یاد شهیدان 🌹

شهدا را فراموش نکنیم

خاطرات اولین روز اسارت - محمد ناجی راد

  • ۱۰:۵۷

حسن ناجی راد - خاطرات اسارت

حسن ناجی راد

اولین روز اسارت

 حسن ناجی راد- شب به اهواز رسیدیم در گلف مستقر شدیم .صبح روز بعد سید محسن که قبلا در جبهه بود به دیدنم آمد و کلی > خوشحالی کرد و تاسف خورد که با من این گونه بر خورد شده است .همان روز سازماندهی شدیم و به منطقه شوش رقابیه ومنطقه سایت 5 رفتیم .در آنجا مسلح شدیم. سید محسن اسلحه قشنگی با قنداق تاشو یک شلوار پلنگی به من داد .عباس جلالوند که همسایه ما بود و سپاهی بود در آنجا بود و به من کمک کرد ما را در دسته های  21 نفره سازماندهی کردند .فرمانده دسته ما شهید محمد کبود جامه بود .وی نیز در مریوان حضورداشت و می دانست که من خواهر زاده شهید محمود رنج هستم .در جمع گروهانمان چند تا رفیق پیدا کردیم .داود سلیمانی .حسین بنایی .حسین موسوی . رحم خدا که فامیلی وی یادم نمی آید . (دریکوند)

خاطره ای از سرلشکرخلبان شهید حسین لشکری

  • ۱۴:۲۰

ماجرای سفر خلبانی که از آریزونا آغاز شد و در مهران به پایان رسید    

روایت شهید لشکری از شهید محمد زارع‌نعمتی

امیر سرلشکر خلبان شهید حسین لشکری خلبان آزاده جنگ تحمیلی و دفاع مقدس در خاطرات خود به شهید محمد زارع‌نعمتی اشاره می‌کند و می‌گوید: «در اوایل جنگ بود که در مأموریتی، قسمت انتهایی هواپیمایم، مورد اصابت موشک قرار گرفت و کنترل هواپیما از دستم خارج و موتور هواپیما خاموش شد! من احساس کردم که دارم شهید می‌شوم و شهادتین خود را گفتم و دستگیره پرش را کشیدم و بیرون پریدم و دیگر متوجه چیزی نشدم. 

چند ثانیه بعد، با سرعت وحشتناکی به زمین خوردم و از شدت ضربه، جلوی چشم‌هایم را خون گرفت، به طوری که بیشتر از پنج متر را نمی‌توانستم ببینم! کم‌کم حالم بهتر شد و حس کردم در ده‌متری من، عده‌ای مرا در محاصره گرفته‌اند! دست‌هایم را به علامت تسلیم بالا بردم و اسیر شدم. در میان نیروهای محاصره‌کننده، یک افسر هم بود که جلو آمد و چتر و لباس فشاری را از تنم باز کرد. بعد دست‌ها و چشم‌هایم را بستند و مرا سوار ماشین کردند و به جایی بردند که احتمالا مقرشان بود. 

لب پایینم پاره شده و پوست گردنم سوخته بود! بدنم داشت کم‌کم سِر می‌شد و بیش از پیش احساس درد می‌کردم و تعادلم را از دست می‌دادم. در آنجا یکی از افسران ارشدشان آمد و به روی من آب دهان انداخت! در همان لحظه، دردم بسیار شدید شد و بی‌هوش شدم! بعد که به هوش آمدم، دیدم در بیمارستان هستم.

بعدا فهمیدم که بیمارستان «الرشید بغداد» است. وقتی به هوش آمدم، دکتر سرهنگی که پزشک معالج من بود، بالای سرم آمد. بعد یک افسر امنیتی عراق آمد و کارتِ خلبان زارع نعمتی را – که اسیر شده بود – به من نشان داد تا او را شناسایی کنم. من ایشان را قبلا در پایگاه دیده بودم و گفتم: این کارت خلبان زارع نعمتی است. آن افسر اطلاعاتی هم دیگر حرفی نزد و رفت. »

ماجرای سفر خلبانی که از آریزونا آغاز شد و در مهران به پایان رسید    

شهید سرلشکر خلبان محمد زارع نعمتی

شهیدی که پس از ۱۶ سال پیکر او سالم برگشت، شهید محمدرضا شفیعی

  • ۰۰:۳۶

شهید محمدرضا شفیعی -قم

به مناسبت سالروز شهادت محمدرضا شفیعی

شهیدی که بعد از 16 سال با پیکری سالم به میهن بازگشت

این شهید گویی همین امروز به شهادت رسیده است؛ چهره‌ای آرام با چشمانی بسته، موهای تاب‌ دار مشکی، محاسن کوتاه و لب‌های خشکیده حتی جراحت شکمش هم تازه است؛ نام این شهید را در لیست می‌بینند محمدرضا شفیعی واحد تخریب لشکر علی بن ابیطالب(ع) اعزامی از قم.

شهدای غریب : خاطره ای از زندگی شهید محمد حسین دارابی

  • ۱۲:۴۵

شهید محمدحسین دارابی

شهدای غریب

وارد اردوگاه شدیم. از همان ابتدا با یکی از بچه ها رفیق شدم. چهره آرام و معنوی داشت.
دیدن او همه ما را به یاد خدا می انداخت. همیشه به فکر مشکل بچه ها بود. همه دوستش داشتند.
سال 68 و پایان جنگ اثار شکنجه ها نمایان شد. خونریزی داخلی او را ضعیف کرده بود. هیچ امیدی به زنده ماندن نداشت. نه پزشکی و نه دارویی.
وقتی کنارش می نشستیم ما را دلداری می داد. با صدای ضعیفش می گفت: صبر داشته باشید. به زودی به ایران عزیز برمی گردید. بعد گفت: من شهادت را انتخاب کرده ام. اگر خدا مرا قبول کند دوست دارم اینجا پیش مولایم حسین (علیه السلام) بمانم.
اولین روزهای سال 69 خدا دعایش را مستجاب کرد. محمد حسین دارابی از زندان تن آزاد شد و نزد اربابش ماند. از او هم مثل خیلی از شهدای غریب خبری نشد.


خاطره ای از زندگی
شهید محمد حسین دارابی

خاطرات دوران اسارت

بسم رب الشهدا

برای معرفی شهدا

و زنده نگهداشتن یاد شهدا

و ادامه راه آنان

« شهید بلاگ »

یاد شهدا را فراموش نکنیم تا راه شهدا را گم نکنیم.
پیوندها
موضوعات
Designed By Erfan Powered by Bayan