یاد شهیدان 🌹

شهدا را فراموش نکنیم

شهیدی که چهره اش آسمانی شده بود ، شهید اصغر زیودار

  • ۲۲:۴۴

شهید. اصغر زیودار - خرم آباد

شهید «اصغر زیودار» به روایت همرزمش 

همرزم شهید «اصغر زیودار» در خاطرات خود آورده است: اصغر قبل از شهادتش حال عجیبی پیدا کرده بود و اصلا نمی‌شد او را زمینی حس کرد. به چهره و چشمانش نگاه کردم، دیدم ایشان اوج گرفته است.

به گزارش نوید شاهد لرستان، شهید اصغر زیودار یکم خرداد سال ۱۳۴۵، در شهرستان خرم آباد به دنیا آمد. پدرش علی و مادرش زرین طلا نام داشت. تا پایان دوره راهنمایی درس خواند و سپس به عنوان بسیجی در جبهه حضور یافت.

وی سیزدهم فروردین سال ۱۳۶۵، در دربندیخان عراق بر اثر اصابت ترکش دشمن به شهادت رسید. پیکرش هشت سال در منطقه بر جا ماند و بیست و نهم مهر سال ۱۳۷۳، پس از تفحص در گلزار شهدای شهرستان خرم آباد به خاک سپرده شد.

برادرش رسول نیز به شهادت رسیده است.

خاطرات همرزم شهید «اصغر زیودار»

شهید مرادی عباس پور ، شهدای نور آباد دلفان

  • ۲۱:۲۳

شهید مرادی عباسپور -نورآباد

شهید مرادی عباس پور زردآلوئی

نام پدر: بگ محمد 

محل تولد: نورآباد دلفان 

تاریخ تولد: 2-6-1348 

شغل: دانش آموز

تحصیلات: دیپلم

سن در زمان شهادت : ۱۷ سال 

تاریخ شهادت: 1365/06/12

محل شهادت: حاج عمران

سامانه ملی شهدا  -  نوید شاهد 

خاطره نحوه شهادت شهید به نقل از برادر رزمنده مرادی صفری:

 در عملیات کربلای ۲ حاج عمران بودیم و هدف ما تصرف تپه شهدا بود، نیروهای خیلی زیادی از دشمن در منطقه بودند و امکان تصرف در روز وجود نداشت و باید در شب، تپه شهدا را تصرف می کردیم ، پس از اینکه به بالای ارتفاعات رسیدیم نیروهای دشمن با تجهیزات بسیار به ما حمله کردند ، شهید رحمان علی نیا و شهید مرادی عباسپور دو شهید بزرگواری بودند که در این عملیات با ما بودند، تانک های دشمن تا ۲۰۰ متری ما رسیده بودند و فقط با آرپی‌جی می شد با آنها مقابله کرد. دائماً آرپی‌جی شلیک می‌کردم تا جایی که از گوشم خون جاری بود. گلوله آرپیچی نداشتم و مجبور بودم به سنگر برگردم ، پس از اینکه گلوله ها را آوردم دو تن از شهیدانمان را دیدم که گلوله مستقیم تانک به آنها برخورد کرده بود و در خون خود می غلطیدند، شهید مرادی عباسپور که تا من برگشتم به درجه شهادت رسیده بود و شهید رحمان علی نیا که در لحظه های آخر شهادت به بالینش رسیدم، جوانی مومن و نورانی که گفت فلانی نمی‌خواهد به من روحیه بدهی می دانم تا لحظاتی دیگر شهید می شوم، از طرف من به مردم بگو که امام را تنها نگذارید، وقتی از او پرسیدم اگر وصیتی داری برای پدر و مادرت بگو ، همین را گفت که من یتیمم و پدر ندارم فقط امام را تنها نگذارید ... .

به نقل از : شهدای دلفان 

نوجوان بسیجی شهید رحمان علی نیا ، شهدای دلفان

  • ۱۹:۲۶

شهید رحمان علی نیا - نورآباد

شهید رحمان علی نیا در سال 1351در شهرستان دلفان به دنیا آمد. این شهید والا مقام در دوران کودکی پدر خود را از دست داده و به همین خاطر به همراه مرحوم مادرشان به روستای شترخفت که روستای مادر ایشان بود عزیمت نمود و ساکن آنجا شد. اگرچه بسیار کم سن و سال بود اما به گفته نزدیکان از همان کودکی علاقه زیادی به جبهه و جنگ داشت و در بازیهای کودکانه خود با هم سن و سالانش این علاقه را ابراز می نمود و به همین خاطر در اولین فرصتی که سن قانونی اعزام به جبهه رسید بدون هیچ درنگی راهی جبهه های حق علیه باطل شد. این شهید در سن چهارده سالگی در منطقه عملیاتی حاج عمران در دوازدهم شهریور سال 1365 در حالی که فقط چهارده سال داشت به آرزوی خود رسید و عاشقانه در خون سرخ خود غلطید. پیکر این بزرگوار در گلزار شهدای دلفان به خاک سپرده شد.

نحوه شهادت و وصیت نامه به نقل از برادر رزمنده مرادی صفری:

 در عملیات کربلای ۲ حاج عمران بودیم و هدف ما تصرف تپه شهدا بود، نیروهای خیلی زیادی از دشمن در منطقه بودند و امکان تصرف در روز وجود نداشت و باید در شب، تپه شهدا را تصرف می کردیم ، پس از اینکه به بالای ارتفاعات رسیدیم نیروهای دشمن با تجهیزات بسیار به ما حمله کردند ، شهید رحمان علی نیا و شهید مرادی عباسپور دو شهید بزرگواری بودند که در این عملیات با ما بودند، تانک های دشمن تا ۲۰۰ متری ما رسیده بودند و فقط با آرپی‌جی می شد با آنها مقابله کرد. دائماً آرپی‌جی شلیک می‌کردم تا جایی که از گوشم خون جاری بود. گلوله آرپیچی نداشتم و مجبور بودم به سنگر برگردم ، پس از اینکه گلوله ها را آوردم دو تن از شهیدانمان را دیدم که گلوله مستقیم تانک به آنها برخورد کرده بود و در خون خود می غلطیدند، شهید عباسپور که تا من برگشتم به درجه شهادت رسیده بود و شهید رحمان علی نیا که در لحظه های آخر شهادت به بالینش رسیدم، جوانی مومن و نورانی که گفت فلانی نمی‌خواهد به من روحیه بدهی می دانم تا لحظاتی دیگر شهید می شوم، از طرف من به مردم بگو که امام را تنها نگذارید، وقتی از او پرسیدم اگر وصیتی داری برای پدر و مادرت بگو ، همین را گفت که من یتیمم و پدر ندارم فقط امام را تنها نگذارید ... .

به نقل از : شهدای دلفان 

خاطرات یک رزمنده که به صورت زنده ماند در کتاب «حماسه تپه برهانی»

  • ۱۱:۳۴

خاطرات یک رزمنده که به صورت معجزه‌آسا زنده ماند در کتاب «حماسه تپه برهانی»

کتاب «حماسه تپه برهانی» نوشته «سیدحمیدرضا طالقانی» با موضوع ادبیات دفاع مقدس منتشر شد.

به گزارش خبرنگار کتاب و ادبیات باشگاه خبری فارس «توانا»، کتاب «حماسه تپه برهانی» نوشته «سید حمیدرضا طالقانی»، یکی از برترین آثار نوشتاری در حوزه ادبیات دفاع مقدس است که گرچه با فاصله اندکی از پایان جنگ به زیور طبع آراسته شد اما همچنان در کانون توجه محافل ادبی٬ هنرمندان این عرصه و مردم قرار دارد.

خاطره «تپه برهانی»  نوشته «سید حمیدرضا طالقانی» در سال 1365 در نخستین مسابقه بزرگ فرهنگی هنری جبهه و جنگ که توسط قرارگاه خاتم الانبیاء (ص) برگزار شد، رتبه اول را در بخش خاطره نویسی کسب کرد.

حماسه تپه برهانی در سوم خرداد سال 1373 نیز در نخستین دوره انتخاب بهترین کتاب دفاع مقدس، رتبه اول خاطره را به خود اختصاص داد و تندیس زرین برترین کتاب دفاع مقدس را از دست رئیس جمهور دریافت کرد، همچنین در سال 1379، درجشنواره «ادب پایداری» که کلیه آثار ادبی در طول بیست سال، از آغاز دفاع مقدس تا سال 1379، با حضور نخبگان ادبی کشور مورد ارزیابی قرار گرفت.

خاطرات شهید ابراهیم عالی نژاد ، شهدای خرم آباد

  • ۰۰:۴۱

شهید ابراهیم عالی نژاد -خرم آباد

شهید ابراهیم عالی نژاد

فرزند  :  علی داد

محل تولد : خرم آباد

تاریخ ولادت  :  ۱۳۴۵/۰۳/۰۳

تاریخ شهادت  :  ۱۳۶۶/۰۷/۱۱

محل شهادت  :  میمک

محل دفن  :  گلزار شهدای شهرستان  خرم آباد

سوم خرداد ۱۳۴۵، در شهرستان خرم آباد به دنیا آمد. پدرش علی داد و مادرش تنگ نام داشت. تا اول راهنمایی درس خواند. به عنوان درجه دار ارتش در جبهه حضور یافت. یازدهم مهر ۱۳۶۶، در میمک توسط نیروهای عراقی بر اثر اصابت گلوله به شهادت رسید. مزار او در گلزار شهدای زادگاهش واقع است.

سایت یاد امام و شهدا

به نام روزی که سرباز بودیم

خاطرات سرهنگ بازنشسته جانباز محمدرضا نایب زاده

شهید ابراهیم عالی نژاد در مریوان

از خاطراتم به نام روزی که سرباز بودیم . سرهنگ بازنشسته جانباز محمدرضا نایب زاده گردان ۷۴۹ پیاده لشگر ۸۴ پیاده لرستان سرافراز

آذر ماه سال ۱۳۶۵ خط مقدم منطقه عمومی مهران نمه کلان بو.

خاطرات عملیات حاج عمران به روایت علی‌محمد نظری از فرماندهان دلفانی دوران دفاع مقدس

  • ۱۴:۰۰

سالروز عملیات حاج عمران به روایت علی‌محمد نظری از فرماندهان دلفانی دوران دفاع مقدس

نزدیک ظهر بود خبری ناخوشایند در سپاه نورآباد پیچید، تعدادی از نیروهای بسیج و پاسدار در حاج عمران به شهادت رسیدند !

در آن ایام بنده علی رغم اینکه در لشگر ۵۷ ابوالفضل (ع) مشغول به خدمت بودم، اما در یک مرخصی چند هفته ای به سر می بردم.

با فرمانده وقت سپاه ملاقات و صحت حوادث حاج عمران را جویا شدم، ایشان هم گفت غیررسمی خبرهای بدی رسیده. قرار شد همان روز بنده در خدمت برادر عزیزم سید عباسعلی خیرالهی و یک راننده،(مرحوم حسین خانی) به سمت حاج عمران حرکت کنیم تا هم صحت و سقم خبرها را بدانیم و هم در صورت نیاز کمکی بکنیم.

فردای آن روز نزدیک ظهر به پادگان تیپ ۱۱۰ شهید بروجردی در مهاباد رسیدیم،. دوستان پاسداری که آنجا حضور داشتند از جمله برادران میرعباس برزکار و محمدحسین کوچکیان، و.‌‌… با دیدن ما شیون و فغان سر دادند، بعد اینکه فضا آرام شد، آقای برزکار خبر شهادت ها را به ما داد، شهید علیدوست محمدی، شهید حسن رضا حقی ، شهید ایوب شیرخانی و..‌. اسامی مداوم ادامه داشت، حدود ۱۶ نفر .
جویای حال حاج رجب یوسفوند که فرمانده گردان امام حسین( ع) را برعهده داشت شدم، گفتند ایشان به همراه باقی مانده نیروها در پیرانشهر هستند.

یادی از برادر شهید صید احمد سپهوند - - شهدای خرم آباد

  • ۱۰:۵۱

شهید صید احمد سپهوند و شهید جوزی امیری- خرم آباد.jpg

سرداران شهید احمد سپهوند و جوزی امیری از فرماندهان لرستان

در منطقه عملیاتی زبیدات عراق سال ۱۳۶۴

 

به بهانه یادی از  برادر شهید احمد سپهوند

معاون فرمانده گردان انبیاء لشگر 57 ابو الفضل لرستان

راوی محمد سلیمانی مخابرات گردان انبیاء :

برادر سپهوند انسانی مومن ، شجاع ، و به سلامتی و حفظ جان رزمندگان اهمیت زیادی میداد . در یکی از روزهای بهار در منطقه زبیدات عراق شب را تا  تا سحر پای بی سیم بیدار بودم دم صبح خوابم برد، بچه ها بیدارم نکردند ساعت 10 صبح بود بیدار شدم . فرصتی پیش آمده بود تا لباس هایم را بشویم . کنار تانکر آب که پشتش به عراقی ها بود و با گونی شن محصور شده بود نشسته بودم . کلاه خود سرم نبود .

برادر سپهوند با لنکروز فرماندهی از کنارم رد شد از اینکه کلاه نداشتم از او خجالت کشیدم خودم را پنهان کردم و زیر چشمی به او نگاه میکردم دیدم اتفاقاً خودش نیز کلاه ندارد. خیلی تعجب کردم . چون برادر سپهوند در حفظ جان بسیجیان بسیار حساس بود و با کلاه بچه ها همیشه مسئله داشت . با ماشین نزدیک پارکینگ فرماندهی شد . در یک لحظه آنقدر خمپاره بر سرمان ریخت که فرصت نشستن هم نداشتیم خمپاره اولی به پشت تانکر آب اصابت کرد ولی عمل نکرد . بچه ها فکر کردند به من اصابت کرده به طرف من آمدند که دومین گلوله به کنار تانکر اصابت کرد و برادر میرزا علی دریکوند را مجروح کرد . سومی و چهارمی و پنجمی به سنگر تدارکات و فرماندهی و ماشین اصابت کرد . تعدادی از بچه ها زخمی شدند . خمپاره بارید و بارید، همه نگران بودند و فریاد میزدند بخوابید . احتمالاً آتش تهیه است هرکس مجروح

نشده خودش را به سنگر دیدبانی برساند . همه این ماجرا با بلند شدن گرد و خاک و دود در کمتر از یک دقیقه بود . لحظه ای آتش قطع شد به دنبال هم می گشتیم .

وقتی بلند شدم برادر میرزا علی دریکوند را دیدم که به شکم او ترکش خورده و با لبخند همیشگی به طرف آمبولانس می رود .

یک نوجوان   15- 14 ساله را دیدم که با چهره ای دگرگون شده و صورتی سیاه شده به طرفم می آید . فهمیدم ترکش خورده ولی نمیدانستم به کجای او ، نمی توانست حرف بزند . ترکش  به قفسه سینه اش و در نزدیکی قلبش اصابت کرده بود .

به سراغ ماشین رفتیم ، برادر احمد سپهوند تکان می خورد ولی خون تمام بدنش را گرفته بود، او را از ماشین بیرون کشیدیم . اتفاقاً ترکش درست به سرش اصابت کرده بود . جایی که او همیشه به آن حساسیت نشان میداد و بچه ها را تشویق به کلاه خود کرده بود. او را به بیمارستان منتقل کردیم که مداوا اثر نکرد و به آرزوی دیرینه اش ، شهادت در راه خدا رسید. روحش شاد و یادش گرامی .                  

 صلوات را فراموش نکنید

 

خاطرات اولین روز اسارت - محمد ناجی راد

  • ۱۰:۵۷

حسن ناجی راد - خاطرات اسارت

حسن ناجی راد

اولین روز اسارت

 حسن ناجی راد- شب به اهواز رسیدیم در گلف مستقر شدیم .صبح روز بعد سید محسن که قبلا در جبهه بود به دیدنم آمد و کلی > خوشحالی کرد و تاسف خورد که با من این گونه بر خورد شده است .همان روز سازماندهی شدیم و به منطقه شوش رقابیه ومنطقه سایت 5 رفتیم .در آنجا مسلح شدیم. سید محسن اسلحه قشنگی با قنداق تاشو یک شلوار پلنگی به من داد .عباس جلالوند که همسایه ما بود و سپاهی بود در آنجا بود و به من کمک کرد ما را در دسته های  21 نفره سازماندهی کردند .فرمانده دسته ما شهید محمد کبود جامه بود .وی نیز در مریوان حضورداشت و می دانست که من خواهر زاده شهید محمود رنج هستم .در جمع گروهانمان چند تا رفیق پیدا کردیم .داود سلیمانی .حسین بنایی .حسین موسوی . رحم خدا که فامیلی وی یادم نمی آید . (دریکوند)

فیروز مگر مرده باشد بگذارد یک نفر عراقی از خط عبور کند

  • ۱۱:۴۷

Sh (549)

خاطره ی حاج بهزاد باقری از فرمانده شهید فیروز سرتیپ نیا

سال ۶۳ بعد از اینکه ماموریت گردان محبین که در پاسگاه زید مستقر بودیم به پایان رسید چند روزی به زیارت حضرت معصومه در قم رفتیم بعد از اینکه به کوهدشت برگشتیم فیروز را دیدم در مسجد صاحب الزمان آن وقتها بیشتر دیدارها و ملاقات در مسجد صورت میگرفت ایشان به من گفت که قراراست کوهدشت خودش یک تیپ مستقل تشکیل دهد گفتم تیپ خیلی نیرو میخواهد نیروهایش را از کجا تامین خواهند کرد گفت که قراراست از هر شهرستان یک یا دو گردان در اختیار این تیپ قرار گیرد گفتم فرماندهی آن بعهده چه کس است گفت اخوی خودت حاج حسن. فیروز تمام اطلاعات و آمار تیپ حنین را که قرار بود تشکیل شود میدانست.

خاطره شهید محمود یاسین ، سوسنگرد

  • ۲۳:۵۸

شهید محمود یاسین

نام پدر: محمدزمان

محل تولد: تهران

تاریخ تولد: 1340/06/05

تحصیلات: دیپلم

تاریخ شهادت: 1360/06/27

محل شهادت: سوسنگرد

خاطرات رزم و شهادت در خاطرات شهید ناصر ایمانی 

خون و شرف - خاطرات سرهنگ فریدون کلهر

  • ۰۰:۲۲

سرهنگ فریدون کلهر - ارتش

خاطرات سرهنگ فریدون کلهر

تنظیم: زهرا ابوعلی

اعزام به جبهه

در پست فرمانده پشتیبانی پادگان مهماتی بابا‌عباس در خرم‌آباد مشغول خدمت بودم که جنگ شروع شد. هر روز نیروهایی به پادگان می‌آمدند تا مهمات را به جبهه‌ها برسانند. مشتاقانه آن‌ها را به سمتی می‌کشاندم و از آنها می‌خواستم از جبهه برایم بگویند. آن‌ها هم از شنیده‌ها و دیده‌های خودشان می‌گفتند. من هم همه آن حرف‌ها را برای همسرم تعریف می‌کردم.

شب اول تیر ماه 1360 بود. بچه‌ها که خوابیدند، طبق معمول من و همسرم به بالکن رفتیم تا حرف بزنیم. آن شب دلم بدجوری گرفته بود. همه‌اش به آسمان نگاه می‌کردم. همسرم گفت: فریدون! من‌من کرد و گفت: اگر می‌خواهی جبهه بروی مخالفتی ندارم! با خوشحالی دستش را گرفتم و گفتم: راست می‌گویی؟ همسرم سرش را تکان داد و گفت: من نمی‌توانم ناراحتی تو را ببینم. گفتم: احساس می‌کنم از افسرانی که در جبهه سینه به سینه دشمن مردانه ایستاده‌اند و می‌جنگند یک سر و گردن کوتاه‌ترم!

گفت: تو مرد خوبی هستی ولی مدت‌هاست که می‌بینم حتی نسبت به من و بچه‌ها بی‌حوصله شدی. حتی دیگر با شوق و حرارت از جبهه نمی‌گویی.

در حالی که گریه می‌کردم گفتم: ببخشید اگر کوتاهی کردم ولی دست خودم نبود. می‌خواستم بگویم که دوست دارم بروم جبهه، ولی عشق و علاقه به تو و بچه‌ها نمی‌گذاشت. بعد هم نگرانتان بودم که با نبود من چکار می‌کنید، ولی این روزها از خودم بدم می‌آید. فکر می‌کنم مگر افسرانی که در جبهه هستند خانواده ندارند؟

 همسرم در حالی که گریه می‌کرد گفت: ما هم خدایی داریم. هر کاری که فکر می‌کنی درسته انجام بده. دستش را بوسیدم و تشکر کردم و گفتم: خوشحالم که خیالم را راحت کردی!

فردای آن روز با اطمینان خاطر و تصمیم قاطع تقاضای انتقالم به لشکر 21 حمزه را نوشتم و آن را به فرمانده آمادگاه دادم.

زندگینامه سردار بسیجی و معلم گرانقدر شهید سید امیر سیدصالحی

  • ۰۲:۰۱

شهید سیدامیر سیدصالحی -الیگودرز

شهید سیدامیر سیدصالحی

کد ایثارگری: 6118419 نام پدر: سیدعلی محل تولد: ایران ، استان لرستان ، شهرستان الیگودرز ، تاریخ تولد: 1334/01/20 شغل: معلم تحصیلات: کارشناسی تاریخ شهادت: 1361/02/19 محل شهادت: خرمشهر

سامانه ملی شهدا

زندگینامه

سید امیر، در بهار سال 1334 در شهرستان الیگودرز و میان خانواده ای متدین و از سلسله ی جلیله ی سادات قدم به دنیای خاکی نهاد . خانواده در فضای پر از مهر و محبت ، در نگهداری و تربیت او تلاش کرد تا سری در بین سرها شود و در آینده ای نه چندان دور ، چون قهرمانی رشید در عرصه ی زندگی ظاهر گردد.

وی در اخلاق ، ورزش ، درس و جوانمردی اسوه و نمونه در بین همسالان خود شد . دوره ی ابتدایی و متوسطه را در شهرستان الیگودرز آغاز و با موفقیت به پایان برد. سپس در آزمون دانش‌سرای مقدماتی شرکت کرد و موفق به اتمام تحصیلات خود گردید.

۱ ۲
بسم رب الشهدا

برای معرفی شهدا

و زنده نگهداشتن یاد شهدا

و ادامه راه آنان

« شهید بلاگ »

یاد شهدا را فراموش نکنیم تا راه شهدا را گم نکنیم.
پیوندها
موضوعات
Designed By Erfan Powered by Bayan