- شنبه ۳۱ شهریور ۰۳
- ۱۸:۱۱
خاطره/نور ایمان در صورت فرمانده گروهان
سهشنبه, ۲۵ شهریور ۱۳۹۹
نوید شاهد - رضا تقی پور همرزم شهید "عبدالعلی ملک ذاکر" خاطرهای از همرزم شهیدش نقل میکند که بیانگر لحظه شهادت شهید میباشد. نوید شاهد خوزستان شما را به مطالعه بخشی از خاطرات دعوت میکند.
شهید عبدالعلی ملک ذاکر یکم فروردین 1342، در شهرستان دزفول به دنیا آمد. پدرش علی اکبر، آشپز بیمارستان بود و مادرش زهرا خانه دار بود. تا پایان دوره متوسطه در رشته اقتصاد درس خواند و دیپلم گرفت. به عنوان بسیجی در جبهه حضور یافت. بیستم بهمن 1361 ،در فکه به شهادت رسید. پیکرش مدتها در منطقه بر جا ماند و پس از تفحص، در شهید آباد درفول به خاک سپرده شد.
خواهرش شوکت ملک ذاکر نیز به شهادت رسیده است.
متن خاطره:
معمولا در جبهه، رزمندگان به هم که می رسیدند به یک دیگر می گفتند: «برادر نورانی شدی ما را در آخرت شفیع باش،»
معنی آن این بود که با معنویت شدی و شهادت نزدیک است (بیشتر جنبه تعارف داشت و به قول امروزی ها هندوانه زیر بغل هم دیگر قراردادن بود )
من زیاد به این مطالب اهمیت نمی دادم واین تعارفات را هم به کسی نمی گقتم ولی دوست داشتم نور ایمان را در چهره شهدا قبل از شهید شدن ببینم.
قرار بود در عملیات والفجر مقدماتی ، لشکر ۷ ولی عصر از سمت شمال و لشکر امام حسن (ع) از جنوب در منطقه کوشک و جنگل امقر بین اهواز و خرمشهر عملیات کنند و نیروهای عراقی را تا جاده العماره بصره عقب برانند. گردان بلال در این عملیات خط شکن بود.
شهید عبدالعلی ملک ذاکر فرمانده گروهان مالک اشتر از گردان بلال بود و بنده هم تدارکات گروهان را بعهده داشتم.
برادر ملک ذاکر دارای پوستی روشن بود کمی هم بور بود بعد از ظهر قبل از عملیات بود که وی سرش را با آبی که در حلب جای روغن گرم شده بود شست. مصطفی شاهرکنی و خلیل امیدیان (شهدای جاوید الاثر) و شهیدان راجی و غلامحسین پرچه خوارزاده هم در کنار فرمانده حضور داشنتد و با شوخی و جدی می گفتند:«برادر ملک ذاکر نورانی شدی»
گفتم: «برادر ملک ذاکر چرا سرت را می شوری؟ ما که چند ساعت دیگر عملیات می کنیم و گرد و خاک ناشی از انفجارات و عملیات تمام بدنمان را پر از خاک می کند.
گفت:«هرکس که می خواهد به ملاقات خدا برود باید تمیز باشد.»
گفتم:«باورت شده نورانی شده ای؟ زیاد خوشحال نباش پوستت کمی روشن است به همین خاطر میگن نورانی شدی!»
شهید پرچه خوارزاده گفت:«خبر نداری نامزد هم دارد»
گفتم:«دیگه بدتر، شهادت در کار نیست، چون خودت را به دنیا گره زدی»
برادر ملک ذاکرمانند کسی که از آینده خودش خبر داشته باشد، با یک شورخاص گفت:«اگر با وجود دلبستگی به دنیا بتوانی از دلبستگیها دل به کنی وبه ملاقات خدا بروی ارزش بیشتری دارد.»
خلاصه کای از این حرف وحدیث ها زیاد زدیم.
غروب بود همه رزمنده ها پشت خط مقدم آماده حمله بودیم حتی نماز مغرب وعشاء را سرپا به جا آوردیم.
گردان ما خط شکن بود، هوا که تاریک شد فرمان حمله صادر شد (از جزئیات عملیات نمی گویم چون بسیار زیاد است )ساعت ۱۲ شب بود که گروهان ما به جاده العماره بصره رسید.
رزمندگان را به فاصله معین در کنار شانه جاده به صورت پدافندی مستقر کردیم و با موفقیت پشت مواضع از پیش تعیین شده پدافند نمودیم تقریبا تمام نیروی دشمن را دور زده بودم و فقط منتظر لشکر امام حسن (ع) بودیم که از سمت جنوب خط را بشکند تا محاصره کامل شود و به صورت گازانبری دشمن را در دام بیندازیم.
فرمانده ملک ذاکر گفت:«بهتر است تا کمی اوضاع آرام شده برویم و اطراف را شناسائی کنیم چون هوا که روشن بشود پاتک دشمن شروع خواهد شد و باید بتوانیم مقاومت کنیم.»
من و برادر راجی و رضا زمانی وخلیل امیدیان به همراه فرمانده به سمت جلو حرکت کردیم.
فرمانده رو به من گفت:«تو حدود ۱۰۰ متر از ما فاصله بگیر و اطراف را زیر نظر داشته باش تا از پشت به ما حمله نشود.»
هوا تاریکی مطلق بود و فاصله من از منورها که نزدیک خط روشن می شدند زیاد بود از دور به زحمت می توانستم فرمانده و همراهان او را ببینم حدود ۲ کیلومتر که جلوتر رفتیم درست چند لحظه قبل ازحادثه شهادتش ملک ذاکر برگشت و من را صدا زد و گفت:«کجائی؟»
در آن تاریکی مطلق صورتش کاملا روشن و هویدا بود مانند کسی که زیرنور باشد و یا نور به سمتش تابیده باشند، فریاد زدم من شما را می بینم .
گفت:«من تورا نمی بینم فاصله ات را کم کن ما داریم می رویم داخل سنگر تانک تو هم بیا ما را گم نکنی.»
وقتی که صورت نورانیش را دیدم به خاطرم آمد که بعد از ظهر سر وصورتش را شسته به همین خاطر صورتش کاملا هویداست در آن لحظه فراموش کردم که این نور ایمان است.
که ناگهان از داخل سنگر عراقی ها به فرمانده و همراهان شلیک شد شهید ملک ذاکر در دم شهید شد و خلیل امیدیان از ناحیه هر دو پا زخمی شد و به زمین افتاد.
ولی برادر راجی و زمانیان خودشان را به کناره سنگر رساندند من هم سریع خودم را به کناره سنگر رساندم و یک نارنجک به داخل سنگر انداختم که منفجر شد و چند لحظه بعد صدای تیر اندازی از داخل سنگر شنیده شد که مجدد یک نارنجک دیگر انداختم بعد از انفجار دوم چند لحظه صبر کردیم وقتی که مطمئن شدیم که خطری نیست برادر راجی به بالای سنگر رفت و به عراقیها تیر خلاص زد.
وقتی که توانستیم به بالای سر شهید ملک ذاکر برسیم او شهید شده بود و از نوری که دیده بودم هیچ خبری نبود تازه فهمیدم نور ایمان یعنی چه، اما چه دیر فهمیدم، برادر خلیل امیدیان از هر دو پا زخمی شده بود …….نمی توانستیم او را به عقب برگردانیم چون توانش را نداشتیم،
گفتم:«می رویم عقب و امدادگر می فرستیم»
که متاسفانه موفق به این کار هم نشدم هرچه تلاش کردم نتواتستم امدادگر پیدا کنم که فرمانده گردان بلال برادر چائیده (اکرام فر) رسید و ماجرا را برایش تعریف کردیم و گفت:«دستور عقب نشینی آمده اگر می توانی گروهان را سریعا به عقب برگردان. من هم ضمن ابراز توانمندی گروهان را به عقب هدایت کردم.
نقل از : نوید شاهد خوزستان
ذاکرِ شب های بی تکرار( قسمت اول )
روایت هایی از شهید عبدالعلی ملک ذاکر
(قسمت های دوم و آخر را هم ببینید)