- شنبه ۱۰ دی ۰۱
- ۰۰:۴۸
شهید محمدرضا گودرزی
نام پدر: رضا
تاریخ تولد: 1-4-1343 شمسی
محل تولد: بروجرد - روستای دودانگه
تاریخ شهادت : 8-1-1361 شمسی
محل شهادت : شوش
دلیل شهادت : اصابت ترکش خمپاره و راکت دشمن به سر و پهلو
گلزار شهدا: قطعه:24 ردیف:119 شماره مزار:39 نام گلزار:بهشت زهرا (س) تهران
منبع: نوید شاهد
یکم تیر ۱۳۴۳، در روستای دودانگه تابعه شهرستان بروجرد چشم به جهان گشود. پدرش رضا، نگهبان نمایشگاه خودرو بود و مادرش زهرا نام داشت. تا سوم متوسطه در رشته راه و ساختمان درس خواند. کارگر کوره پزخانه و فروشنده دورهگرد بود. به عنوان بسیجی در جبهه حضور یافت. هشتم فروردین ۱۳۶۱، با سمت نیروی واحد تدارکات در قصرشیرین توسط نیروهای عراقی بر اثر اصابت ترکش خمپاره و راکت به پهلو، شهید شد. پیکر وی را در بهشتزهرای شهرستان تهران به خاک سپردند.
منبع: سایت گلزار شهدا
مروری بر زندگینامه شهید محمدرضا گودرزی
نوید شاهد: محمدرضا گودرزی فرزند رضا و زهرا روستایی در اول تیر سال 42 در شهرستان بروجرد متولد شد. خانواده گودرزی، پس از مدتی برای کار و زندگی به شهر تهران مهاجرت کردند و برای مدتی در محلّه مجیدیه جنوبی شدند.
دوران کودکی محمدرضا در کنار پدر و مادر و برادران و خواهرانش با بازی های کودکانه گذشت. خانواده گودرزی در تنگدستی زندگی را می گذراند. پدر محمدرضا شغل مناسبی برای ایجاد در آمد کافی نداشت او کارگر ساده ای بود که مدتی را در حمام منطقه علی آباد کار می کرد و مدتی را با دستفروشی می گذراند. آنها پس از مدتی که در محله مجیدیه جنوبی زندگی می کردند، به محلّه علی آباد در جنوبی ترین منطقه تهران نقل مکان کردند.
محمدرضا تحصیلات ابتدایی را در مدرسه ای در همان منطقه علی آباد آغاز کرد. او در درس و تحصیل فردی کوشا و دانش آموزی درس خوان بود. همزمان با تحصیل و از زمانی که او توان کار کردن پیدا کرد، در کنار پدرش به او کمک می کرد و فرزندی دلسوز برای خانواده به حساب می آمد. او پس از پایان دوره تحصیلی ابتدایی، تحصیلات دوره راهنمایی را در مدرسه طلیعه دانش در محله نازی آباد ادامه داد.
محمدرضا تابستان ها کار می کرد و در هر موقع که می توانست، برای کمک به خانواده به کار و تلاش می پرداخت تا اینکه دوره سه ساله راهنمایی هم پایان یافت. پدر محمدرضا دیگر تمایلی به ادامه تحصیل او نداشت. او می خواست بچه ها به کار و تلاش برای گذراندن زندگی خانواده بپردازند و تمام وقت به کار و تأمین مخارج زندگی مشغول باشند، چرا که خانواده گودرزی با محمدرضا دارای شش فرزند پسر و چهار فرزند دختر بود و خانواده دوازده نفری آنها، تنها از راه کار کردن پدر تأمین نمی شد.
محمدرضا به درس خواندن علاقه داشت. او شرایط زندگی و فقر و تنگدستی پدر را هم درک می کرد به همین علت با اصرار زیاد و گریه و خواهش از پدر اجازه درس خواندن را گرفت تا در کنار درس خواندن به کار و کسب در آمد نیز بپردازد.
محمدرضا شاگرد زرنگ مدرسه بود. او تحصیلات را در هنرستان شماره 10 در محلّه فلکه چهارم خیابان خزانه بخارایی، در رشته ساختمان ادامه داد.
با وجود تنگدستی و فقر نمرات خیلی خوبی می گرفت. او تا ساعت دو که از مدرسه بر می گشت درس می خواند، پس از آن به کار کردن می پرداخت و برای اینکه فرصت درس خواندن پیدا کند، صبح ها ساعت هفت صبح در مدرسه حاضر بود و بعضی از هم کلاسی های او برای یاد گرفتن درس به او مراجعه می کردند.
زمانی که انقلاب اسلامی ایران در 22 بهمن ماه سال 1357 به پیروزی رسید. محمدرضا حدود 14 سال بیشتر نداشت او در ابتدای نوجوانی قیام مردم و براندازی حکومت شاهنشاهی پهلوی را تجربه کرد و با سخنان و شعارهای حضرت امام خمینی (ره) برای آینده مردم و کشور آشنا شد.
پس از پیروزی انقلاب اسلامی، محمد رضا با فعالیت های اجتماعی آشنا شد. او در دوره تحصیل در هنرستان با دوستانش انجمن اسلامی هنرستان را اداره می کردند و به کارهای فرهنگی می پرداختند.
محمدرضا، با وجود فقر و نداری و سختی های که بر زندگی اش حاکم بود، دوست داشت به مردم کمک کند. در این باره یکی از دوستانش می گوید:
«در ته کوچه آنها مرد فقیری بود که نمی توانست به علت نداشتن پول کافی، دیوارهای خانه خود را درست کند، ولی محمدرضا از مدرسه می گذشت و در آن خانه بدون هیچ مزدی کار می کرد تا آن را به پایان رساند.»
محمدرضا در کنار درس خواندن، به کار و کسب در آمد هم مشغول بود. او مدتی را در کارگاه ساخت ساعت های بچگانه گذراند و برای مدتی با وجود ضعف جسمانی، در کوره پز خانه مشغول کار بود.
تابستان سال 1359 روز آخرش را پشت سر می گذاشت که حمله هواپیماهای جنگی رژیم بعثی عراق به شهر تهران و چند شهر دیگر، مردم متوجه آغاز جنگی تحمیلی و همه جانبه علیه انقلاب اسلامی شدند. روزهای جنگ شرایط زندگی مردم را تغییر داد. همه مردم دوست داشتند یا به جبهه روند یا به هر شکل به رزمندگان و جنگ زده کمک کنند. با تشکیل بسیج، جوانان زیادی آموزش نظامی دیدند و به جبهه رفتند تا با دشمن متجاوز بجنگند.
محمدرضا در بسیج محله فعّال شد. او دوست داشت که به جبهه برود و جهاد کند اما پدرش به او اجازه نداد و به او گفت یکی از برادرانت تازه برگشته و برادر دیگرت هنوز در جبهه است و تو امسال سال آخر درس و تحصیل را می گذرانی و باید دیپلم بگیری و بالاخره به او اجازه نداد.
محمد رضا عشق حضور در میدان جهاد را در سر می پروراند و در پی فرصتی برای رفتن به میدان نبرد تا اینکه این شرایط به نحوی برای او پیدا شد. یکی از دوستان محمد رضا در این باره می گوید:
« محمدرضا با این که دلش برای جبهه پرپر می زد، بعد از مخالفت پدرش، قبول کرد که به جبهه نرود تا اینکه به گفته یکی از دوستانش، « در هنرستان خبر دادند که به افرادی متقّی نیاز داریم برای کمک به جبهه، آن روز محمد رضا به خانه رفت و با گریه و زاری رضایت پدرش را جلب کرد.»
اواخر سال 1360 بود، محمدرضا داوطلب خدمت در ستاد پشتیبانی و مهندسی جنگ جهاد سازندگی شد تا به منطقه جنوب اعزام شود. عشق حضور در جبهه او را مالامال از شادی و سرور کرده بود. تعدادی از معلمین و دانش آموزان دبیرستان برای کمک به رزمندگان در قالب نیروهای داوطلب که محمدرضا هم در میان آنها بود، از سوی جهاد سازندگی عازم شهر اهواز شدند.
آن روز گروه اعزامی از محل هنرستان عازم جبهه بود، مادر محمدرضا که برای بدرقه پسرش آمده بود زمانی که محمدرضا می خواست سوار ماشین شود، دست برگردن مادر حلقه کرد و او را بوسید گویی که دیدار آخر آنهاست. مادر محمدرضا در حالی که گریه می کرد می گفت، « خدا پشت و پناهت باد. »
محمدرضا با دوستانش در منطقه عملیاتی دشت اهواز، به دلیل رشته تحصیلی که با امور ساخت و ساز آشنا بودند، در کارهای عمرانی ستاد پشتیبانی جنگ جهاد سازندگی در منطقه به خدمت و جهاد مشغول شدند. جبهه برای آنها دنیای دیگری بود. گرچه آنها برای مأموریت یک ماهه آمده بودند، ولی از هر روز آن برای خدمت استفاده می کردند.
یکی از همراهان و همرزمان محمدرضا درباره خاطرات حضور در منطقه می گوید:
«بعد از خداحافظی به شهر اهواز رفتیم، آنجا ما را که 22 نفر بودیم، تقسیم کردند و ما چون در رشته ساختمان درس می خواندیم، به کار ساختمانی مشغول شدیم. شب های جمعه با محمدرضا برای دعای کمیل به اهواز می رفتیم و او با دلی شکسته از خدا آرزوی شهادت می کرد. دو روز قبل از شهادتش برای کمک به مجروحین به شهر اهواز رفتیم، چون بیمارستان ها احتیاج زیادی به کمپوت داشتند و با این که محمد رضا پول زیادی همراه نداشت، آن مقدار پولی که داشتیم را 15 قوطی کمپوت خریدیم و برای کمک به مجروحین به بیمارستان دادیم. بعد از ظهر جمعه از طرف بیمارستان، احتیاج به خون داشتند من و محمد رضا به اهواز رفتیم و به چند بیمارستان مراجعه کردیم تا خون بدهیم ولی از ما قبول نکردند. تا اینکه به چهارراه امام در شهر اهواز رفتیم، آنها هم از ما خون نگرفتند و می گفتند چون شما رزمنده هستید احتیاج به خون دارید. ولی با التماس راضی شدند و ما هم خون دادیم. »
همرزم و دوست محمدرضا درباره چگونگی شهادت وی می گوید:
«روز یکشنبه مشغول انجام کار بودیم و تا ظهر کار کردیم که ناهار برایمان آوردند. بعد از خوردن غذا از اتاق نگهبانی بیرون رفتیم که وضو بگیریم و نماز بخوانیم. یک عدّه در حال نماز بودند و عده ای دیگر در حال وضو گرفتن، که ناگهان خمپاره ای در میان ما منفجر شد و همه الله اکبر گویان به هر طرف می دویدیم . ناگهان دیدم پنج نفر بر زمین افتاده اند و الله اکبر می گویند. آنها را فوراً سوار ماشین کردیم. دو نفر آنها در جا شهید شدند و محمدرضا که در عقب وانت بر سر زانوهایم قرار داشت، به شدت مجروح شده بود. در حالی که درد به خود می پیچید، جز لبخند و شوخی با من و طلب عفو از خداوند، چیز دیگری نمی گفت، تا اینکه به شهادت رسید.»
شهید « محمدرضا گودرزی» دو هفته پس از حضورش در میدان نبرد و روز هشتم فروردین ماه سال 1360، کارنامه قبولی را از درگاه حق گرفت و تحصیل را در دانشگاه جبهه به پایان رساند. او به آرزویی رسید که از خدا می خواست.
پیکر خونین شهید محمدرضا گودرزی، روز هشتم فروردین و در آغاز سال 1360 بر فراز دست های مردم تا بهشت زهرا تشییع و در قطعه 24 شهدا به خاک سپرده شد.
راه سرخ شهید محمدرضا گودرزی تا پیروزی بر دشمن ادامه یافت و نام و یاد او در قلب همه دانش آموزان هنرستان و دوستان جوانش ماندگار شد.
به نقل از نوید شاهد
البته این عکس ممکنه مزار شهید دیگری باشد چون در بهشت زهرای تهران چند شهید به نام یعنی (محمدرضا گودرزی) هست.