- جمعه ۳۰ دی ۰۱
- ۰۰:۳۷
وصیت نامه شهید مجتبی آدینه وند
عنقریب بانگ جرس کاروان بسیجیان در کربلای منتظر طنین انداز می شود که الها مگر پیرمان پایان این غربت را در این سال نوید داده است خوشا بحال کسانیکه با قدمهای سهمگین خود مجرای تحقق این حرکت شدند و لب برگونه های سرخ پیروزی زدند حال درباره دو آرمان که سالهاست برای دستیابی به آنها خود را اماده کرده ام قدری می نویسم تا نماینگر روشنائی حرکتم باشد همانطور که می دانید هدف نهائی آدمی این است که در راستای تکلیف خداوندی که بر دوش او نهاده شده موجبات تسهیل این راه بی انتها را فراهم آورد تا به لقای پروردگار برسد همچنانکه از آیات و روایات اسلامی بر می آید شهادت بر تارک این اسباب تکامل درخشندگی دیگری دارد و حماسه دیگر.
گوئی با پذیرفتن شهادت جهش از آنچه هستی بسوی آنچه باید باشی را به تو ارزانی می بخشد لذا این جاست که مجاهد راستین و طالب وصال پروردگار برای عبور از آنچه هست کالبد خالی خود را نردبان سیر به طرف او قرار می دهد که از رصدگاه خونینش وعده نظر به جلوه معبود دریافت کرده.
آری عزیزانم اگر می خواهید بدانید حقیقت کدامست و نهایت لذتش چیست باید از مدخلی عبور کنیم که خوبترین خوبان عالم امکان از ان عبور کردند و اینک جاذبه این حقیقت همه طالبان را بطرف حماسه خود می خواند.
معشوق صلای وصال داده است اگر عاشقید شرط عشق را به جا آورید والا با امیدهای کاذب خود را قانع نکنید بدانید رجز خوانی در پشت میدان های نبرد بدرد نمی خورد و افسوس بر از دست دادن چنان لیاقتی سودی در بر نخواهد داشت همیشه مدخل شهادت باز نیست که با بهترین مرگ به دیدار خداوند رفت،چه بسا دفتر شهادت بسته شود و منتظران کوی دوست در غم چنین مرگ شریفی به نظاره بایستند.
شکر و سپاس خدای را که در عصری لباس هستی بر اندامم پوشانید که زیباترین هستی شناس امام امت را راهنمای کاروان خود دیدم و از نعمت وجودش روشن ترین راه را یافتم براستی شکر این شکر را جز با فدا شدن نمی توان ادا کرد.
خاطرات دوست صمیمی اش شهید اسماعیل هادیان
اسماعیل تازه از منطقه برگشته بود. با لشکر امام حسین و با بچه های دانشجو اعزام شده بود. مستقیم به منزل ما آمده بود.
آن روزها مجتبی آدینه وند تازه شهید شده بود. اسماعیل نامه ای را که مجتبی برایش نوشته بود برایم خواند. در تمام مدت خواندن نامه اشک می ریخت.
از من خواست که پدر و مادرش را راضی کنم که با لشکر 57 ابوالفضل مجددا به منطقه اعزام شود. گفت یا من بروم و اگر اجازه ندهند محمد و فریبرز بروند.
با دایی که صحبت کردم گفت محمد و فریبرز بروند . اسماعیل نباید برود.
جریان را برای اسماعیل تعریف کردم. گفت نه، با پدر صحبت کن که خودم بروم.
روز بعد دایی ناهار مهمان ما بودند. بعد از ناهار مجدد بحث رفتن را پیش کشیدم. این بار دایی دستهایش را زیر چانه اش گذاشت و بدون هیچ مقاومتی گفت برود.
نمی دانم چه اتفاقی افتاده بود؟ شاید قدر ت شهدا بود...کشش مجتبی بود که به اسماعیل علاقه فراوانی داشت یا ...
بهر حال دایی به رفتن اسماعیل رضایت داد. و این آخرین باری بود که به منطقه اعزام شد.
بعد از چند روز هم اسماعیل آسمانی شد.
خاطره از سردار حسن باقری(پسرعمه شهید هادیان)
=-=--
اسماعیل هادیان و مجتبی آدینه وند
سرکار خانم افخم باقری
وقتی مجتبی شهید شد، اسماعیل خیلی ناراحت شد، برای مجتبی خیلی اذیت شد، بی نهایت به هم ریخته بود،ولی جزع و فزع نمی کرد. می گفت من تاب این دوری رو ندارم. باید برای این شهید کاری انجام بدهم که فردای قیامت جوابگوی او باشم.
یک هفته آمد کوهدشت. بعد از ظهرها می رفت منزل شهید مجتبی و وسایلی که داشت، نوشته ها و غیره را جمع می کرد.
بعد از اینکه از خونه شهید مجتبی برمی گشت نیم ساعت می آمد منزل ما، من دلداریش می دادم، با هم بحث داشتیم و بعد می رفت. من به اسماعیل می گفتم مجتبی بهترین راه را انتخاب کرد.
می گفت: آره، منم دیگه موندن اینجا برام فایده ای نداره. دنیا برام عین قفس شده.
در آن روزها بود که من احساس کردم اسماعیل معلم من شده. با اینکه حدود پانزده سال از اسماعیل بزرگتر بودم.من آن موقع لیسانس نداشتم. اسماعیل اصرار داشت که من حتما دانشگاه بروم. می گفت دانشگاه رفتن انسان را از لحاظ فکری فربه می کنه، دید را باز می کنه.
بعدا خود من هم به این نتیجه رسیدم، فکرم بازتر شد، حتی بهتر می تونستم قرآن حفظ کنم.
منبع: وبلاگ شهدای کوهدشت
http://shohadaykohdasht.blogfa.com/
متاسفانه عکس های وبلاگ نمایش داده نمیشه .