- چهارشنبه ۶ مهر ۰۱
- ۰۰:۳۶
به مناسبت سالروز شهادت محمدرضا شفیعی
شهیدی که بعد از 16 سال با پیکری سالم به میهن بازگشت
این شهید گویی همین امروز به شهادت رسیده است؛ چهرهای آرام با چشمانی بسته، موهای تاب دار مشکی، محاسن کوتاه و لبهای خشکیده حتی جراحت شکمش هم تازه است؛ نام این شهید را در لیست میبینند محمدرضا شفیعی واحد تخریب لشکر علی بن ابیطالب(ع) اعزامی از قم.
خبرگزاری فارس، سعیده سخایی: قبرها را یکی یکی میشکافند؛ قرار است پیکر پاک شهدا بعد از سالها به وطن بازگردد و در خاک ایران اسلامی آرام بگیرند. قبر شماره 128 در ردیف 18 باز میشود اما با تکههای استخوان روبهرو نمیشوند؛ این شهید گویی همین امروز به شهادت رسیده است؛ چهرهای آرام با چشمانی بسته، موهای تاب دار مشکی، محاسن کوتاه و لبهای خشکیده حتی جراحت شکمش هم تازه است؛ نام این شهید را در لیست میبینند«محمدرضا شفیعی واحد تخریب لشکر علی بن ابیطالب (ع) اعزامی از قم».
وقتی صدام این خبر را میشنود دستور میدهد چند روزی زیر آفتاب بماند و برای تجزیه زودتر روی آن آهک بریزند؛ این کار انجام شد اما تاثیری نداشت و جسد همچنان سالم ماند.
برای دیدن مادر شهید محمدرضا شفیعی معروف به «مادر شفیعی» از کوچه پس کوچههای محله آذر گذشتیم و با پرسوجو به خانهای رسیدیم که سر در آن عکس محمدرضا بود. وارد حیاط کوچکی شدیم که گلدانهای سرسبز گل آن را با صفا کرده بود، پیرزنی که روی تخت به انتظار ما نشسته بود با مهربانی به ما خوشآمد گفت. چهرهای نورانی داشت چیزی که خیلی جلب توجه میکرد دیوارهای خانه بود که پر از عکس بودند فقط عکسهای محمدرضا از کودکی تا زمان مدرسه و جبهه و عکس بزرگی از بعد از شهادت که تن آدم را میلرزاند. باور کردنی نبود این صورت 16 سال زیر خاک مانده است و تنها تفاوتش با بقیه عکسها این بود که در آن عکس محمدرضا خوابیده و چشمهایش را بسته است.
محمدرضا شفیعی چهارمین فرزند این خانواده است که در سال 46 در محله پامنار قم و در خانهای ساده متولد شد. از مادرش در مورد کودکیهایش میپرسم، میگوید: «مثل بقیه بچههایم بود اما شیطنت زیادی داشت، دوست داشت همه چیز را یاد بگیرد، خیلی کنجکاو بود و زیاد بلا سرش میآمد. یکبار سیم برق را داخل پریز کرد و از روی ایوان خانه به داخل آب-انبار پرت شد وقتی بالای سرش رفتیم سیاه و کبود شده بود و نفس نمیکشید یکی از کسبه محل به نام سید عباس که آدم اهل معرفتی بود محمدرضا را برداشت و شروع کرد به خواندن چند آیه و پسرم آرام چشمهایش را باز کرد، سید عباس گفت طبیب اصلی او را شفا داده است. پدر محمدرضا یک چرخ داشت که با آن در تابستان بستنی و در زمستان شلغم و لبو میفروخت؛ زمانی که او 11 ساله بود پدر از دنیا رفت. محمدرضا با دیدن گریههای من گفت بابا رفت؛ من که هستم؛ گریه نکن من هم گریهام میگیرد؛ برای مرد خوب نیست گریه کند.»
حالا محمدرضا 14 ساله است و یک سال از حمله عراق به ایران میگذرد؛ بیتاب است برای رفتن به جبهه اما باید 15 سال تمام داشته باشد. اصرارهایش برای ثبت نام فایدهای ندارد پس با دستکاری شناسنامهاش سن خود را یک سال بالا برده و هزار صلوات هم نذر امام زمان (عج) میکند و بالاخره بعد از ثبت نام عازم جبهه میشود.
با این که سن کمی دارد اما چون از کودکی کار کرده، نیروی جسمی خوبی دارد. دو سال بعد از حضور در جبهه عضو گردان تخریب میشود. عضویت در این گردان یعنی بازی با مرگ و زندگی، وظیفه آنها بازکردن معبر برای رزمندگان است و حالا محمدرضا با مرگ میخوابد، راه میرود و مینشیند.
مادر شفیعی میگوید: «محمدرضا خیلی با خدا بود؛ زمانی که از جبهه به خانه میآمد شبها ساعتها با خدا مناجات میکرد زیارت عاشورا میخواند و اشک میریخت؛ شاید دلیل سالم ماندن جسد او این باشد که اشکهایش برای امام حسین(ع) را به تن خود میمالید.»
او خاطرات زیادی از پسرش دارد؛ از مجروحیتش، توسلش به امام زمان برای معالجه معجزهآسای پای محمدرضا که قرار بود قطع شود و از خوابهایی که دیده و تعبیر شده بود...
یکی از این خاطرات مربوط به آخرین دیدار مادر و پسر است؛ اوایل ماه ربیعالاول محمدرضا برای جشن میلاد پیامبر اکرم (ص) شیرینی خریده بود و در جواب من که به او گفتم به فکر خانه و زندگی برای خودت باش گفت خانه من یک متر جا بیشتر نیست آهن و سفیدکاری هم نمیخواهد.
محمدرضا در آخرین روزی که قم بود وصیتنامه خود را در یک کمد کوچک چوبی که خودش ساخته بود، گذاشت و به مادرش گفت تا خبر شهادت من را ندادند درب آن را باز نکنید؛ این کمد هنوز هم در منزل مادر شفیعی است و تلویزیون 14 اینچ خود را روی آن گذاشته جایی که همیشه جلوی چشمش است.
سال 1365 عملیات کربلای چهار ترکشی به شکم محمدرضا اصابت کرده و مجروح میشود همرزمانش سعی میکنند او را به عقب برگردانند اما موفق نمیشوند و او اسیر میشود؛ یکی از همرزمان او به نام محسن میرزایی که اهل مشهد است، میگوید: محمدرضا به من گفت «محسن من مطمئن هستم شهید میشوم ما انشاءالله پیروز میشویم و تو آزاد میشوی و برمیگردی کنار خانوادهات تو با این نام و نشان به خانه ما میروی و میگویی من خودم دیدم محمدرضا شهید شد، دیگر چشم بهراه او نباشید.»
میرزایی چهار سال بعد آزاد شده و به خانه مادر شفیعی میآید و از آخرین دقایق عمر محمدرضا میگوید: به دلیل جراحتش نباید آب میخورد؛ روز آخر خیلی تشنه بود، یک لگن آب لب طاقچه گذاشته بودند او خودش را روی زمین میکشید تا به آب برسد و فریاد میزد «جگرم میسوزد، فدای لب تشنهات یا اباعبدالله الحسین» با خودم فکر کردم محمدرضا که دیگر امیدی به زنده ماندنش نیست بهتر است به او آب بدهم زمانی که بالای سرش آمدم دیدم شهید شده است.
وی ادامه میدهد: خوب شد که با لب تشنه شهید شد تا روز محشر در برابر سیدالشهدا شرمنده نباشد.
هشت ماه بعد از شهادت محمدرضا در عراق عکسی که توسط صلیب سرخ از او گرفته شده بود توسط مادرش شناسایی شد و خبر شهادت و دفن او در قبرستان الکخن را به او میدهند و در گلزار شهدای قم به صورت نمادین دسته گلی را در قبری دفن کردند و روی آن نام محمدرضا شفیعی را نوشتند.
مرداد ماه سال 1381 خبر ورود 570 شهید به کشور اعلام میشود؛ محمدرضا هم جزو این افراد است اما با یک تفاوت که پیکر او صحیح و سالم است و هیچ تغییری نکرده؛ مادر شفیعی میگوید: وقتی برای دیدن پسرم به سردخانه رفتم پاهایم سست شده بود، نفسم بند آمده بود، چهرهاش نورانی بود، محمدرضا یک تاب توی موهایش بود که تکان نخورده بود.
سالم ماندن اجساد بعد از مرگ هیچ دلیل علمی ندارد اما علما میگویند سالم ماندن و نپوسیدن بدن نوعی کرامت الهی است که خداوند به بندگان خوب خود عنایت میکند و عملا نشان میدهد تقوا در عالم برزخ هم تاثیرگذار است؛ علاوه بر تقوا در روایتی از پیامبر(ص) نقل شده است هر کس موفق شود چهل جمعه پشت سر هم غسل کند بدنش در قبر متلاشی نشده و نخواهد پوسید.
به گواهی همرزمان محمدرضا او غسل جمعه، زیارت عاشورا و نماز شبش ترک نمیشد و همیشه با وضو بود.
حالا پیکر پاک او در گلزار شهدای قم آرام گرفته، روی سنگ قبرش نوشته شده است: «شهید راه اسلام، پاسدار شهید محمدرضا شفیعی فرزند حسین که در سن 19 سالگی در تاریخ 4/10/1365 در خاک عراق در حین اسارت به درجه رفیع شهادت نایل و پس از 16 سال مفقودیت در تاریخ 14/5/1381 پیکر پاکش به خاک سپرده شد. قطعه 7 ردیف 14 شماره 1».
منبع : فارس
وقتی به خواب صاحب عکاسی رفت
همیشه و در همه حال او را کنار خودم می بینم، در خواب با او خیلی حرف ها می زنم. این حضور برایم خاطره انگیز بوده است. در همان زمان جنگ عکس کوچکی انداخته بود که ما یک عدد از این عکس را در آلبوم داشتیم. دخترم می گفت: «این عکس با همه عکس های محمدرضا فرق دارد، انگار با ما حرف می زند.» پشت عکس را نگاه کردیم، مخصوص یک عکاسی در دزفول بود. به یاد پسرخاله محمدرضا افتادم که در دزفول کار می کرد، با او تماس گرفتیم قبول کرد تا عکاسی را پیدا کرده و با صاحب آن صحبت کند. بعد از مدت ها عکاسی را پیدا کرده بود ولی صاحب عکاسی راضی نمی شد این فیلم عکس را بعد از 16 سال به ما بدهد، یا از روی آن تکثیر کند.
چندین بار رفته بود و پیشنهادهای زیادی هم داده بود ولی فایده ای نداشت، تا اینکه بار آخر صاحب مغازه با چشمانی پر از اشک گفته بود: «چرا به من نگفتید این شهید چه طور شهیدی است؟» پسرخاله اش گفته بود: «خب این شهید هم مثل دیگران؛ مگر فرقی هم می کند؟» صاحب مغازه گفته بود: «دیشب در عالم خواب دیدم این شهید به یک هیبتی آمد سراغم» گفت:«چرا فیلم من را به این قمی ها نمی دهی؟ مگر نمی دانی مادرم منتظر است؟» می گفت: «من از جا پریدم، دیدم بدنم دارد می لرزد، دویدم داخل عکاسی، 6 عکس بزرگ از این فیلم چاپ کردم». پسر خاله اش می گفت: «هر کاری کردم پول نگرفت.» یک عکس هم برای خودش یادگاری برداشت.
منبع: تسنیم