- دوشنبه ۲۵ شهریور ۰۴
- ۱۰:۰۳
به گزارش نوید شاهد لرستان، «مسعود نیک فر» از جانبازان و آزادگان سرافراز شهرستان خرم آباد می باشد که در سال 1347 متولد شد و با آغاز جنگ تحمیلی به جبهه رفت. دی ماه 1365 در عملیات کربلای 4 به اسارت دشمن بعثی درآمد و مدت 45 ماه را در اردوگاه های تکریت 11 و بعقوبه 18 گذراند. سرانجام با آزادی اسرا در سال 1369 به وطن بازگشت.
وی در خصوص اسارت و شهادت شهید غریب «محمدصادق امیری» خاطراتی را تعریف می کند:
من سال ۶۵ در عملیات کربلای ۴ شرکت کردم، بعد از اینکه خط شکسته شد درگیری سختی بین نیروهای دشمن با نیروهای خودی درگرفت. خیلی از بچه ها به شهادت رسیدند. با توجه به اینکه عملیات لو رفته بود دستور عقب نشینی صادر شد. من از ناحیه زانو تیر خورده بودم و نمیتوانستم به عقب برگردم. به ناچار خودم را داخل گودالی انداختم.
دشمن شروع به پاکسازی منطقه کرد و بالای سر هر فردی که میرفتند تیر خلاص میزدند. بعد از اینکه بعثی ها برگشتند متوجه یکی از بچه ها شدم که دورتر از من روی زمین افتاده بود. کنجکاو شدم که چه کسی است، خودم را به او رساندم و صورتش را نگاه کردم. محمدصادق امیری، تک تیرانداز گردان انبیا بود و از بچه های خرم آباد. او را می شناختم. صدایش زدم ولی بزور نفس می کشید. بدنش را که نگاه کردم متوجه شدم تیر از شکمش وارد شده و از کمرش خارج شده است. وضعیت خوبی نداشت.
کمی آب از قمقمه ام به او دادم و گفتم میتوانی خودت را بالای دژ برسانی؟ شاید بچه های اطلاعات عملیات شب آمدند و ما را به عقب ببرند. من با پای تیر خورده و محمدصادق با آن وضعیت جمسی خراب به سختی خودمان را به لبه دژ رساندیم. در پایین دژ پیکر شهدای غواص مشخص بود. خودمان را به پایین انداختیم که سربازهای عراقی متوجه شدند. یکی از سربازها فریاد زد؛ ایرانی ایرانی! که بلافاصله پنجاه سرباز بعثی با مسلسل و آرپی جی و تفنگ بالای سر دژ آمدند و به ما گفتند بیاید بالا!
گفتیم نمیتوانیم ولی قبل از رسیدن سربازهای عراقی چند نفر ناشناس به پایین پریدند و ما را دست به دست بالا کشیدند و داخل سنگر خودشان بردند. وقتی رسیدیم کت های خودشان را درآوردند و زیر سر ما گذاشتند. وسایل پانسمان آوردند و زخم مرا بستند ولی وقتی به زخم محمدصادق نگاه کردند با تاسف گفتند نمی شود کاری برایش انجام دهیم. به ما کمپوت گیلاس دادند و مدام دلداری می دادند که ناراحت نباشید، نترسید خدا بزرگ است. ان شاءالله جنگ تمام می شود و برمیگردید پیش خانواده هایتان.
من متوجه شدم که آنها سربازان شیعه عراقی هستند و برای اینکه دست بعثی ها به ما نرسد، ما را به سنگر خودشان بردند. بعد از مدتی فرمانده عراقی وارد سنگر شد و با عصبانیت گفت: چرا به اینها تیر خلاص نزدید؟ یکی از سربازهای شیعه گفت: اینها اسیر هستند، ما هم دست آنها اسیر داریم، برای مبادله نیازشان داریم. با این حرف مانع شد که فرمانده عراقی ما را بکشد.
وقتی هوا تاریک شد من و محمدصادق را به پشت خاکریز بردند و داخل ماشین انداختند. ماشین حرکت کرد و با هر تکان ماشین احساس میکردیم جان از بدنمان میرود. صبح به نخلستانهای بصره رسیدیم، آنجا تعداد زیادی از همرزمانمان را دیدم. برای هر کدام از ما فرمی پر کردند و مشخصاتمان را در آن می نوشتند. محمدصادق بزور مشخصات خودش را گفت. آن روز را آنجا سر کردیم تا شب که مجدد با ماشین بردند بصره، پادگان سپاه هفتم عراق.
زمان ورود به پادگان باید از داخل تونل مرگ رد می شدیم. سربازهای عراقی با هرچه دستشان بود ما را کتک می زدند. کسانی که سالم بودند سعی می کردند مجروحین را با خودشان ببرند. ما را که حدود هفتاد نفر بودیم در داخل یک اتاق ۵٠ متری جا دادند. همه تشنه و گرسنه و خسته بودیم. هر کسی آه و ناله می کرد. من نشسته بودم که محمدصادق سرش را روی پای من گذاشت. تنها صدایی که از او می شنیدم ذکر یا فاطمه زهرا بود.
خیلی خسته بودم، چشمانم را بستم که خوابم گرفت. وقتی چشمانم را باز کردم صورت محمدصادق را دیدم که سفید شده بود و حرفی نمیزد، حتی ذکر هم نمی گفت! هرچه او را صدا زدم جوابم را نداد. فهمیدم که به شهادت رسیده است. بعد از مدتی چند سرباز وارد شدند و پیکر محمدصادق را با خودشان بردند، وقتی پرسیدم او را کجا می برید؟ گفتند: قبرستان اسرا. بعد از آن دیگر خبری از پیکر او نداشتم تا پس از آزادی از اسارت در سال ۱۳۷۶ پیکر محمدصادق پس از تفحص به خرم آباد برگشت و در گلزار شهدا به خاک سپرده شد.
تک تیرانداز گردان انبیاء را بیشتر بشناسیم
محمدصادق امیری فرزند هادیخان در تاریخ سوم تیرماه ۱۳۴۵ در خرمآباد دیده به جهان گشود. پدرش هادیخان کارمند بانک سپه و مادرش ملوک خانهدار بود. پدری دوست داشتنی که با آوردن روزی پاک برای اهل خانه چنان تأثیری در تربیت خانواده گذاشته که همه اطرافیان به او افتخار میکردند.
مادر نسبت به تربیت فرزندان خود همت میگماشت که از دامن پاکش محمدصادق پا به عرصه وجود گذاشت. مادر بزرگ پدریاش «ننه آفتاب» از ماماهای سنتی شهر خرمآباد بود و پدربزرگش هم از آشپزهای معروف شهر به نام محمدعلی بود.
محمدصادق تا چهارم متوسطه بیشتر درس نخوانده بود که با شروع جنگ تحمیلی برای تکلیف الهی خود به فرمان امام خمینی(ره) به عنوان بسیجی راهی جبههها شد تا در کنار همسنگران مجاهد الهی بر علیه دشمن بتازد. در پادگان شفیعخوانی آموزش دید و راهی جبههها شد.
بهصورت متوالی در جبههها حضور یافتند و در لشکر ۵۷ حضرت ابوالفضل(ع) مستقر شد. در گردان انبیا تک تیرانداز بود تا اینکه در تاریخ سوم دیماه سال ۱۳۶۵ در عملیات کربلای ۴ شرکت کرد تا مواضع پنج ضلعی دشمن جلو رفتند خط شکسته شد و درگیری خیلی سختی بود تیربارچی دشمن جلوتر ایستاده بود و مداوم شلیک میکرد، خیلی از بچهها به شهادت رسیدند و با توجه به لو رفتن عملیات دستور عقبنشینی صادر شد. محمد صادق به شدت زخمی شد و به اسارت بعثی ها در آمد. چهارم دی ماه 1365 در حال اسارت در بصره به شهادت رسید.
در دوم اردیبهشتماه ۱۳۷۶ پس از تفحص و شناسایی پیکر این شهید لرستانی پیدا شد و به زادگاهش خرمآباد منتقل و در گلزار شهدا به خاک سپرده شد.
منبع: کتاب «دو قدم مانده تا حرم» به قلم مریم میرزایی