خاطرات سرهنگ فریدون کلهر
تنظیم: زهرا ابوعلی
اعزام به جبهه
در پست فرمانده پشتیبانی پادگان مهماتی باباعباس در خرمآباد مشغول خدمت بودم که جنگ شروع شد. هر روز نیروهایی به پادگان میآمدند تا مهمات را به جبههها برسانند. مشتاقانه آنها را به سمتی میکشاندم و از آنها میخواستم از جبهه برایم بگویند. آنها هم از شنیدهها و دیدههای خودشان میگفتند. من هم همه آن حرفها را برای همسرم تعریف میکردم.
شب اول تیر ماه 1360 بود. بچهها که خوابیدند، طبق معمول من و همسرم به بالکن رفتیم تا حرف بزنیم. آن شب دلم بدجوری گرفته بود. همهاش به آسمان نگاه میکردم. همسرم گفت: فریدون! منمن کرد و گفت: اگر میخواهی جبهه بروی مخالفتی ندارم! با خوشحالی دستش را گرفتم و گفتم: راست میگویی؟ همسرم سرش را تکان داد و گفت: من نمیتوانم ناراحتی تو را ببینم. گفتم: احساس میکنم از افسرانی که در جبهه سینه به سینه دشمن مردانه ایستادهاند و میجنگند یک سر و گردن کوتاهترم!
گفت: تو مرد خوبی هستی ولی مدتهاست که میبینم حتی نسبت به من و بچهها بیحوصله شدی. حتی دیگر با شوق و حرارت از جبهه نمیگویی.
در حالی که گریه میکردم گفتم: ببخشید اگر کوتاهی کردم ولی دست خودم نبود. میخواستم بگویم که دوست دارم بروم جبهه، ولی عشق و علاقه به تو و بچهها نمیگذاشت. بعد هم نگرانتان بودم که با نبود من چکار میکنید، ولی این روزها از خودم بدم میآید. فکر میکنم مگر افسرانی که در جبهه هستند خانواده ندارند؟
همسرم در حالی که گریه میکرد گفت: ما هم خدایی داریم. هر کاری که فکر میکنی درسته انجام بده. دستش را بوسیدم و تشکر کردم و گفتم: خوشحالم که خیالم را راحت کردی!
فردای آن روز با اطمینان خاطر و تصمیم قاطع تقاضای انتقالم به لشکر 21 حمزه را نوشتم و آن را به فرمانده آمادگاه دادم.
سلام بر شهیدان