- چهارشنبه ۸ آبان ۰۴
- ۱۴:۲۳

همراه با مادر شهید صفاریان و روایتش از سفر حج و سوغات شهادت که برای پسرش حامد آورد
یک پرواز؛ دو سرنوشت…!
یک پرواز؛ دو سرنوشت! «دو» تا میآیند و «یکی» میرود. پدر و مادر از «حج» و حامد شاید به «کربلا»…! این حکایتِ این روزهای خانهای در دلِ یکی از خیابانهای اصفهان است.
به گزارش اصفهان زیبا؛ یک پرواز؛ دو سرنوشت! «دو» تا میآیند و «یکی» میرود. پدر و مادر از «حج» و حامد شاید به «کربلا»…! این حکایتِ این روزهای خانهای در دلِ یکی از خیابانهای اصفهان است.
در خیابانِ «شهدای خواجو»! خانهای که این روزها، سایهاش وسیعتر و قدش بلندتر از همیشه شده و جور دیگری به چشم هر رهگذری میآید. دیوارهای خانه چند وقتیست پُر شده از تلفیق دو خبر. از خبرِ «بازگشت حاجیانِ» این خانه تا «شهادت حامد…!» از خیرمقدم به حاجمهدی صفاریان و حاجیه خانم ماهری تا تبریک و تسلیت به عروج حامد؛ پسری که «سالها دنبالِ شهادت دوید.»
و این اولین مواجه من با خانه شهید صفاریان است؛ در صبح یکی از روزهای داغِ مردادِ یکهزار و چهارصد و چهار. در سیوششمین روز شهادت حامد…! حامد یا همان محمدرحیم صفاریان؛ از نیروهای نخبه هوافضای سپاه و از شاگردان بنامِ شهید حسن طهرانی مقدم بوده که سیویکم خرداد و در هشتمین روز از جنگ اسرائیل با ایران به شهادت میرسد. درست همان روزهایی که پدر و مادرش در سفر حج تمتع بودهاند و مهمانِ خانه خدا..! پدر را زودتر خبردار میکنند.
روحانی و مدیرکاروان، او را میبرند توی یک اتاق و آرام آرام از شهادت پسرش حامد میگویند. مادر اما به دلیل شرایط جسمی نباید آنجا خبردار شود. مادر ولی مادر است دیگر…او از رفتار و برخورد اطرافیان یک بوهایی میبرد ولی بازهم مطمئن نیست تا اینکه روزهای اول حضورشان در مدینه، خانمی توی آسانسور هتل، بدون مقدمه شهادت پسرش را تبریک و تسلیت میگوید و مادر همانجا به یکباره فرو میریزد و درست از همان لحظه دردی عجیب روی قلبش مینشیند.
دردی که میگوید تا کربلا همراهش بوده است. مادر بعد از شنیدن این خبر، وقتی خودش را پیدا میکند که کنار قبرستان بقیع سربه سجده گذاشته و از خانم حضرت زهرا (س) و خانم امالبنین (س) تشکر میکند. از اینکه، اینجا، توی این سرزمین، سربلندش کردند! مادر حالا دست خالی برنمیگردد؛ او، هم شهادت حامد که خودش گفته بود برایش سوغات بیاورد را، از سرزمین حجاز گرفته و هم کفن و لباس آخرتش را از سرزمین کربلا…!
«حامد ضجه ندارد!»؛ این اولین جملهایست که وقتی روبروی «اکرم ماهری» مینشینم، گوشم را پُر میکند. محو قاب صورتش میشوم که در امتداد قاب عکس پسرش و لباس سبز پاسداری اوست و اقتدار و افتخار؛ هردو، از آن میبارد! حامد را فرزند ارشدش معرفی میکند؛ پسری که مثل جوانهای امروزی عشق فست فود بود، هفتهای سه روز باشگاه میرفت و جزء فدراسیون داورهای بینالمللی بدنسازی بود، خوشپوش بود و کفش و لباس مارک میپوشید، توی حیاتخلوتِ خانه، یک گلخانه سرسبز داشت و کنار آشپزخانه هم یک آکواریوم بزرگ با یک عالمه ماهی رنگارنگ!
حامد کنار همه اینها اما یک فرمانده و یک نخبه نظامی در هوافضا بود، جوانی مهندسی برق الکترونیک خوانده که دلش میخواست مثل پدرش خلبان شود اما تا چشم باز کرد، دید، شده شاگرد شهید حسن طهرانی مقدم؛ پدر موشکی ایران. حامد همه این سالها پله پله بالا آمد اما یک آرزو بیشتر نداشت؛ «شهادت»! آرزویی که همیشه آن را در دعای مادرش طلب کرد و درست در چهل و یک سالگی به آن رسید.
مادر میگوید: «حامد همیشه با التماس خاصی به من میگفت مادر دعا کن من شهید بشوم. هروقت از ماموریت برمیگشت گله میکرد که این دفعه هم درست دعا نکردی و من برگشتم. من ولی سختم بود. واقعا نمیتوانستم چنین دعایی را برای حامد به زبان بیاورم. او اما مرتب میرفت و میآمد و از من میخواست که دعایش کنم. حامد هم عاشق و هم طالب شهادت بود. از یک جایی به بعد به او گفتم باشه مامان، من دعا میکنم مرگ تو با شهادت و در رکاب امام زمان (عج) باشد ولی بعد از 120 سال… تا این حرف را شنید، گفت: نه مادر! این حرفها، کلاه گذاشتن سر خداست.»
و حالا وقتی مادر بعد از پانزده سال انتظار راهی حج تمتع شد، حتما نمیدانست قرار است برای حامد، شهادت را سوغات بیاورد. همان چیزی که خودش لحظه خداحافظی از او خواسته بود. و حالا وقتی مادر چشمش به خانه خدا افتاد و خواسته حامد یادش افتاد، قطعا نمیدانست شهادت حامد اینبار دیگر امضا شده و قرار است همین روزها به آرزویی که حتی توی سوریه و در جنگ با داعش هم دنبال آن بود، برسد. «قبل از رفتنمان به مکه، از بچهها در مورد اینکه سوغاتی برایشان چه بیاورم، پرسیدم. ماجد و هانیه گفتند ما سوغاتی نمیخواهیم. شما هم پولهایتان را به وهابیها ندهید. حامد اما سوغاتی میخواست. گفت چشمتان که به خانه خدا افتاد، شهادت من را بگیرید و برگردید.»
همین هم شد! مادر وقتی پایش را میگذارد توی مسجدالحرام و برای بار اول چشمش به خانه خدا میافتد، انگار مامور شده که فقط برای حامد و آرزویش دعا کند. «تمام صحنههای این هفت-هشت سالی که به من التماس میکرد برای شهادتش دعا کنم، آن لحظه آمد جلوی چشمم. حس کردم قرار است برای حامد اتفاقی بیفتد. نگران بودم که نکند حامد بمیرد ولی شهید نشود. عجیب آن لحظات دلواپس حامد شده بودم. التماس میکردم به خدا که بچه من آرزوی شهادت دارد. همین! نمیخواستم شرمنده پسرم بشوم و دعایم برای او مستجاب نشود. همه این بیست و شش روزی که مکه بودم، با اینکه خیلیها به من التماس دعا گفته بودند اما من توی هر دور طوافی که کردم، فقط و فقط به حامد فکر میکردم. به شهادتش. به اینکه او نباید با مرگ عادی از این دنیا برود!»
نگرانی پشت نگرانی
خبر حمله اسرائیل به ایران در روز عیدغدیر اما تا حدودی حواس مادر را از حامد پرت میکند و نگرانیاش به سلامتی حضرت آقا میرسد. اینکه نکند با این جنگ، گزند و آسیبی به ایشان برسد. «اولش فکر میکردیم اسرائیل فقط ترور مسئولان را در برنامه خودش دارد.»
پایشان ولی به مدینه که میرسد و خبرها جور دیگری میشود و جنگ به خیابانها و بمباران خانههای مردم و مراکز نظامی و هستهای که میرسد، دوباره همه حواس مادر پرت حامد میشود؛ مخصوصا آنروزی که میشنود نجفآباد را زدند. «رفته بودیم روضه منوره. توی صف بودیم که برویم زیارت. یک خانم ایرانی را دیدم که یکدفعه زد توی صورتش و گفت: وای نجفآباد را زدند. توی دلم خالی شد. گفتم: وای حامد.. حتی دلنگران دوستان حامد هم شدم و یکی یکی اسمهایشان آمد توی ذهنم. این نگرانی به واسطه این بود که حامد برای کارش، به نجفآباد، رفتوآمد زیادی داشت و از اتفاق رفقای زیادی هم داشت که مثل او نظامی و نیروی هوافضا بودند. از اینجا نگرانی، پشت نگرانی آمد!»
کمکم نشانهها بیشتر میشود، نشانههایی که دلواپسی مادر را برای حامد و سلامتیاش بیشتر میکند. خانم ماهری میگوید: «توی هتل درحال استراحت بودیم. خواهرشوهرم که در این سفر همراه ما بود، نشسته بود پای گوشی… داشتم نگاهش میکردم که یکدفعه شروع کرد جیغ زدن و محکم با دست زد توی صورتش. روی زبان خودم با نگرانی پرسیدم: عمه چی شده؟ چرا اینطور بیتاب شدی؟ گفت: پسرم تصادف کرده. پرسیدم: چیزی شده؟ گفت: نه! فقط ماشینش از بین رفته است. گفتم: ماشین فدای سرش. الحمدلله که به خودش نگرفته است. حالا نگو تصادفی اصلا در کار نبود . او خبر شهادت حامد را توی خبرها دیده بود.»
شکی که به یقین تبدیل شد
مادر کم کم بوهایی میبرد و به رفتار اطرافیانش شک میکند. حتی به تلفنها و تماسهای یواشکی و قطع کردنهای یهویی. شک مادر اما خیلی زود به یقین میرسد. آنهم توی آسانسور هتل. «سوار آسانسور شدم که یکدفعه خانمی آنجا من را بغل کرد و شهادت حامد را تبریک گفت. پاهایم سست و نفهمیدم بعدش چه شد!» حالا حامد شهید شده بود و مادر میدانست او به آرزویش رسیده است اما با این وجود یک درد سنگین از همانجا مینشیند روی قلبش.
سجده شکر در قبرستان بقیع
صحبتها به اینجا که میرسد، انگار داغ دل مادر حامد تازه میشود. بغض میافتد به جانش و برای چند دقیقهای حرف نمیزند تا آنجا که با اشک چشم میگوید: «شهادت حامد درد هم داشت. داغ، داغ است.»
با این حال او کنار این درد، از حس سرور و خوشحالی هم میگوید. از سربلندی، از افتخار، از تلفیق غم و شادی که با شنیدن این خبر آنهم در آن سرزمین، تهنشین میشود توی وجودش و لب به تشکر باز میکند. «به هرسختی که بود خودم را رساندم کنار قبرستان بقیع. سر به سجده گذاشتم و شروع کردم به حرف زدن با خانم فاطمه زهرا (س)، با خانم امالبنین (س). خوشحال بودم از اینکه جلوی این دو بزرگوار سربلند شده بودم، خوشحالی توصیف ناشدنی. اشک میریختم و با همان چشم گریان از آنها تشکر میکردم. از اینکه سربلندم کرده بودند، از اینکه توفیقی اینچنین نصیب من شد بود تا پسرم را برای اسلام قربانی کنم.»
او میگوید: «شهادت حامد انگار مرا یک شبه جلوی خدا، پیغمر (ص)، حضرت زهرا (س) و خانم امالبنین (س) بزرگ کرد. لذتی عجیب در وجودم سرازیر شد. لذتی که تا به آن لحظه، توی زندگی نچشیده بودم. یک حس وصفناشدنی و عجیب!» او از اینکه خدا همه چیز را قشنگ کنار هم چیده تا بعد از پانزده سال انتظار، راهی حج و آنجا خبردار شود پسرش حامد به آرزوی دیرینهاش رسیده و عاقبت بخیر شده است، احساس شعف وصفناشدنی دارد.
سربلندی اینبار در کربلا
حامد اما شهادت را با امام حسین (ع) میخواست، شهادتی که مستقیم او را ببرد پیش امام حسین (ع). «حامد لابلای التماس دعاهایی که برای شهادتش داشت، میگفت شهادتی را میخواهم که من را مستقیم ببرد پیش امام حسین (ع). حامد نه بهشت را میخواست، نه دل به توصیفاتی که از بهشت شنیده بود، میبست. حرف اول و آخرش، شهادت بود و بعد از آن هم رسیدن به امام حسین(ع).»
حالا مادر، دعا و خواستهاش از حضرت زهرا (س) همین است. «لطفا حامد را بپذیرید و ببریدش پیش پسرتان، امام حسین (ع).» حتی توی راه برگشت از حج، وقتی خیلی ویژه دعوت میشوند به کربلا، دست میاندازد توی شبکههای ضریح امام حسین (ع) و حضرت عباس (ع) و همین خواسته را آنجا هم میخواهد. «آن درد عجیب همچنان روی قلبم بود تا اینکه مثل بقیه حاجیها توی راه برگشت از حج، ما را بردند کربلا! بردند زیارت امام حسین (ع). و حالا قرار بود دوباره سربلند بشوم، این بار اما در کربلا. نشستم کنار ضریح و شروع کردم به حرف زدن…. تند تند و پشت سر هم. از آقا خواستم حامد را مثل علیاکبر و علی اصغرشان در آغوش بگیرند. حتی از خود حضرت علیاکبر هم خواستم… گفتم سفارش حامد من را به پدر بزرگوارتان بکنید و از ایشان بخواهید پسر من را قبولش کنند. حامد به عشق پدر شما، دنبال شهادت بود. حرفهایم تمامی نداشت…. فرصت اما کم بود. باید این حرفها را به حضرت ابوالفضل (ع) هم میرساندم. پای برهنه خودم را رساندم بین الحرمین. هرچه میدویدم اما نمیرسیدم. انگار شده بود برایم یک مسیر بیانتها که هر یک قدمی که جلو میرفتم، ده قدم به عقب برم میگرداندند.»
کفنی که سوغات کربلا شد
درد رفت؛ دردی که از همان اولین لحظات شنیدن خبر شهادت حامد روی قلب مادر نشسته بود. «پنجرههای ضریح حضرت ابوالفضل (ع) توی دستانم بود. میدانستم چون زائر مادرشان بودهام، جور دیگری نگاهم میکنند. حرفهایی که آنجا به زبانم میآمد همان حرفهایی بود که به مادرشان زده بودم؛ خواهشها…. التماسها! تکرار پشت تکرار؛ حامد را ببرید پیش خودتان…!»
پای مادر که میرسد به بیرون حرم، به بینالحرمین، تمام دردی که این چند روز روی قلبش بود، اما محو میشود. محوِ محو! از اینجا به بعد مادر دیگر میرود به فکر خریدن کفن برای پسرش. میخواهد لباس آخرت حامد متبرک شده آن سرزمین و سوغات کربلایش باشد. مادر حتما دلش نمیخواسته از کربلا هم دست خالی برگردد. «باید برای حامد کفن میخریدم. گفتم چه جایی بهتر از کربلا…! توی حال و هوای مادری، دنبال یک کفن خوشگل بودم؛ از این کفنهایی که رویش با تربت امام حسین (ع) دعا نوشته شده باشد. کفن را که خریدم، از پدرش پنهانش کردم که خدای ناکرده ناراحت نشود. وقتی رسیدیم ایران، کفن را سپردم به دامادم تا روز تشییع از آن استفاده کنند. حالا نگو حامد خودش از خیلی وقت پیش فکر همه چیز را کرده بود و لباس آخرتش را گذاشته بود کنج کمدش. من اما بیخبر بودم.»
پیکر حامد ششم تیر و دقیقا روز اول محرم میرسد به گلستان شهدا. به محل دفنش. اما آنطور که مادرش میگوید چهار بار این پیکر در اصفهان و در چهار نقطه تشییع میشود. «یک بار در خمینیشهر، زادگاه پدریاش، یکبار در هیئت فداییان حسین، یکبار در حرم زینبیه (س) جایی که خادم آن بوده و بار آخر هم همان جمعه، ششم تیر از مصلای اصفهان به سمت گلستان شهدا.» موقع خاکسپاری اما متوجه خونی شدن کفن حامد میشوند. اطرافیان دوباره دست به کار میشوند تا کفن عوض شود. حامد انگار دلش میخواسته با هدیه مادر برود، با کفنی که او از کربلا آورده است. «خوشحالم حامد این هدیه را از مادرش پذیرفت و با هدیه من رفت.»
مادر حالا از ولیمه شهادت حامد میگوید؛ از ولیمهای که قرار بود برای سفر حجشان به قوم و خویش و دوستانشان بدهند اما شهادت حامد همه چیز را عوض کرد. «چند روز مانده بود به مکه رفتنمان. مشغول نوشتن کارت برای مهمانها بودیم؛ برای مهمانی که قرار بود بعد از بازگشتمان از حج توی یکی از سالنهای شهر برگزار کنیم و ولیمه بدهیم. حامد وقتی تاریخ برنامه را که مصادف با روز اول ماه محرم بود، دید، خیلی ناراحت شد و اعتراضش را به این موضوع اعلام کرد. گفت این شبها و این روزها فقط وقت هیئت رفتن است، وقت عزاداری برای امام حسین (ع). توجیهش کردم که فقط توی این تاریخ سالن خالی پیدا کردیم و چارهای نداشتیم و البته سور زیارت خانه خدا و پیامبر (ص) است، چه اشکال دارد؟ حامد اما به هیج صورتی با این موضوع کنار نیامد و گفت: اصلا روی آمدن من به این مهمانی حساب باز نکنید و البته بازهم تاکید کرد که رفتن به هیئت امامحسین (ع) اولویت اول و آخرش است. این گردونه اما طور دیگری چرخید. آن شب مهمانی برگزار شد، همه مهمانها آمدند، حتی بیشتر از دعوت شدهها. آن شب، توی همان سالن، همانجا سفره ختم حامد پهن شد!»
«دلتنگ نیستم اما چشم انتظارم.» مادر حالا چشم انتظار آمدن حامد به خوابش است. «دلم میخواهد بیاید و چیزی به من بگوید. از این که کجاست، حالش چطور است. گاهی میگویم حامد مادر من این همه در مکه دعایت کردم تو شهید بشوی و به آرزویت برسی، حداقل بیا از من یک تشکر کن.»
خداحافظی آخر و بوسهای که حسرت شد
مادر حالا قاب عکس حامد را برمیدارد. بغلش میکند. میبوسدش. چشم میاندازد توی چشمهایش و یک دل سیر تماشایش میکند و بعد، از خداحافظی آخرش با حامد میگوید. از آن شبی که مثل هیج شب دیگری نبود. از حسرت بوسهای که به دلش ماند. «شب آخری که راهی مکه بودیم، حامد برای بدرقهمان نیامد گلستان شهدا. طبق معمول شبها زود میخوابید و صبحها زود بیدار میشد. همین شد که خداحافظیمان به همان خانه ختم شد. خودش رفت قرآن آورد و ما را از زیرقرآن رد کرد. آن لحظه خیلی دوست داشتم صورتش را ببوسم اما میدانستم حامد طبق معمول اجازه این کار را به من نخواهد داد. حجب و حیای عجیبی داشت. همیشه این موقعها سرش را خم میکرد و میگفت: مادر اینجا را ببوس. توی همه این سالها یادم نیست یکبار صورتم به صورت حامد خورده باشد!»
زینب تاجالدین
دبیر گروه پایداری - اصفهان زیبا