- پنجشنبه ۱ تیر ۰۲
- ۱۱:۴۷
خاطره ی حاج بهزاد باقری از فرمانده شهید فیروز سرتیپ نیا
سال ۶۳ بعد از اینکه ماموریت گردان محبین که در پاسگاه زید مستقر بودیم به پایان رسید چند روزی به زیارت حضرت معصومه در قم رفتیم بعد از اینکه به کوهدشت برگشتیم فیروز را دیدم در مسجد صاحب الزمان آن وقتها بیشتر دیدارها و ملاقات در مسجد صورت میگرفت ایشان به من گفت که قراراست کوهدشت خودش یک تیپ مستقل تشکیل دهد گفتم تیپ خیلی نیرو میخواهد نیروهایش را از کجا تامین خواهند کرد گفت که قراراست از هر شهرستان یک یا دو گردان در اختیار این تیپ قرار گیرد گفتم فرماندهی آن بعهده چه کس است گفت اخوی خودت حاج حسن. فیروز تمام اطلاعات و آمار تیپ حنین را که قرار بود تشکیل شود میدانست.
بعد از چند روزی جذب نیرو شروع شد و یک گردان از نیروهای بسیجی کوهدشت , رومشگان, گراب, کونانی, درب گنبد و دیگر روستاهای تابعه شهرستان آماده اعزام شدند. مانور یک روزه ای در مناطق کوهستانی خرم آباد برگزار شد. ما هم در این مانور شرکت کردیم.
بعد از آن قرار شد به منطقه زبیدات عراق اعزام شویم قبل اعزام مجددا فیروز را دیدم گفت من با حاج حسن صحبت کرده ام قرار است دو نفرمان یک گردان راتحویل بگیریم ایشان آنقدر حیا داشت نگفت که تو معاون من شده ای گفت قرار است دو نفری گردان را تحویل بگیریم. من خیلی خوشحال شدم از اینکه در کنار ایشان باشم چون فیروز با تمام انضباط و درایتی که داشت بسیار آرام و شوخ طبع بود. با وجود اینکه فرمانده گردان شده بود همچنان با تمام نیروها مثل یک برادر کوچکتر برخورد میکرد.
و همان روز حرکت کردیم شب به اردوگاهی در نزدیکی های اندیمشک رسیدیم و شب را در آنجا ماندیم بجز گردان ما تعدادی دیگر نیرو هم در آن اردوگاه بود. یک سالن بزرگ در اختیار ما قرار دادند. من و فیروز به سرکشی نیروها رفتیم تا از تک تک آنان باخبر شویم. به فیروز گفتم چرا خودت را به زحمت می اندازی اگر قرار باشد با تمام افراد گردان حرف بزنی تا صبح باید بیدار بمانیم! گفت اگر ندانم با چه کسانی کار میکنم چگونه میتوانم در مقابل نیروهای بعثی مقاومت کنم. باری به هرجهت تا پاسی از شب با نیروها در گفت و شنود بودیم.
صبح که شد بعد از نماز به طرف موسیان حرکت کردیم چون قرار بود موقعیت تیپ ۵۷ را تحویل بگیریم بعد رسیدن به قرارگاه موقعیت ما را مشخص کردند. فیروز که استعداد عجیبی در ارتباط گیری با نیروها داشت و جلب اینکه نیروها هم اطاعت پذیری فوق تصوری از ایشان داشتند, در مدت زمان کوتاهی توانستیم کلیه گروهان ها و دسته ها را در سنگرها مستقر کنیم. بدون اینکه حتی یک نفر هم مجروح شود. سنگری هم برای خودمان انتخاب کردیم. مدت ۳ ماه یا بیشتر در کنارهم بودیم.
یک روز یکی از فرماندهان گروهان از طریق بیسیم اعلام کرد که تعدادی از نیروهای عراقی قصد ضربه زدن به خط را دارند. فیروز را با خبر کردم، ایشان گفت آماده شو تا برویم گروهان. خیلی سریع سوار بر موتور شدم ایشان هم سوار شد، میگفت سریعتر برو. به گروهان که رسیدیم فیروز بر بالای خاکریز رفت و با دوربین دیده بانی تمام منطقه را بازدید کرد و بعد از چندی از خاکریز پایین آمد گفت برویم میدانم چه کار کنم. بعد از اینکه حرکت کردیم با صدای بلند گفت بهزاد! فیروز مگر مرده باشد بگذارد یک نفر عراقی از خط عبور کند.
من تا آن لحظه عصبانیت فیروز را ندیده بودم، گفتم میخواهی چه کار کنی؟! مانده بودم نکند بدون اجازه رده مافوق دست به کاری بزند. گفت هیچی گاز بده تا برسیم. کنار یکی از سنگرهای متروکه چند خمپاره انداز ۶۰ داشتیم تعداد ۲۰ یا ۳۰ گلوله خمپاره آماده کردیم بدون اینکه از نیروهای دیگر کمک بگیرد گفت تو گلوله ها را آماده کن من به طرفشان شلیک میکنم. نمی دانم گرای آنان را از کجا میدانست. هر گلوله ای که شلیک میکرد فریاد میزد الله اکبر بعد رو به من میکرد و با صدای بلند قهقهه سر میداد. چندین گلوله که شلیک شد از طرف گروهان یک نفر به طرفمان آمد و با صدای بلند فریاد میزد فرار کردند. خیلی سریع خودمان را به گروهان رساندیم فیروز دستور داد تمام نیروها از سنگرها بیرون بیایند و بالای خاکریز بروند و شروع به تیراندازی کنند. این کار باعث شد در کمترین زمان و بدون هیچگونه تلفاتی نیروهای عراقی را به عقب راندیم و تعدادی از نیروهای آنان را به هلاکت رساندیم.
به پاس احترام به کلیه شهدا علی الخصوص شهدای کوهدشتی صلوات
منبع: سردارانی گمنام از دیار زاگرس