ 1365/02/29 به شهادت رسید و پس از شهادت به مدت 9 سال مفقودالاثر بود. سرانجام در تاریخ 1374/08/10 پیکر مطهرش تفحص و به وطن بازگشت. و در گلزار شهدای ازنا به خاک سپرده شد.
تلاوت سوره مبارکه الرحمن به نیت این شهید عزیز
یک درس ؛ یک تکلیف
نکته مهمی که در وصایای شهید قاسم ساری توجه ما را به خود جلب می نماید «توکل به خدا» میباشد. در تحلیل این نکته باید دانست که دنیا، عالم اسباب است و انسان برای ادامه زندگی خود چاره ای ندارد جز اینکه با فراهم آوردن اسباب آن در ارتباط با مردم و کارهای روزانه انجام دهد، اما نکته اساسی و مهمی که وجود دارد این است که انسان در عین اینکه باید در زندگی خود به دنبال وسیله و سبب برود، مسبب الاسباب را نباید فراموش کند بلکه باید وسایل و اسباب را پرتوی از ذات احـدیت و اراده او بداند نه اینکه مخلوق را قادر و خالق را مقهور و مغلوب به حساب آورد. در کتاب آسمانی دین مبین اسلام و در احادیث و روایات به این مسئله پرداخـته شـده است.
… بر خدا توکل کنید اگر ایمان دارید. پیامبر گرامی اسلام ﷺ » تفسیر توکل را از جبرئیل سؤال کرد ؛ جبرئیل گفت: معنای توکل این است که انسان یقین کند به اینکه سود و زیان و بخشش و حرمان به دست مردم نیست و باید از آنها ناامید بود و اگر بنده ای به این مرتبه از معرفت برسد که جز برای خداکاری انجام ندهد و جز او به کسی امیدوار نباشد و از غیر او نهراسد و غیر از خدا چشم طمع به کسی نداشته باشد، این همان توکل بر خدا است.
اطلاعات بیشتر : دارالشهدای تهرانتصویری از شهید قاسم ساری در مناطق عملیاتی
خاطره ای از برادر شهید سردار حاج قاسم ساری
تابستان سال 1365 بود دو سه ماهی از شهادت قاسم میگذشت. اولین سالی بود که دو نفری با مرحوم پدر عزیزم رفته بودیم کشاورزی. هر سال قاسم هم بود و حالا جایش اون سال خیلی خالی بود.
وقتی رسیدیم صحرا داسها را که روی زمین گذاشتیم، فوری داس قاسم را گذاشتم لای گندمها که آقام نبیند. شروع کردیم به درو کردن گندمها. اما دائم قاسم توی فکرم بود. حس میکردم کنارمان کار میکند. اولش فکر میکردم فقط من اینجوری هستم. زیر چشمی حواسم به آقام بود که متوجه شدم آقام اصلأ دستش به کار نمیرود، نشسته بود پشت گندمها سرش را انداخته بود پایین و مخفیانه گریه میکرد. من هم بغض عجیبی گلوگیرم شده بود. رفتم کناری و پشت به آقام گریه کردم. آفتاب آهسته آهسته میآمد وسط آسمان و هوا گرم و گرمتر میشد. توی این مدت ۴ تا ۵ ساعت، نه آقام یک کلمه حرف زد نه من. سکوت غم انگیزی بود، فقط صدای درو کردن بود و بس.
نزدیک ظهر آقام حال عجیبی داشت، بیطاقت شده بود. هی بلند میشد به آفتاب نگاه میکرد و چیزی آهسته زمزمه میکرد و چند لحظه بعد باز سرش را بالا میگرفت، دوباره به آفتاب خیره میشد و باز با خودش زمزمه میکرد. آهسته رفتم کنارش پرسیدم:
_چی شده؟
خیره به من نگاه کرد، چشمهایش کاسهی خون شده بود.
دوباره گفتم: اگه حالت بده بریم خونه؟ روز اوله هنوز به آفتاب عادت نکردیم.
فکر کردم آقام سردرد گرفته. وقتی اصرار کردم، رو به آسمان کرد و گفت: آفتاب خیلی داغه. خدا میدونه جنازه بچهم قاسم کجا زیر آفتابه؟
وقتی این حرف را زد هم خودش هم من به گریه افتادیم.
دوباره آقام گفت: آفتاب بدن بچهمو میسوزونه، ما زنده باشیم جنازهی قاسم زیر این آفتاب بسوزه. خدایا چه کار کنم...
وبلاگ شهید حاج قاسم ساری
پدر گرامیش حاج کریم 20خرداد 1400 به فرزند شهیدش پیوست.