- شنبه ۲۶ شهریور ۰۱
- ۱۵:۳۱
شهید مصطفی قاسم پور
نام پدر : علی بخش
تاریخ ولادت : ۱۳۴۴/۰۱/۱۷
محل ولادت : خرم آباد
تاریخ شهادت : ۱۳۶۲/۰۱/۲۷
محل شهادت : ذلیجان - جنگل عمقر (بین بستان و فکه )
مزار : گلزار شهدای بهشت رضا شهرستان خرم آباد - استان لرستان
هفدهم فروردین ۱۳۴۴، در شهرستان خرم آباد به دنیا آمد. پدرش علی بخش و مادرش مریم نام داشت. تا چهارم متوسطه درس خواند. به عنوان پاسدار در جبهه حضور یافت. بیست و هفتم فروردین ۱۳۶۱، با سمت مسول اعزام نیرو در ذلیجان (بین بستان و فکه) بر اثر اصابت ترکش به شهادت رسید.
مزار او در گلزار شهدای خرم آباد واقع است.
خاطره ای از پدر شهید قاسم پور
مصطفی دوربین عکاسی ای همراه داشت ، با هم خیلی عکس گرفتیم ، همان عکس ها آخرین عکس های مصطفی بود . فردای آن روز مصطفی می خواست به جبهه برود من به ایشان گفتم من هم می خواهم با شما به جبهه بیایم اما مصطفی قبول نکردند . ( اما خدا می داند و گواه است که نگاه به در دیوار می کردم و عکس شهدا را که می دیدم مصطفی جلوی چشمانم مجسم می شد ) من گفتم پسرم همان طوری که شما وظیفه خود می دانی به جبهه بروید من هم بر خود وظیفه می دانم به جبهه بروم . صبح روز بعد مصطفی با ماشین جیپی که متعلق به سپاه بود با ما خدا حافظی کرد و به جبهه رفت ولی به من نگفت بیا شما را هم با خودم ببرم . من هم بلافاصله بعد از ایشان به عنوان داوطلب بسیجی به جبهه جنوب اعزام شدم . هنگامی که به اهواز رسیدیم ما را به مقر نیروهای سپاه بردند . به مصطفی خبر داده بودند که پدرت به جبهه آمده است . بعد از پرس و جو مرا پیدا کرده و نزدم آمد . به من گفت پدر مگر نگفتم نیا پس چرا آمدی من هم به او گفتم پسرم به وظیفه خودم عمل کردم به جبهه آمده ام . یک دو روز بعد به من گفت : « میخواهم بروم به یکی از دوستانم « شهید محمدرضا عینی » سر بزنم. با چند تن دیگر از دوستانش راهی منطقه عملیاتی شدند . یکی از دوستانش به من گفت : « وقتی داشتیم بسوی خط اول میرفتیم ، اتومبیل ایشان سرعت خیلی زیادی داشت و یکی از ما به مصطفی گفت که سرعت شما خیلی زیاد است » اما ایشان پاسخ دادند که « با من حرف نزنید ، حالت بخصوصی دارم ! » به هر ترتیب حدود ساعت ۶:۳۰ صبح به محل مورد نظرشان میرسند و مصطفی نزد محمدرضا و چند تن دیگر از دوستانش میرود ؛ در همین هنگام در چند قدمی آنان خمپارهای منفجر میشود و در همان لحظه چندتایشان به شهادت میرسند . ولی مصطفی و محمدرضا مجروح میشوند و با آمبولانس به سمت بیمارستان دزفول منتقل میشوند ، مصطفی قبل از رسیدن به بیمارستان مزبور در منطقه ذلیجان ( یکی از مناطق فکه ، جنگل امقر ، شمال غربی بستان ) در سپیده دم خونین روز ۱۳۶۲/۰۱/۲۷ جان به جانآفرین تسلیم و ردای زیبای شهادت را بر قامت رعنای خویش میکشد. ولی محمدرضا عینی پس از انتقال به بیمارستان دزفول به درجه رفیع شهادت می رسند . یک روز بعد از این اتفاق تعدادی از همرزمان مصطفی به من خبر دادند که مصطفی زخمی شده است و گفتند بیا برویم به مصطفی سر بزنیم من به آنها گفتم مصطفی شهید شده است ولی آ نها قبول نکردند اول ما را نزد محمد رضا عینی بردند ؛ ( بعد از عیادت ما محمدرضا در همان بیمارستان به شهادت می رسند ) بعد به من گفتند که مصطفی شهید شده است ، سپس من را نزد پیکر پاک و مطهر شهید مصطفی بردند . در همان روز مقدمات انتقال پیکر پاک آنان را به شهرستان خرم آباد فراهم کردند . سرانجام پیکر پاک شهیدان محمدرضا عینـــی و مصطفـــــی قاسم پور در تاریخ ۱۳۶۲/۰۱/۲۹ در دستان پر مهر و محبت اهالی محترم شهرستان های خرم آباد و نورآباد تشییع و در خاک بهشت رضای خرمآباد کنار همرزمانشان آرمیدند . روحشان شاد و یادشان گرامی باد.
راوی : مرحوم حاج علی بخش قاسم پور پدر سردار شهید مصطفی قاسم پور
منبع: شهدای دلفان
خاطراتی از شهید قاسم پور
برگرفته از shohadaydelfan.ir
1- با شروع عملیات والفجر مقدماتی 1 ، عشق لقای دوست و میل به طیران در آسمان قدس جهاد ، بر وجود مبارکش سایه افکنده بود به نحوی که بودن و ماندن در شهر را نمیتوانست تحمل کند. و چون در محل کارش به او نیاز شدیدی احساس میشد و مسئولیتهای نسبتاً سنگینی را هم عهدهدار بود ، بعلاوه کسی هم نبود که بجایش ایفای نقش کند ، بر خلاف اصرارهای بیامانش از رفتن وی به جبهه ممانعت به عمل میآمد ، یکی از برادران مسئول میگفت که : « مصطفی برای رفتن به جبهه وقتی در چنین حالتی قرار گرفت ، حتی به گریه افتاد و چون با وی موافقت لازم به عمل نیامد و تاب و توان ماندن و فراق و درد کشیدن را نداشت 15 روز مرخصی گرفت و خود را به مجاهدان همرزمش رسانید و معرکه جنگ را به رشادتهای خالص و دیدنی و مملو از عشق و ایمان خود آراست .
2-خودش از عملیات رقابیه « فتحالمبین » تعریف میکرد و میگفت : « وقتی که شب حمله شروع شد به سنگرهای بعثیان حمله کردیم و خدا ما را توفیق داد ؛ دسته دسته آنان را از سنگرهایشان بیرون کشیده و اسیر میکردیم و آنوقت به صورت بعضیها نگاه میکردیم و از صورتشان پیدا بود که از پشت بر ما خنجر نخواهند زد و به آنان اشاره میکردیم و میگفتیم بروید تسلیم شوید ، دست بر سر گذاشته و تسلیم میشدند و چون تعداد ما اندک بود ولی عدة آنها بسیار ، آنان را گروه گروه به پشت خط میفرستادیم . بعضی از آنها نیز خشن و بد خلق بودند و از خیانت آنان بر خویش و نیروهای اسلام بیم داشتیم فلذا آنها را میزدم تا آنجا که 11 نفر با من بود ، تانکهای عراقی ما را محاصره کردند و به اسارت خود درآوردند و تمام لباس و ساعتهایمان را ربودند و مدت 8 ساعت در زیر چادرهایشان اسیر بودیم تا اینکه گروهی از برادران ارتشی و سپاه سمنان و اصفهان ، تکبیرگویان عراقیها را محاصرهکرده و آنها را بهاسارت درآوردند و ما نیز آزاد شدیم و از شوقگریه میکردیم که خداوند ما را توسط رزمندگاناسلام یاری داده است .
3-یکی از برادران سپاهی میگفت که : « در عملیات بیتالمقدس ، تعداد زیادی از بچههای ما مجروح و شهید گشته و از سوی دشمن آتش شدیدی بر ما باریدن گرفت به نحوی که هیچکس و هیچ وسیلهای نمیتوانست از جایش حرکت کند و اگر حرکت میکرد ، فوراً او را به توپ و خمپاره میبستند . در این حالت بچهها دست به دعا و تضرع برداشتند ، ناگهان دیدیم که یک تویوتا وانت « لنکروز » به سرعت به طرف ما میآمد ، همگی متعجب شدند . پس از چند لحظه دیدیم که شهید مصطفی از ماشین پیاده شد و مقداری آذوقه و مهمات آورده بود و هنگام برگشتن نیز به تنهایی مجروحین و شهدای منطقه را در ماشین میگذاشت و مثل یک فرشته نجات جان بچهها را نجات بخشید ، فردای آن روز وقتی بچهها خود را به پشت خط رساندند و مصطفی را دیدند ، فکر کردند که به شدت زخمی شده است . چرا که سراپایش رنگین و پر از خون مجروحان و شهیدان جنگ بود !
وصیت نامه شهید مصطفی قاسم پور
بنام خدای احمد(ص)، بنام خدای علی(ع)، بنام خدای حسن(ع) ، بنام خدای حسین(ع) و بنام خدای 72 تن شهدای حزب جمهوری اسلامی و سلام بر تو ای امام عزیز ، ای خمینی کبیر و ای وارث خون حسین(ع) و سلام بر تو ای بهشتی شهید ، ای که امام تو را سیّدالشهدای انقلاب نامید . اینک بنام خداوند کریم ، وصیّتم را شروع میکنم . شاید ، که اینآخرین و کاملترین سخنانم باشد که بر زبان میآورم ، لذا در آغاز ، روی سخنم با پدر و مادر و برادران و خواهرانم است .
ای عزیزان : مبادا در شهادتم ناراحت شوید . مبادا برایم شیون و زاری کنید . مبادا برای من سیاه بپوشید که از این کارها منافقین ، سوء استفاده کرده و تبلیغات منفی انجام میدهند . مادر عزیزم ، جسدم را تو خود در قبر بگذار و اصلاً گریه نکن تا درسی باشد برای مادران دیگر !
پدر عزیزم : میخواهم که تو در میان مَحلِّه و بازار ، طوری رفتار کنی که نگویند پسرش را از دست داده ، بلکه بگویند ، فرزندش به حجله دامادی رفته است و شما خواهران و برادران ، طوری میان دوستانتان رفتار کنید که دیگران ، به فیض شهادت پی ببرند . حال ، روی سخنم با امام عزیزم میباشد . ای امام کبیر ، به خدای محمود و احمد و محمّد(ص) ، قسم که هرگز بجز راه تو راهی پیشه ننموده و جز احادیث پیامبران ، که همان گفتههای گهربار خودت میباشد ، به چیزی فکر نکردهام . و اکنون که در جبهه هستم ، تنها آرزویم این است که به خدمتت آمده و دستت را ببوسم و بر این بوسه افتخار نمایم .
و در پایان با شما امّت همیشه در صحنه ، سخنانی دارم که ای عزیزان اسلام و امام : ای کسانی که با وحدت خود ، پشت آمریکا و سران جنایتکار شرق و غرب را به خاک سیاه مالیدهاید و ای عزیزان ، که به قول امام ، اسلام ، جز چند برهه از صدر خویش ، چنین جوانانی به خود ندیده است . ای شیران روز و زاهدان شب و ای پاکبازان اسلام ، از شما میخواهم همچنان که تا به حال پشتیبان اسلام و امام بودهاید ، حالا هم بیش از پیش ، به کمک امام عزیز ، به رزم خود با سران کفر جهانی ادامه دهید ، مبادا فکر کنید انقلاب پیروز گشت و کارمان تمام شده است ، نه ، بلکه تازه اوّل کار است و باید دستها را بالا زد و مردانه به میدان آمد و در راه اسلام و امام ، جانبازی نمود . آری :
در مسـلـخ عـشـق ، جـز نـکـو را نکشند
روبــه صـفـتـان زشـت خـو را نـکـشـنــد
گر عـاشـق صـادقی ، ز مـردن مـهـراس
مردار بود ، هر آن که او را نکشند !
برگرفته از shohadaydelfan.ir
منبع: شهدای نورآباد