اواخر بهمن ماه ۶۰ و هوا بی نهایت سرد بود . کلاس دوم راهنمائی بودم ؛ مدرسه که تعطیل شد درحال برگشت به خانه صدای سرودی که از بلندگوی بسیج پخش می شد همه را بسوی خود جذب می کرد. به اتفاق تنی چند از دوستان از جمله شهید سیداحمد آل داوود و شهید عظیمی برادر عبدالرضا رحیمی و برادر آزاده محمدرضا ایزدی به سوی بسیج رفتیم ؛ مسئول وقت بسیج آقای امامی برای آموزش و اعزام به جبهه ثبت نام می کرد. موقعی که وارد شدیم حدود ده نفری ثبت نام کرده بودند، که آقای امامی به طرفمان آمد و پرسید که اگر برای ثبت نام به جبهه اینجا آمده اید باید بگویم که چون قدتان کوتاه است نمی توانم از شما ( اشاره به من و شهید عظیمی و علیرضا مالکی ) ثبت نام بعمل آورم! ولی از شهید آل داوود و شهید احمد یغمائی - عبدالرضا رحیمی - کلیم الله بابائی - حسن مقیمی - علی اصغر گودرز- علی مسعود -سید مرتضی موسوی – علی هنری - و چندی دیگر ثبت نام بعمل آورد ؛ و من با ناراحتی به خانه برگشتم .

بعد از ظهر آن روز با شهید علی اکبر سعادت که هم پسرعمو بودیم و هم پسرخاله نشسته بودم ، که تمام ماجرا را برای او تعریف کردم و گفت :از من هم ثبت نام می کنند؟ گفتم اگر مشکل قد نداشته باشی چرا که نه ، فردا صبح قبل از اینکه به مدرسه بروم شهید علی اکبر آمد سر راهم و گفت بیا برویم ثبت نام کنیم شاید فرجی شد و از ما ثبت نام کردند ؛ از این رو شهید عظیمی و آقای مالکی را برداشتیم و باهم به بسیج رفتیم حدود سی نفری نام نویسی کرده بودند که آقای امامی گفت باز آمدید؟ در جوابش گفتم این قدر می آئیم تا ناممان را بنویسی ؛ ببین پسر عمویم را هم با خودم آوردم ؛ در همین هنگام پسرعموی دیگرم هم حسن سعادت برای ثبت نام آمده بود که با اصرار او و دیگر دوستان ناممان را نوشت . دو روز گذشت که اسامی ثبت نام شدگان به چهل نفر رسید و قرار بود که از فردای آن روز آموزش نظامی در همان محل بسیج صورت پذیرد. و باید بگویم که ما اولین گروهی بودیم که در خود خور آموزش دیدیم و مستقیما" به جبهه اعزام شدیم.

به هرحال مدت ده روز آموزش نظامی را دیدیم و موقع اعزام فرا رسید و قرار بر این شد که همه یک رضایت نامه از والدین خود ارائه نمائیم ، و من چون پدرم گارگر معدن نخلک بود و اگر می خواستم صبر کنم تا آخر هفته پدرم به خور بیاید از اعزام جا می ماندم! لذا فرم رضایت نامه را گرفته و صبح با اتوبوسی که از خور به نائین می رفت و بعد از ظهر برمی گشت به قصد رضایت گرفتن از پدرم به سوی نخلک حرکت کردم. سه راهی نخلک از اتوبوس پیاده شدم و مسیر حدود ۲۰ کیلومتری تا نخلک را پیاده پیمودم. و موقعی که به پدرم گفتم رضایت میخواهم برای رفتن به جبهه ؛ گفت: برای خودت میخوای یا برادرت احمد ؛ گفتم نه برای خودم ؛ که خنده ای کرد و گفت برو بچه؛ جنگ بچه بازی نیست، که تو می خوای بری! گیرم من رضایت دادم اصلا" بسیج بچه را به جنگ نمی بره ؛ که گفتم بله اول اسمم را نمی نوشتند که بعدا" با هزار تا التماس و درخواست نوشتند ؛ و آموزش را هم دیده ام ، و قرار است همین دو روزی اعزام شویم و من تنها نیستم و شروع کردم اسامی یکی یکی رزمنده ها را که باهم هستیم نام بردن ؛ و موقعی که نام شهید علی اکبر سعادت و دیگر پسر عمویم حسن سعادت را بردم گفت باشه اگه باهم هستید امضاء میکنم . که خدا رحمتش کند امضاءکرد ؛ و من فورا" ناهار نخورده مجددا" همان مسیر را پیاده برگشتم تا به اتوبوس که صبح با آن آمده بودم برسم.

به هرحال موعد اعزام فرا رسید و تمام مردم خور برای بدرقه فرزندانشان آمده بودند؛ به طوری که تمام میدان امام خور مملو از جمعیت شده بود ، آخه اولین اعزامی بود که شهرما این چنین باشکوه به خود دیده بود . ساعت حدودا" ۱۰ صبح بود که با یکدستگاه اتوبوس به نائین عزیمت و یک شب را در نائین ماندیم ، و فردای آن روز با کاروانی از رزمندگان نائینی به پادگان ۱۵ خرداد اصفهان رفتیم. پس از سازماندهی و انجام مراحل دیگر مستقیما" به طرف جبهه دارخوئین حرکت کردیم. موقعی که به جبهه دارخوئین رسیدیم ، تمام گروه ۴۰ نفره ما به ۴ گروه ۱۰ نفره تقسیم شد. و فرمانده خط دستور داد که هر گروه برای خود سنگری درست کند که می بایست یک سنگری با بیل و کلنگ می کندیم به ابعاد حداقل سه در چهار دقیقا" یادم هست.

من و شهید علی اکبر سعادت و پسر عمویم حسن سعادت و شهید مرتضی دهقان و شهید عطیمی و سید مرتضی موسوی و شهید احمد یغمائی و کلیم الله بابائی و عبدالرضا رحیمی و سید وحید حسینی با هم بودیم ؛ و چون قرار بود که سقف سنگرها را با الوارهائی که داخل یک کشتی در آن طرف رود کارون کنار تاسیسات انرژی اتمی به گل نشسته بود بیاوریم از این رو گروه ده نفره به دو دسته 5 نفره تقسیم شدیم. پنج نفر برای کندن سنگر و پنج نفر هم برای آوردن الوار که هر سنگر ۱۵ الوار نیاز داشت . چون شهید علی اکبر برای کلنگ زنی ماهر بود به همراه شهید عظیمی و سه تن دیگر از عزیزان مشغول کندن زمین شدند و بقیه ما و دیگر همرزمان برای آوردن الوارها با قایق موتوری که آنجا بود و به سمت کشتی حرکت کردیم ؛ به هر حال آن شب سنگر ، نیمه کاره به پایان رسید . پس از اقامه نماز و دعای توسل و صرف شام ، قرار شد گروه به نوبت نگهبانی از مرز را بعهده بگیرند اما چون عراق می دانست که نیروهای ایرانی فعلا" قصد هیچگونه عملیاتی را از مرزی که ما در آن مستقر بودیم ندارد زیاد آتش بازی نمی کرد . که پس از یک ماه اقامت در انرژی اتمی، زمزمه هائی از انجام عملیاتی گسترده در تمامی مرز جنوب بگوش می رسید؛ و این بود که عراق مرتب سنگرهای ما را با گلوله های توپ می کوبید. از این جهت تمامی خط را تخلیه و برای سازماندهی عملیات بیت المقدس به پادگان شهید بهشتی اهواز انتقال دادند ؛ و پس از سه روز ماندن در آن پادگان، و آموزش های لازم همه رزمندگان را جهت انجام مرحله اول عملیات بیت‌المقدس و با هدف آزاد سازی جاده اهواز خرمشهر بسوی خط مقدم حرکت دادند .