- پنجشنبه ۱۶ تیر ۰۱
- ۱۱:۵۳
زمانیکه اصغر به دنیا آمده بود، قسمتی از بدنش کبود بود که پدر و مادرم از پیرمرد عارفی این قضیه را پرسیدند؛ پیرمرد به پدرم گفت: آقای خنکدار این پسر رو دست شما نمیماند، وقتی به سن جوانی برسد از دنیا میرود، ولی ناراحت نباشید، چون پسرتان راه درستی را در پیش میگیرد.
سردار حاج مرتضی قربانی: وقتی خبر شهادت اصغر را بهم دادن، یکدفعه کمرم را گرفتم و گفتم: خدایا دیگه گردان امام محمد باقر (ع) از دستم رفت.
شهید «علی اصغر خنکدار» در سال 1341 در روستای «کلاگر محله» شهرستان قائمشهر به دنیا آمد. او فرزند دوم خانواده بود. پدرش زمین کشاورزی نداشت و روی زمینهای دیگران کار میکرد. به همین سبب خانوادهاش از وضعیت مالی خوبی برخوردار نبودند. علی اصغر پیش از آغاز دوران تحصیل رسمی در مدرسه به مکتبخانه رفت و به فراگیری قرآن پرداخت.
مادر شهید میگوید: روز اول محرم بود، من در مسجد مشغول آشپزی برای شام بودم که همان روز هم اصغرم به دنیا آمد. برادراش را خیلی دوست داشت؛ وقتی برادر کوچکش یاسر، در خانه بازی میکرد، غرق تماشای بازی یاسر میشد و تشویقش میکرد. یاسر در حیاط تاب بازی میکرد و اصغر میخندید، خوشحال میشد و میگفت: مامان ببین بچه به این کوچیکی رزمندهایه برای خودش.
قبل از شهادت اصغر خواب دیدم، تو یک اتاقی، جنازه شهید بود که شهید را، رو به قبله کرده بودند. رفتم کنار جنازه و از کسانی که پیش جنازه بودند، پرسیدم: جنازه کیست؟ گفتند: به جنازه نگاه کن، خوب دقت کردم، کاغذی بر روی سینه جنازه قرار داشت که روش نوشته بود: «شهید علی اصغر خنکدار سرباز امام زمان (عج)»
*کدام دانشگاه از دانشگاه الهی جبهه بهتر است
پدر شهید میگوید: اصغر به اتفاق دوستانش همیشه در مسجد یا تکیه، مراسم روضه برپا میکردند. 2 ماه، بعدازظهرها من مسئول تدارکات (چایی ریختن) مراسم آنها بودم. اصغر و اسکندر مؤمنی هر دو دانشگاه ثبت نام کرده بودند، بعد از ثبت نام، دو تایی رفتند به جبهه. اصغر بهم گفت: اگر امتحان شروع شد به ما زنگ بزن تا برگردیم و امتحانمان را بدهیم. چند روز مانده بود به امتحان که با اصغر تماس گرفتم بیاید. بعد از 15 روز سر و کله اصغر پیدا شد. گفتم: چرا نیامدی امتحان بدی؟ سرش پایین بود، گفت: پدرجان! کدام دانشگاه از دانشگاه الهی جبهه، بهتر است؟!
اصغر، اسکندر مومنی و حمیدرضا رنجبر، این سه نفر، بچههای محل رو جمع میکردند و براشان جلسات مذهبی و اخلاقی میگذاشتند. حتی پیشنهاد کرده بودند همهشان عروسیهاشان را در مسجد برگزار کنند و وقتی شهید هم شدند در مسجد دفن شوند که همینطور هم شد ما عروسی اصغر و خیلی از بچههای دیگر را در مسجد گرفتیم و جنازهشان را هم در مسجد دفن کردیم.
اصغر اولین کسی بود که برای تبلیغات و بردن نیروی مردمی به جبهه، به نقاط مختلف شهر میرفت، سخنرانی هم میکرد و در مسجد صبوری، عشقی و جامع گونیبافی، نیروها را برای اعزام به منطقه آماده میکرد. در مازندران اولین تجمع نیرو جهت اعزام را اصغر و دوستانش در قائمشهر انجام دادند. در حال آماده کردن نیروها بود، بهش زنگ زدم و گفتم: باباجان، بیا خانمت فارغ شده، ده دقیقه هم که شده بیا بچهات را ببین و برو. آمد بیمارستان چند دقیقهای ماند و دوباره به شهر رفت چون فردای اون روز باید برای عملیات والفجر6 نیروها را اعزام میکردند.
*شهید، جان مرا نجات داد
چند روز بعد از شهادت اصغر دیدم شخصی آمد به منزل ما. خیلی گریه و ناله میکرد. ازش پرسیدم: شما شهید را از کجا میشناسید؟ گفت: شهید، جان من را نجات داد. گفتم: چطور؟ گفت: با منافقین همکاری داشتم، دو بار هم دستگیر شدم، میخواستند مرا اعدام کنند، من هم به شهید خنکدار قول دادم توبه کنم که شهید خنکدار جانم را نجات داد و نگذاشت اعدامم کنند.
اصغر در روز عروسیاش حتی یک دست لباس نو هم نخرید. کاپشنی هم که پوشیده بود، برای رفیقش بود. کفشش هم اصلاً معلوم نبود برای کی بود. به هیچ وجه لباس نو نمیپوشید. مثلاً: اگر یک پیراهن نو میخرید، میداد به خواهرش بپوشه و یکبار بشوره تا لباس دست دوم بشه و بپوشه. اصغر همیشه بچهها و برادر کوچکش را روی پای خودش میگذاشت و این دعا را میخوند: «یا دائم الفضل الی البر...»
همسر شهید خنکدار نیز میگوید: شب عروسی، مراسم دعای کمیل گذاشتیم و آقای خرسند دعا را خواند. عروسی ما در مسجد امام صادق(ع) کلاگر محله قائمشهر برگزار شد که مادر شوهرم میگفت: مردم سه سری ناهار خوردند و تا ساعت 4 بعدازظهر داشتند ناهار میدادند؛ خیلی شلوغ بود. روز تشییع جنازه اصغر هم مردم سه سری داشتند تو مسجد ناهار میخوردند و حدوداً 400 کیلو برنج پختند.
روز عروسی که آمدند مرا ببرند به خانه داماد، چادر سفید سرم کرده بودم. فردای روز عروسی اصغر بهم گفت: چرا چادر سفید سرت کردی؟ گفتم: اگه چادر سیاه میانداختم سرم، دیگه معلوم نبود عروس کیه؛ اصغر ناراحت شده بود و گفت: من خیلی خجالت کشیدم جلوی دوستا و همکارام که تو چادر سفید پوشیدی.
اصغر دو سال در جنگل به عنوان فرمانده طرح جنگل در مبارزه با منافقین در جنگلهای هشت پر گیلان، آمل، قادیکلا قائمشهر و گلستان حضور داشت.
*خواب دیدم با یک پاسدار ازدواج میکنم
زمانی که کلاس اول دبیرستان و مجرد بودم، خواب دیدم با یک پاسدار ازدواج کردم که چهار خواهر دارد. این پاسدار شهید میشه و من دیدم سر قبر یک شهید نشستهام و دارم فاتحه میخوانم. چهار تا خواهر شهید هم دور تا دور قبر نشستهاند. از رادیو و تلویزیون برای مصاحبه آمدند. خواهران شهید هم به من اشاره میکنند و میگویند: بروید از همسر شهید مصاحبه بگیرید. من ناراحت شدم و گفتم: شما چرا به من میگویید همسر شهید؟! من مجردم. بعد از یک سال، خوابم تعبیر شد و پاسداری به نام «علی اصغر خنکدار» به خواستگاریام آمد که چهار خواهر داشت. حتی خواهران شهید در خواب فامیلی خودشان را هم گفته بودند که من یادم نمیآمد. بعد از ازدواج وقتی که دوتا بچه داشتم دیگه مطمئن شده بودم که خواب دوران مجردیام تعبیر نشدنیه، خوابم را به اصغر گفتم و گفتم: دیگه تو شهید بشو نیستی. ولی اصغر گفت: تو به خوابت میرسی و خوابت عین واقعیت است، من ایندفعه میروم و دیگر برنمیگردم و همینطور هم شد.
روز عقدمان، روحانی که خواست خطبه عقد را بخواند، چون کسی به من نگفته بود که مثلاً: شما بعد از سه بار جواب بله را بده، خیلی خجالت میکشیدم؛ به همین دلیل روحانی چندین بار خطبه عقد را تکرار کرد و دست آخر گفت: حتماً عروس خانوم لفظی میخوان؛ برادرم محمدرضا (محمدرضا مسرور) که شهید شد خیلی شوخی میکرد، گفت: بله! آقا گفت: مگه تو میخواهی ازدواج کنی؟! کلی خندیدیم. به اصغر گفتند: باید لفظی بدی، اصغر هم هیچ اطلاعاتی از این چیزا نداشت و هرچی تو جیبش بود، داد به من و گفت: تو منو خالی کردی.
*آنقدر دیر به دیر خانه میآمد که بچه خودش را هم نمی شناخت
کتاب حضرت فاطمه زهرا(س) را گرفته بودم و چندتا شعر از توش در آوردم و تو ماشین در حال رفتن به مراسم عروسی بودیم که به بچهها این شعرها را دادم بخوانند.
آنقدر دیر به دیر، خانه میآمد که حتی بچه خودش را هم نمیشناخت. یک بار آمده بود مرخصی؛ بچه، بغل پدر شوهرم بود که اصغر گفت: این بچه کیست که اینقدر تپل و خشکله؟! پدرشوهرم ناراحت شد؛ اشک تو چشمانش جمع شد و گفت: خدا صدام رو نابود کنه که پدر نباید پسر خودش رو بشناسه.
*اگر من هم شهید نشم چی؟
آخرین باری که به مرخصی آمده بود، خیلی ناراحت بود. گفتم: چی شده که اینقدر ناراحتی؟ گفت: یکی از بچههایی که با هم جبهه بودیم و با هم به مرخصی آمده بودیم، امروز صبح فوت کرد. همسرش وقتی برای نماز صبح میخواست بلندش کنه، دید سکته کرده و به رحمت خدا رفته؛ خیلی دوست داشت شهید بشه. آدم یکسال و نیم تو جبهه باشه و شهید نشه و بیاد تو خونه فوت کنه؟!! اگر من هم شهید نشم چی؟!!
یاسر خنکدار، برادر شهید میگوید: یادم میآید سه ساله بودم. روزی اصغر آقا روبروی من دو زانو نشست و با زبانی مهربانانه و بچهگانه گفت: داداشی من، یک وقت حیوانی را اذیت نکنی. ناراحت میشن. شاخه درختها یا گُلها را نکَنی، اگه این کارها را بکنی خدا از دست شما ناراحت میشه. این توصیهها با توجه به فهم و درک من در آن سن، برایم قابل پذیرش بود.
*غسل شهادت با آب سرد در بهمن ماه
حجتالاسلام دکتر مسرور میگوید: قبل از عملیات والفجر8 که بهمن ماه بود، هوا هم خیلی سرد بود و برای استحمام، آبگرم هم نداشتیم. دیدم شهیدخنکدار سر و صورت و تنش خیسه، گفتم: چرا سرت خیسه؟ گفت: مگه نمیدونی؟! گفتم: چی رو؟! گفت: امشب عملیات داریم من غسل شهادت کردم. با اون آب سرد تو اون هوای سرد با اطمینان قلبی غسل شهادت کرده بود.
رحمت آهنگری میگوید: سخنرانیهای شهید خنکدار در میدان صبحگاه هفت تپه، برای ما بچههای گردان امام محمدباقر(ع)، سخنرانیهای تکان دهندهای بود که با لحنی عارفانه و عاشقانه، ما را به توکل بر خدا و توسل بر ائمه اطهار و طلب استغفار دعوت میکرد و همیشه این آیه را در سخنرانیهایش میخواند «سبحان من یرانی و یعرفه مکانی و یسمه کلامی و یرزقنی ان یسانی» و من مدام بیاختیار اشک میریختم، واقعاً همه ما منقلب میشدیم.
چند ماه قبل از عملیات والفجر 8 شبی خواب دیدم، عملیات مهمی در پیش داریم و در آن عملیات حاج اصغرخنکدار و فرماندهان دیگری به شهادت میرسند. من هم وقتی به هفت تپه اعزام شدم، برحسب اتفاق به گردان امام محمد باقر(ع) منتقل شدم. حاج اصغر هم در این گردان بود و هر زمان میدیدمش، یاد خوابم میافتادم و در دلم میگفتم: او به زودی شهید میشود. یکبار دیگر وقتی در حال آموزش در «بهمن شیر» بودیم، همان خواب را، کاملتر دیدم که در عملیات پیروز میشویم و فاو را فتح میکنیم. بالاخره خواب من هم تعبیر شد و در عملیات والفجر 8 فرماندهانی همچون سردار شهیدعلی اصغر خنکدار، سردارشهید قربان کهنسال، سردارشهید نورعلی یونسی، شهید گلزاده و حجتالاسلام داودی به شهادت رسیدند.
حاج محمدعلی روحانی میگوید: وقتی به همراه بچههای اطلاعات به گشت و شناسایی میرفتیم و بر میگشتیم، میدیدیم ظرفهای غذامون شسته شده. از هر کسی میپرسیدیم اینها را چه کسی شسته، جواب نمیداد. چند روز گذشت. تو این فکر بودیم که کی این کارها را انجام میدهد. یک روز زودتر از زمان مقرر به محل استقرارمون برگشتیم تا ببینیم چه کسی ظرفها را میشوید؛ دیدیم باز هم ظرفها شسته شده و این بار کنار سنگر فرماندهی گردان چیده شده تا خشک بشود. رفتیم تو سنگر از اصغر آقا سوأل کردیم، این ظرفها را کی شسته که کنار چادر شما چیده شده؟ از سکوتش متوجه شدیم که کار خودشه.
*یادم رفت که خدا کفیل زن و بچه من است
قبل از عملیات والفجر 8 من و اصغر آقا در پایگاه شهید بهشتی اهواز، داشتیم قدم میزدیم و در رابطه با مسائل روز صحبت میکردیم. در حین صحبت اصغر آقا گفت «یک کاری دارم که میخواهم به حاج مرتضی قربانی بگویی ولی خجالت میکشم.» گفتم «در مورد چیه؟» کمی مکث کرد و گفت «ما صد در صد شهید میشویم. بعد از ما خانوادهمان بیسرپرست میشوند؛ میخواهم به حاج مرتضی بگویم به من یک وامی بده تا سرپناهی برای همسر و بچههایم بسازم.» من حرفهایش را تأیید کردم. با هم به طرف ساختمان فرماندهی لشکر رفتیم. به چند قدمی اتاق فرماندهی نرسیده بودیم که اصغرآقا ایستاد. گفتم: «چه شد؟» با حالت خاصی که بیشتر به چهره آدمهای پشیمان میخورد، گفت: «شیطان را ببین! داشت چه کار میکرد؟! یادم رفت که خدا کفیل زن و بچهام خواهد بود.» گفت: برگردیم. در بین راه دائم استغفار میکرد.
اصغرآقا، قبل از عملیات والفجر 8 روحیه عجیبی داشت و اظهار دلتنگی و بیقراری میکرد و میگفت: از قافله شهدا عقب ماندم. شهدا مرا تنها گذاشتند. هر چه به لحظه عملیات نزدیکتر میشد، حالات اصغر آقا بیشتر تغییر میکرد. چهرهاش نورانیتر میشد و احساس میکردم که شهید میشود. وداع اصغر آقا با شهید بلباسی، هرگز از یادم نمیره که عاشقانه و عارفانه همدیگر را در آغوش کشیدند و گریه کردند.
*خدایا من دیگر سبکبال شدم
مجید خانقلی میگوید: قبل از عملیات والفجر 8 وداع جانسوز اصغرآقا با برادرش اکبر در میان نخلستانهای اروند کنار که انگار با آگاهی کامل بود و هرگز این دو برادر در هیچ عملیاتی با هم خداحافظی نکرده بودند، وداع عجیبی بود که نشان از شهادت داشت. برگهای هم در دست اصغرآقا بود که در آن نوشته بود «خدایا من دیگر سبکبال شدم»؛ بعد از شهادت شهید خنکدار، مرتضی حاجی استاندار وقت مازندران، میگفت: من در سخنرانی هیچ کسی شیفته نشده بودم مگر در سخنرانیهای شهید خنکدار که تأثیر زیادی روی من میگذاشت.
سردار مرتضی قربانی میگوید: وقتی خبر شهادت اصغر را به من دادند، یک دفعه کمرم را گرفتم و گفتم: خدایا دیگر گردان امام محمد باقر(ع) از دستم رفت. اگر ما چند نفر مثل علی اصغر داشتیم هیچ مشکلی نداشتیم. اصغر خنکدار شیر بیشه اسلام بود. خدا میداند هر وقت او را میدیدم، روحیهام صد در صد عوض میشد. حرف زدن او به انسان طمأنینه میداد، برخوردهای بسیار اسلامی و سنگین داشت. تدبیر و شجاعت و شهامتش مثال زدنی بود. قبل از عملیات والفجر 8 او را چند بار برای شناسایی فرستادم و وقتی بر میگشت، روحیه جدیدی به ما میداد.
مهرعلی ابراهیمنژاد میگوید: قبل از عملیات والفجر6 سردار صحرایی فرمانده گردان امام محمد باقر(ع) و محور دوم لشکر بود. فرماندهان تصمیم گرفتند، شهید بلباسی فرمانده گردان امام محمدباقر(ع) بشود و شهید خنکدار هم فرمانده گردان مالک، ولی شهید خنکدار چون قبلاً هم سابقه حضور در گردان امام محمد باقر(ع) را داشت، به هیچ وجه دوست نداشت از این گردان و دوستانش جدا بشود و اصرار داشت بماند که فرماندهان مخالفت کردند و گفتند: ما بلباسی را برای فرماندهی گردان امام محمد باقر(ع) معرفی کردیم و شما هم جایگاهتان فرمانده گردانیه و باید فرمانده گردان بشوید و گردان مالک را تحویل بگیرید.
ولی باز هم شهید خنکدار قبول نکرد و با اینکه در آن مقطع از شهید بلباسی بالاتر هم بود، گفت: من اصلاً نیروی بلباسی هستم؛ من به عنوان نیروی زیر دست بلباسی کار میکنم و برایم هیچ فرقی نمیکند؛ با سماجت شهید خنکدار، فرماندهان تصمیم گرفتند شهید خنکدار را به عنوان جانشین گردان امام محمدباقر(ع) و با حفظ سمت جانشین سردار صحرایی در محور دوم لشکر منصوب کنند که در جریان عملیات والفجر 8 سردار عبداله عمرانی فرماندهی محور دوم را بر عهده داشت.
حاج اکبر خنکدار (برادر شهید) میگوید: زمانیکه اصغرآقا به دنیا آمده بود، قسمتی از بدنش کبود بود که پدر و مادرم از پیرمرد عارفی این قضیه را پرسیدند؛ پیرمرد به پدرم گفت: آقای خنکدار این پسر رو دست شما نمیماند، وقتی به سن جوانی برسد از دنیا میرود، ولی ناراحت نباشید، چون پسرتان راه درستی را در پیش میگیرد.
اصغر آقا، سردار شهید حمیدرضا رنجبر و سردار اسکندر مؤمنی کسانی بودند که از کودکی با هم بزرگ شده بودن؛ یعنی شب و روزشون با هم بود و همش تو خونه همدیگه بودن و عین سه تا برادر تنی بودن که اصغرآقا و حمید پرواز کردند و سردار مؤمنی به عنوان یادگار از جمع سه نفری اونا موندنی شد. وقتی حمید شهید شد اصغرآقا تو جنگل به عنوان فرمانده گردان با جانشینش سردار مؤمنی در حال مبارزه با منافقین بودند که وقتی خبر شهادت حمید را به اصغرآقا دادند. دیگه شب و روزش شده بود گریه در فراق حمید. یادم نمی ره شبی که حمید رو دفن کردیم تا صبح اصغرآقا سرقبر حمید قرآن می خوند و گریه می کرد. خیلی به حمید وابسته بود که حتی اسم پسر خودش را به یادگار حمید گذاشت. بعد از شهادت حمید وقتی به مرخصی می آمد شبها می رفت سرقبر حمید و تا صبح گریه می کرد و قرآن می خواند که پدر و مادرم می رفتند دنبالش و به زور اصغرآقا رو می آوردند خونه.
لحظه وداع شهید خنکدار با شهید بلباسی
اصغرآقا یقین داشت به شهادت میرسه چون چندبار به ما گفته بود که دیگه اینجا موندگار نیست اون دنیا منتظرش هستند. حمید هم به خوابش اومده بود و بهش گفته بود: کارهایت را برس، مبارزاتت را انجام بده، ما جایی برای تو آماده کرده ایم بزودی میای پیش ما.
یک روز من از جبهه آمده بودم خانه که دیدم اصغرآقا و سردار شهید قربان کهنسال از جنگل اومدند؛ گفتم: داداش من میخواهم همراه شما به مبارزات جنگل بیایم. گفت: جبهه واجبتره، مبارزه با بعثیها صفای دیگری دارد ما هم به زود میآییم جبهه.
در عملیات والفجر6 اصغرآقا به عنوان فرمانده گردان با سردار مؤمنی بعنوان نیروهای طرح لبیک به دهلران آمده بودند. در حین عملیات اصغرآقا دوتا ترکش میخوره به گوش و پهلوش، یک گلوله هم به سمت چپ سرش میخوره و مقداری از پوست و گوشت سرش را میکَنه. به هیچکس نگفت، فقط بچههای امداد سرش رو پانسمان کردن و یک کلاه آهنی گذاشت سرش تا کسی نفهمه مجروح شده و روحیه نیروها با دیدن وضعیت فرمانده پایین نیاد.
سید حبیب حسینی میگوید: شهید خنکدار در هنگام وداع، شهید بلباسی را در آغوش گرفته بود و رهایش نمیکرد. در بین خداحافظی بچهها، وداع آن دو نفر از همه تماشاییتر بود. دقایقی قبل از عملیات والفجر 8، علی اصغر چهرهای متفکرانه به خود گرفته بود. وقتی قایقها به سمت فاو حرکت کردند، در میان تلاطم خروشان اروند، اصغر ناگهان از جا برخاست و گفت: بچهها! به خدا سوگند من کربلا را میبینم... آقا اباعبدالله را میبینم... بچهها بلند شوید کربلا را ببینید. از حرفهایش بهتمان زده بود. سخنانش که تمام شد، گلولهای آمد و درست نشست روی پیشانیاش. آرام وسط قایق زانو زد. خشکمان زده بود. به صورتش خیره شدم، چون قرص ماه میدرخشید و خون موهایش را خضاب کرده بود.
پیکر سردار شهید علی اصغر خنکدار در گلزار شهدای مسجد امام جعفرصادق(ع) روستای" کلاگر محله"در شهرستان "قائمشهر" به خاک سپرده شد و در مراسم تدفین به سفارش شهید از چهل مومن امضا، گرفته شد و به همراه شهید در قبر گذاشته شد. یک سال بعد در جریان عملیات کربلای 5 برادرش "جعفر خنکدار" نیز، هفده ساله به شهادت رسید. سه سال بعد در تاریخ 4 مرداد 1367 در روزهای آخر جنگ "محمد باقر خنکدار" در منطقه عملیاتی جزیره مجنون به اسارت دشمن در آمده و در سال 1369 به آغوش خانواده بازگشت.
انتهای مطلب/.