یاد شهیدان 🌹

شهدا را فراموش نکنیم

خاطرات اولین روز اسارت - محمد ناجی راد

  • ۱۰:۵۷

حسن ناجی راد - خاطرات اسارت

حسن ناجی راد

اولین روز اسارت

 حسن ناجی راد- شب به اهواز رسیدیم در گلف مستقر شدیم .صبح روز بعد سید محسن که قبلا در جبهه بود به دیدنم آمد و کلی > خوشحالی کرد و تاسف خورد که با من این گونه بر خورد شده است .همان روز سازماندهی شدیم و به منطقه شوش رقابیه ومنطقه سایت 5 رفتیم .در آنجا مسلح شدیم. سید محسن اسلحه قشنگی با قنداق تاشو یک شلوار پلنگی به من داد .عباس جلالوند که همسایه ما بود و سپاهی بود در آنجا بود و به من کمک کرد ما را در دسته های  21 نفره سازماندهی کردند .فرمانده دسته ما شهید محمد کبود جامه بود .وی نیز در مریوان حضورداشت و می دانست که من خواهر زاده شهید محمود رنج هستم .در جمع گروهانمان چند تا رفیق پیدا کردیم .داود سلیمانی .حسین بنایی .حسین موسوی . رحم خدا که فامیلی وی یادم نمی آید . (دریکوند)
شب به دهکده المهدی رفیتم .چادری مشخص شد و  اسکان پیدا کردیم .شب به استراحت گذشت .صبح روز بعد عراقی ها شروع کردند به بمباران محل ؛ و چند تا خمپاره و توپ به جایی که ما بودیم اصابت کرد .و حسابی  بعضی ها ترسیدند. چند نفرپیش فرمانده رفته و گفتند که حاضر نیستند دیگر در این  محل و یا جبهه بمانند .بسیجی نوروزی ؛حسین بنایی ؛و یکی از افراد رسمی بنام علی احمدوند .خلاصه تعدادی همان لحظه اول پیشمان شده و برگشتند .حسین بنایی که پول نداشت 30تومان به او قرض دادم و گفتم که بعدا می گیرم .
بعد از دقایقی گفته شد > که هر کس آموزش ندیده به سمتی بایستند .تعدادی بیرون رفتند .من که آموزش کلاسیک ندیده بودم از ترس این که قصد برگرداندن این افراد را دارند سکوت کردم و به سمت آموزش ندیده ها نرفتم .قرارشد افرادی که آموزش ندیده اند در گروهان ارکان و یا پشتیبانی استفاده کنند و اسلحه تحویلی به ایشان را پس گرفتند .
داود سلیمانی نیز جز این افراد بود .امروز10/2/1361بود . به ما گفتند که بعد از خوردن ناهار سوار ماشین ها بشویم .سوار شدیم وبه منطقه فکه نزدیک شدیم .غروب بود .شام خوردیم و پیاده به سوی نبرد راه افتادیم .خیلی راه رفتیم در طول مسیر ساکت و آرام حرکت می کردیم .گاهی استراحت و گاهی حرکت .خلاصه جایی جهت استراحت توقف کردیم .منطقه کاملا تاریک بود .سکوت همه جا را فرا گرفته بود .بعضی وقت ها نور زیبای منور ها منطقه را جلوه زیبایی می داد .
همه خسته بودند .خوابیدیم .بیدارمان کردند وگفتند نمازصبح بخوانیم .البته قبلا بچه ها توجیه شده بودند در منطقه چگونه می  بایستی نماز خواند .بعد از نماز مقداری پیاده روی کردیم .هوا روشن شده بود .دستور دادند همه بنشینیم .بعد حرکت و نهایتا گفتند که داخل عراقی ها آمدیم و اشتباه آمدیم .سریع برگردیم .و همه بچه هابه سرعت اما بی صدا شروع به عقب نشینی کردند .تا جایی که عده ای از بسیجی ها را دیدیم که بچه های کرج بوند و گفتند از  تشنگی مجبور شدند که آب رادیاتور ماشین خوردند .
تعدای شهید شده بودند .و ایشان گم شده بودند .با ما به عقب برگشتند .رسیدیم به سنگرهای خودی و در سنگر های بدون زیر انداز همه از فرط خستگی خوابیدند . زمانی که از خواب بیدار شدم منظره جالبی دیدم .بعد از استقرار ما و اینکه از فرط خستگی خوابیده بودیم .ظهر توفان شن شده بود همه جا شن بود حتی داخل چشم ؛دهن و کامل بچه ها را پوشانده بود به طوری که یک لحظه آدم می ترسید از دین قیافه های بچه ها .با خنده و سرو صدا بچه ها بیدار شدند و هر کس از عقب نشینی و یا مسیر پیاده روی می گفت.بعضی ها تجهیزاتشان را جا گذاشته بودند .
اسلحه را کوله حمایل را .خلاصه شب عجیبی بود .و خاطره با حالی .امروز11/2/1361بود.روز بعد به گشت و تفریح گذشت گاهی تیراندازی کردیم .در منطقه گشت زدیم .از مناطق آزادشده فتح المبین دیدن کردیم .سنگر های عراقی ها ؛و اجسادشان که متلاشی و یا گند زده بود .تا روز 15/2/1361که به سمت منطقه عملیاتی حرکت کردیم ؛یک مرتبه دیگر برای عملیات رفتیم  ولی باز اشتباه رفته بودیم و بر گشتیم .روز آخرسوار ماشین ها شدیم .در یک محوطه ای پیاده شدیم نزدیک غروب بود شام مرغ آوردند خوردیم .بعد فرمانده تیپ آمدند و سخنرانی کردند .
بچه ها را برای عملیات آماده کردند .مداحی به روضه خوانی پرداخت و بعد از نماز خواندن به سمت منطقه عملیات حرکت کردیم .به ستون حرکت می کردیم  .گاهی می ایستادیم .گاهی می نشستیم .گاهی میخوابیدیم .ولی به سمت منطقه راه مستقیم بود .دراواخر راه و در دل شب جایی که سکوت همه جا را فرا گرفته بود .به > سمت خط مقدم راه می رفتیم .ناگهان فرمانده دستور توقف داد .همه نشستند .بعضی ها از فرصت پیش آمده استفاده کردند و خوابیدند. شهید محمد کبود جامه به سراغ من  آمد و در آن شب تاریک کاملا سیاه مرا با خود برد و در قسمتی به نگهبانی گمارد و گفت مراقب باش کسی رد نشود .نمی دانم چقدر طول کشید دیدم چند نفر از دور می آیند ؛بچه های خودمان بودند .سید محسن نوربخش را از نوع راه رفتنش می شناختم  .بچه ها رفته بودند جلو شناسایی .بعد بیدار باش زدنند و اعلام حرکت .ستون بدون  صدا به حرکت در آمد محسن نوربخش که در کنار من بود می گفت از پایین مقر عراقی ها راه می رویم وقصد دور زدن عراقی ها را داریم .خلاصه به میقات رسیدیم .فقط آتش بود و خون .پشت خاکریز مستقر شدیم.عراقی ها را می دیدم از سنگر بیرون آمده و به سنگر دیگر می رود کنار شهید حسن گودرزی بودم .گفتم بزنم گفت چند لحظه دیگر انشالله جانشان را می گیریم.بعد از چند دقیقه فرمان حمله صادر شد .و گردان حضرت ابوالفضل و گروهانهای تابعه و دسته های فرمانبر به دل دشمن زدند .و به قول مقام معظم رهبری جنگ بچه های لر قبل از اینکه شنیدنی باشد دیدنی است .مثل شیر دل به خط زدند وآتش دشمن را شکستند و به قعر دل دشمن یورش بردند .زمین و آسمان روشن  بود و گلو له می بارید .

سنگر های عراقی ها خالی شد و سربازان کفر پا به فرار گذاشتند .با یکی از آرپی جی زن ها همراه بودم .سعید شریف .تیر بار چی روی خط را می زد .خیلی از بچه ها زخمی شدند .و تعدادی هم شهید شدند .باید تیر بار چی خاموش می شد .سعید فرزند شهید قنوتی با شلیک یک گلوله آرپی جی می خواست تیر بار  را خاموش کند اما نشد .گلوله از کنارسنگر تیربار چی کمانه کرد .به سوی دیگر که  مشرف بر تیر بار بودم رفتم.و به حمد الله با شلیک یک خشاب کامل به سمت سنگر  بعثی تیر بار چی ؛آتش تیر بار خاموش شد .مقداری جلو رفتم .خشاب اسلحه را عوض کردم .زمین زیر پا رمل بود .منطقه فکه تپه 118.اسلحه گیر زد مشکل را بر طرف کردم به راهم ادامه دادم سنگر دیگری خالی بود شهید احمد گودرزی را دیدم می خواستم داخل سنگر عراقی ها نارنجک بیاندازم شهید احمد گفت خالی کردند و فرار را  بر قرار ترجیح دادند .
لازم نیست نارنجک را بیاندازی .مقداری به جلوتر رفتم که > ناگهان موجی ازانفجار پشت سر, مرا محکم به زمین کوبید .خواستم بلند شوم  نتوانستم .به زمین افتادم .پایم گرم شد و خون از پایم می آمد .به کناری رفتم .چند نفر زخمی هم انجا خوابیده بودند .گروه امداد بالای سرم آمد شلولرم را پاره  کرد وپانسمان کرد وگفت اگر فردا آفتاب گرفت سعی کن در سایه بمانی .به چند نفر دیگر هم سفارشی کرد و رفت .هم چنان زیر آتش خمپاره و توپ و گلوله های رنگی و  منور های زیبا و فشنگ های رسام بودیم .در تاریکی شب داود سلیمانی را که برانگاهدست داشت و می آند دیدمش .صدایش کردم و او پیش من آمد و اظهار نگرانی و ناراحتی کرد و شروع کرد به من دل داری دادن .من نمی توانستم پایم را تکان  دهم.بد نم جان نداشت وگویی لمس شده بود .سردم شد. داود اصرارداشت که بلند شو تا > برویم عقب .من او گفتم که نمی توانم او سعی کرد که بلندم کند اما نشد .باران > گلوله می بارید .آتش همه جا را گرفته بود صداهای انفجار از توپ گرفته تا مسلسل > تا خمپاره و اسلحه های سبک روی سرمان می ریخت و جالب اینکه در وسط نیروها ی > عراقی و ایرانی گیر افتاده بودیم .به داود گفتم تو برو و اینجا واینیسا.گوش نکرد و ایستاد .سردم شد داود لخت شد.و پیراهنش را درآورد و روی من اداخت زمین را کند و چاله ای درست کرد و منو داخل آن چاله خواباند .
تعدای دیگر کنار ما  زخمی شده بودند ویکی دو نفر از ایشان به شهادت رسیده بودند .شب عجیبی بود .روی  تپه مقابل سنگری بود چند بار دست به دست شد .ما در تیر رس تیر بارش بودیم .هوا داشت روشن می شد .گاهی من از حال می رفتم خون ریزی داشتم .هوا روشن بود عده ای از چند صد متری ما حرکت می کردند .صدای تیراندازی کم شده بود .داود فکر برود و کمک بیارد .اسلحه برداشت و سمت آن چند نفر رفت من صحنه را می دیدم .از نزدیک متوجه شد که عراقی هستند .اول اسلحه را انداخت وبعد دستاشو بالا برد بعد سریع خم شد و اسلحه را برداشت و به سمت عراقی ها بگیردکه چند نفر از عراقی ها ریختند روسرش و شروع کردند و او را کتک زدند .
مدتی گذشت چند تا هواپیما آمدند و مواضع عراقی ها را بمباران کردند .ما در خط عراقی ها افتاده بودیم .دور و بر ما عراق بود .سنگری که به ما اشراف داشت یک بار دیگر دست به دست شد .نفهمیدم عراقی ها گرفتند یا ایرانی ها جالب بود هر که سنگر را می گرفت به سمتی شروع می کرد به  تیراندازی .ما در کنارتپه ای بودیم آفتاب بالا آمد و آفتاب ما را گرفت .صدای > ناله از این چند نفر زخمی به گوش می رسید .صحنه غریبی بود .روبه اسمان  درازکشیده بودم تیر های رسام را می دیدم که رد می شدند .به فکر شهید اسماعیل کماسی افتادم .صبح پنج شنبه بود چهلم شهید اسماعیل کماسی, و حرفی که بعد از زخمی شدنش در عملیات بستان گفته بود .که من توفیق نداشتم شهید شوم .و بعد من گفتم که مگر من توفیق دارم که زخمی شدم .
چه قسمتی برای من در نظر گرفته شده است .چند لحظه بعد از بلندی مقابل چند نفر عراقی به سمت ما چند که در پای تپه ماهور دراز کشیده بودیم ,آمدند.مسلح و عصبانی و هیکل مثل درخت .دو نفر پیرمرد همراه این چند نفر بودند .به چند قدمی که می رسیدند به بقیه که کنارم افتاده بودند گفتم غراقی ها امدند سراغمان .من که در چاله ای بودم و توان تکان خوردن نداشتم  به سمت من آمدند ابتدا یک نفر از عراقی ها که جوان بود به سمت من حمله ور شد و  اسلحه را به طرفم گرفت و می خواست که شلیک کنه که پیرمردعراقی با فریاد به سر ش  وهول دادن سرباز جوان و سر و صدای بیش از حد به سمت من آمد و گفت بلند شو .و  دست شو دراز کرد .متوجه شد نمی توانم بلند بشوم .کاملا لباسم خونی بود .شلوارم پاره بود و با باندی روی زخم مرا بسته بودند .پیر مرد دوم به کمکش امد وبا هم  دو نفری زیر بغل منو گرفتند و بلند کردند .و کشان کشان منو به سمت دیگر تپه بردند .در این هنگام صدای شلیک گلوله و سر و صدای بلندی به گوشم رسید .فهمیدم  که بقیه دوستان را به شهادت رساندند.مقداری منو دو نفری بردند ,به محلی رسیدم > منو دراز کردند .در آن حال نا توانی متوجه شدم که بند پوتین هایم راباز کرده  فکرکردم می خواهد جلو خون پایم را بند بیارند که دیدم بند ها را بر داشت و رفت .بعد از لحظاتی چند نفر اسیر ایرانی آوردند که داود نیز جزء آنها بود .فرهاد محمدیان,محمد نورایی ,حسین چگنی ,حیسن موسوی ,عبدالرضا رستمی ,و یک نفر عرب زبان که با بچه های بروجرد اعزام شده بود .همه دور و برم من نشستند ایرانی که  عرب بود ,نیز زخمی بود .حرکتمون دادند به سمت سنگر های خودشون .فرهاد و داود به من کمک می کردند تا به سنگری رسیدیم .
داخل سنگر شدیم .منو روی تختی خواباندند .ظهر بود .منو بیدار کردند .بچه تقتضا کرده بودند می خواهیم نماز بخوانیم .متوجه شدم فرهاد را کتک زدند .ریش داشت و بین ما بزرگتر بود .پا شدم که بیرون بروم جهت وضو گرفتن,دیدم پوتین هایم نیست .برده بودند .با کمک داود و یکی از بچه ها منو بردند جهت توالت و گرفتن وضو .چند قدمی سنگر عراقی ها توالت بود .بر گشتیم.دست بچه هارا بستند . فرمانده عراقی امده بود .عادل به عربی گفت که ما به  بیمارستان نیاز داریم .گفت شما باید بمیرید .ومحکم به صورت عادل زد .و شروع به فحاشی نمود .یک دفعه صدای تیربلند شد و یک عراقی مثل کسی که مارزدش شروع به بال پایین کردن و داد و فریاد نمود .متوجه شدیم که سرباز که بالای سرمان بود دستش روی ماشه رفته بود و بغل دستی خودش ر تیر زد .قیامتی شد .در این حین بچه های ما که همه دست بسته بودند داود با دست بسته بلند شده بود و به فرمانده عراقی می گفت که تقصیر این سرباز بود که تیر شلیک شد .
خلاصه همه ما ترسیدیم .که تمام شد .الان ما را می کشند.در این فکر بودیم که ماشینی آمد و همه را سوارکرده به سمت شهر العماره برد .در مسیر که می رفتیم متوجه آرم سپاه حسین چگنی شدم که روی سینه اش است و عراقی ها ندیدن آرم را .به حسین کمک کردم و با دندان آرم روی سینه حسین را کنده و ازلای کف ماشین به بیرون انداختم .عطش تشنگی حسابی غلبه کرده بود .ماشین به منطقه نظامی که هواپیمای شکاری می پرید رسید .پیاده مون کردند .کتک خوبی هم به بچه ها زدند .در مقابل آفتاب رها کردند و رفتند .از دیشب تا حالا که تقریبا ساعت دو بعد از ظهر است هیچ نخورده ایم.البته در تابستان بیش از هر چیز تشنگی به سراغ شما می آید.احساس گرسنگی نداشتیم اما فدای لب تشنه امام حسین (ع) هوا بسیار گرم بود .شهر العماره بودیم .روز 16/2/1361بود .اولین روز اسارت را تجربه می کردیم

کد خبرنگار: 17

فاش نیوز



ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی
بسم رب الشهدا

برای معرفی شهدا

و زنده نگهداشتن یاد شهدا

و ادامه راه آنان

« شهید بلاگ »

یاد شهدا را فراموش نکنیم تا راه شهدا را گم نکنیم.
پیوندها
موضوعات
Designed By Erfan Powered by Bayan