- پنجشنبه ۱۵ مهر ۰۰
- ۰۱:۵۲
شهید احمدرضا احدی به تاریخ آبان سال 1345 در اهواز متولد شد . همزمان با آغاز جنگ تحمیلی ، به عنوان مهاجر جنگی همراه خانواده به ملایر بازگشت و در رشته ی علوم تجربی در دبیرستان دکتر شریعتی به ادامه ی تحصیل پرداخت ، تا آن که در سال 63 موفق به کسب دیپلم گردید. در سال 64 در کنکور سراسری تجربی رتبه اول را کسب کرده و در رشته ی پزشکی در دانشگاه شهید بهشتی تهران پذیرفته شد و در آن جا به ادامه ی تحصیل پرداخت .
وی نخستین بار در سال 61 به جبهه رفت و در عملیات رمضان شرکت کرد و در همین عملیات مجروح شد . احمد رضا احدی سرانجام در شب دوازدهم بهمن ماه سال 65 به شهادت رسید و در آرامگاه عاشورای ملایر به خاک سپرده شد.
متن وصیتنامه بدین شرح است:
بسم الله الرحمن الرحیم
فقط نگذارید حرف امام (ره) به زمین بماند.
همین!
برایم از همگی حلالیت بخواهید.
و السلام
کوچکترین سرباز امام زمان (عج)، احمدرضا احدی
در ادامه چند یادداشت تأمل برانگیز از شهید:
«برای کدام امتحان درس میخوانی؟
بسم رب الشهدا و الصدیقین
چه کسی می داند جنگ چیست؟چه کسی می داند فرود یک خمپاره قلب چند نفر را می درد؟چه کسی می داند جنگ یعنی سوختن، یعنی آتش، یعنی گریز به هر جا، به هر جا که اینجا نباشد، یعنی اضطراب که کودکم کجاست؟جوانم چه می کند؟ دخترم چه شد؟
به راستی ما کجای این سوال ها و جواب ها قرار گرفته ایم؟
کدام دختر دانشجویی که حتی حوصله ندارد عکس های جنگ را ببیند و اخبار آن را بشنود، از قصه دختران معصوم سوسنگرد با خبر است؟آن مظاهر شرم و حیا را چه کسی یاد می کند که بی شرمان دامنشان را آلوده کردند و زنده زنده به رسم اجدادشان به گور سپردند.کدام پسر دانشجویی می داند هویزه کجاست؟چه کسی در هویزه جنگیده؟کشته شده و در آنجا دفن شده؟
چه کسی است که معنی این جمله را درک کند: نبرد تن و تانک؟! اصلا چه کسی می داند تانک چیست؟چگونه سر 120 دانشجوی مبارز و مظلوم زیر شنی های تانک له می شود؟
آیا می توانید این مسئله را حل کنید؟گلوله ای از لوله دوشکا با سرعت اولیه خود از فاصله هزار متری شلیک می شود و در مبدا به حلقومی اصابت نموده و آن راسوراخ کرده و گذر می کند،حالا معلوم نمایید، سرکجا افتاده است؟کدام گریبان پاره می شود؟کدام کودک در انزوا و خلوت اشک می ریزد؟و کدام کدام ………….؟
توانستید ؟؟
اگر نمی توانید، این مسئله را با کمی دقت بیشتر حل کنید.
هواپیمایی با یک و نیم برابر سرعت صوت از ارتفاع ده متری سطح زمین، ماشین لندکروزی را که با سرعت درجاده مهران – دهلران حرکت می نماید، مورد اصابت موشک قرار می دهد،اگراز مقاومت هوا صرف نظر شود. معلوم کنید کدام تن می سوزد؟ کدام سر می پرد؟
چگونه باید اجساد را از درون این آهن پاره له شده بیرون کشید؟چگونه باید آنها را غسل داد؟
چگونه بخندیم و نگاه آن عزیزان را فراموش کنیم؟چگونه می توانیم در شهرمان بمانیم و فقط درس بخوانیم؟چگونه می توانیم درها را به روی خود ببندیم و چون موش در انبار کلمات کهنه کتاب لانه بگیریم؟کدام مسئله را حل می کنی؟ برای کدام امتحان درس می خوانی؟
به چه امید نفس می کشی؟ کیف و کلاسورت را از چه پر می کنی؟از خیال، از کتاب ، از لقب شاخ دکتر یا از آدامسی که هر روز مادرت درکیفت می گذارد؟کدام اضطراب جانت را می خورد؟ دیر رسیدن به اتوبوس، دیر رسیدن سر کلاس، نمره گرفتن؟دلت را به چه چیز بسته ای؟ به مدرک، به ماشین، به قبول شدن در حوزه فوق دکترا؟ صفایی ندارد ارسطو شدن خوشا پر کشیدن، پرستو شدن آی پسرک دانشجو، به تو چه مربوط است که خانواده ای در همسایگی تو داغدار شده است؟جوانی به خاک افتاده است؟آی دخترک دانشجو، به تو چه مربوط است که دختران سوسنگرد را به اشک نشانده اند؟ و آنان را زنده به گور کردند؟
هیچ می دانستی؟ حتما نه! …
هیچ آیا آنجا که کارون و دجله و فرات بهم گره می خورد، به دنبال آب گشته ای تا اندکی زبان خشکیده کودکی را تر کنی
و آنگاه که قطره ای نم یافتی؟
با امیدهای فراوان به بالین آن کودک رفتی تا سیرابش کنی؟
اما دیدی که کودک دیگر آب نمی خورد!!
اما تو اگر قاسم نیستی، اگر علی اکبر نیستی،
اگر جعفر و عبدالله نیستی،
لااقل حرمله مباش!
که خدا هدیه حسین را پذیرفت و خون علی اکبر و علی اصغر را به زمین پس نداد.
من نمی دانم که فردای قیامت این خون با حرمله چه خواهد کرد….
صفایی ندارد ارسطو شدن خوشا پر کشیدن، پرستو شدن
*****************************
میخواهم بمیرم، نه اینکه قلبم از کار بایستد و تنم سرد شود و با خاک یکسان شوم!
میخواهم بمیرم، نه اینکه هیچ صدایی به گوشم نرسد و هیچ خورشیدی بر من نتابد و از دیدن ماه و ستارگان کور باشم!
میخواهم به مرگی کاملاً غیرعادی بمیرم. مرگی شبیه بخار شدن. روییدن دانه.
دیگر نمیخواهم زنده بمانم، من محتاج نیست شدنم، من محتاج توام.
خدایا! بگو ببارد باران، که کویر شورهزار قلبم سالهاست، که سترون مانده است، من دیگر طاقت دوری از باران را ندارم،
خدایا! دوست دارم تنهای تنها بیایم دور از هر کژی، دوست دارم گمنام گمنام بیایم، دور از هر هویتی.
خدایا! اگر بگوئی لیاقت نداری، خواهم گفت:«لیاقت کدامیک از الطاف تو را داشتهام؟»
خدایا! دوست دارم سوختن را، فنا شدن را، از همه جا جاری شدن را، به سوی کمال انقطاع روان شدن را.
*****************************
بسمهتعالی
«ژان و الژان، تندیس نبردبا زندگی»
این زندگی با همهی پستی و بلندی و با این همه وقایع گوناگون، مبارز میطلبد. گاهی انسان را در اوج آشنایی میکشاند و گاهی در حضیض غربت تنهایت میگذارد. گاهی به صورت باغی خوش و گاهی کویری خشک. میآورد و میبرد، زمانی رنج است و زمانی شادی. گاهی نقش اشک را بر چشمانت میبندد و زمانی نسیم خنده را بر گونهها. هرچه هست این موجود بینهایت کوچک که وقتی به سوی بینهایت میل میکند حدش به زبان ریاضی، برابر ضوابت، چیزی مثل:
Lim 1/x=0
∞ → x
این خردهی بزرگنما که انسانش خواندهاند باید در این بحر مواج هستی در این مرحله از مراحل تکونی خویش که در دنیا رقمش زدهاند با این همه موجهای ناسازگار، زورق فرتوت خود را بگذراند تا به ساحل آرامش و سکینه برسد و این راه را همت و اراده باید و آن هم ارادهای مصمم که فقط پی ارزشها بود و بس.
من در این دنیا پی حرفهای این و آن نباید باشم، آنچه که مرا راضی میکند ارزشهایی است که آنها را بر حق میدانم و این ارزشها، ارزشهای خدایی است آن هم ارزشهای خالص خدایی که همان رضوان است. این مقول تقریظی نیست بر کتاب هوگو بلکه برداشتی سلاحی{؟} است {از} بینوایان بزرگ او.
منبع: برش