شهدا را فراموش نکنیم
طلبه شهیده زهرا دقیقی خداشهری متولد سال 1349 زائر عرفه ی حضرت اباعبدالله حسین علیه السلام و همسر طلبه جانباز هفتاد درصد دفاع مقدس، حجت الاسلام حسن زاده فومنی، مسئول معاونت تربیت و آموزش بسیجیان (شجره طیبه صالحین) سپاه قدس گیلان می باشد که در حادثه تروریستی معاندین تشیع در ایام عرفه مورخه 17/08/1390 که در سامرا رخ داد، در دستان همسر و در کنار فرزندانش به درجه رفیع شهادت نائل آمد.
شهیده “زهرا دقیقی” تجسم خلوص، تجسم ایثار، همو که در دل نوشته های خود نوشته: « آقا! دوست دارم گوشه ای بنشینم و زیر لب صدایت کنم. چشمانم را به گوشه ای خیره کنم تو هم مقابلم بنشینی و متوجه ات شوم هِی نگاهت کنم آنقدر که از هوش بروم بعد به هوش بیایم و . . . ببینم سرم روی دامن شماست حس می کنم بوی خوش از نسیم تنت به مشامم می خورد. آن وقت احساس کنم وصال حقیقی عاشق و معشوق روی داد، بعد وعده شهادت را بدهی و من خودم نشسته بر بال های ملائک احساس کنم و بشنوم که به من وعده شفاعت و هم سفره ای با خودت را بدهی آن وقت با خیال راحت از آتش عشق، مثل شمع بسوزم و آب شوم و هلاک شوم و جان دهم.»
او که همه ی زندگی اش را به پای یک جانباز شیمیایی ریخت و با او ازدواج نمود. وقتی علت این کار را از او سوال نمودند گفت: «مگر دوست نداری که با یک شهید گفتگو کنی؟! با یک شهید زندگی کنی؟! من در هر لحظه از زندگی با همسرم به سرزمین شهادت می روم، به دشت های سبز ایمان می روم، به انبوه کارزار می روم، به کوه های بلند انسانیت می روم، به سرخی شفق می روم، به قله توحید می روم. ما با هم از چشمه های وحدت می نوشیم ، من با او به جهاد می روم، من با او به جهاد اکبر می روم، من با او به نبرد اهریمن نفس می روم.»
از زبان همسر شهید:
در سال ۷۶ با خانوم طلبه زهرا دقیقی ازدواج کردم. ایشان نذر کرده بود که با یک جانباز ۷۰% ازدواج کند. حاصل این ازدواج دو فرزند فاطمه خانوم و آقا محمدجواد است.
شاخصه یا خصوصیت اخلاقی خاص ایشان، شیوه ی همسرداری بود. همش دنبال آشتی بین افراد بود، دنبال انس و الفت بود. روحیاتش این چنینی بود. احترام فوق العاده ای برای پدر و مادر قائل بود. پدر و مادر من را بسیار احترام می کرد. با توجه به شرایط جسمی من که منجر به این می شد که چندین بار در بیمارستان بستری شوم؛ همواره همراه من بود. ایشان طلبه بود، حوزه درس خوانده بود؛ اما بعد از آغاز زندگی مشترک حاضر نبود که غیر از بحث شوهرداری به امورات دیگر برسد. هم به خاطر وضعیت جسمی ما و هم تأکید بر تربیت و هدایت بچه ها و مادری کردن.
ماموریت جدیدی از طرف بسیج و سپاه در بحث شجره طیبه صالحین، به من تاکید و سفارش شد و من بنا به احساس مسئولیت شدید وارد مجموعه شدم. با توجه به خستگی شدید بیرون، محیط منزل و خانواده و بچه ها را آرام می کرد. شرایط و فضای کاری ایجاب می کرد که گاه من صبح می رفتم بچه ها هنوز از خواب بیدار نشده بودند، شب برمی گشتم بچه ها در خواب بودند. داخل خانه را مهیا می کرد. می گفت: وظیفه ی من این است که بچه ها را خوب تربیت کنم. همه چیز جامعه به زن است. زن می تواند همه چیز را تحت کنترل قرار دهد. زن محل آرامش مرد است. زن مرد را به معراج می فرستد.
ایشان بعد از دبیرستان، وارد حوزه علمیه رشت شد و در آنجا مشغول به تحصیل گردید. یکی از دوستان طلبه ی ایشان برای من نقل کرده که در دوران طلبگی، ما با هم در یک مدرسه بودیم. ایشان یک شب از خواب بلند شد؛ دیدم گریه می کند. گفتم: چی شده خانم دقیقی؟ چرا گریه می کنی؟ پاسخ داد که در عالم خواب دیدم که یک لوحی را جلوی من باز کردند که اسامی شهدا در آن نوشته شده بود. هر چه نگاه کردم اسم خودم را پیدا نکردم. ما خندیدیم و گفتیم آخه خانوم ها رو چه به جنگ؟ رشت کجا، منطقه جنگی کجا؟… سپری شد. فردا شب دوباره، نیمه ی شب از خواب بلند شد اما ایندفعه خندان. گفتیم: چرا می خندی؟ گفت: آخر کار خودم را کردم… دیشب اینقدر مناجات کردم، خدا را صدا کردم… که در عالم خواب دیدم یک صدای انفجاری بلند شد، سرم را بلند کردم دیدم یک ستاره ای در آسمان منفجر شده، نگاه کردم دیدم در آن نوشته: شهیده زهرا دقیقی…
البته این خواب را خودش برای من تعریف نکرد؛ اما به من می گفت: آقا! (منو همیشه صدا می کرد آقا) دوران طلبگی ما خیلی دوران خوبی بود. نماز شب ما ترک نمی شد. اکثر روزها را روزه بدیم … مربی قرآن هم بود. در بسیج نیز فعالیت داشت.
روزش را با دعای عهد آغاز می نمود. با قرآن مأنوس بود. زیارت عاشورا خواندنش ترک نمی شد. خدا این تاج کرامت رو بر سر هرکسی نمی گذارد. بعدها که ما نیستیم در جامعه ما، این صحبت های ما را دیگران می شنوند، واقعا به این نتیجه خواهند رسید که این کاروان ما هم یک صحرای عاشورایی را دیدند. زنان ما هم مثل زنان اهل بیت، مثل آن کاروان اهل بیت ، مثل حضرت زینب یک شرایط سختی را تجربه کردند.
شرح حادثه ی انفجار و آخرین لحظات شهید به روایت همسرش:
ایام عرفه بود که به عنوان تشویقی قرار شد سه کاروان عازم کربلا شویم. کاروان اول چون قرار بود که خودم نیز با آنها باشم، گلچین کردم. عرفه ی اونسال در بین الحرمین برگزار شده بود با وجود خیل عظیم ایرانی ها، یک خیمه گاه کوچک را به آنها اختصاص دادن. عرب ها اجازه نمی دادن که یک روضه فارسی خوانده شود. تا روحانی ما که دعا را می خواند یک جمله فارسی می گفت، میکروفون رو قطع می کردن. خیلی اذیت شدیم. همین باعث گریه ی بیشتر بود. عرفه را یک جور دیگر کرده بود.
روز دوم کربلای ماشده بود روز عرفه. روز سوم ما شد که به طرف سامرا رفتیم و قصد داشتیم که شب را در بغداد بمانیم. از سامرا برگشتیم. نرسیده به بغداد بودیم. ۱۸، ۲۰ کیلومتر مونده بود که به بغداد برسیم. هوا هم تاریک شده بود. یکی از دوستان روحانی ما میکروفون رو روشن کرد و شروع کرد به صحبت کردن. از این سفر گفت، از دعای عرفه روز قبلش، از بانی سفر که من بودم … درصد جانبازی من و … وسطای صحبتش فیلمبردار شروع به فیلمبرداری می کنه. چون ایشون از من می گفت، دوربین رو من زوم کرده بود و اون لحظه انفجار فیلمبرداری شده بود.
البته بعد از انفجار، دوربین در جیب این شخص می مونه و لذا صداها در دوربین هست اما تصویر واقعه نیست. یکدفعه صدای انفجار… حالا با توجه به حضور ما و سایر دوستان در دفاع مقدس و آشنایی ما، متوجه شدیم که انفجار خیلی قوی هست. مین های تلویزیونی گذاشته بودن که توش ساچمه می ریزن، حدود ۱۰۰۰ تا ساچمه های کوچیک و بزرگ.
ام جواد برگشت به طرف من، با همون هیبت حجاب؛ پا شد رو به سوی من. پیراهن من سفید بود و کامل خونی … بهش گفتم: رو به امام حسین هستیم، کربلا هستیم … شهادتین بخون. همینو بهش گفتم. به محل بازرسی رسیده بودیم. مدام تیراندازی می کردن. ما فکر می کردیم که خود همین تروریستها اومدن می خوان قتل عام کنن. همش فکر این می کردیم که دارن تو سرمون تیر خلاص می زنن. من چشمامو وا کردم دیدم که اینها برادران عراقی هستن. اینها اومدن دور ما می چرخن، تیراندازی می کنن که این تروریستها نزدیک به ما نشن. چون که تروریستها قابل شناخت هم که نبودن. دورانی بود که آمریکا داشت از عراق می رفت بیرون. هم سلفی ها هم وهابی ها دست به دست هم گذاشته بودن و می خواستن بفهمانن که آمریکا داره میره این ناامنی ها داره زیاد میشه.
ما رو داخل نفربر انداختن. ام جواد هم با ما گذاشتن. ما رو بردن داخل یه خرابه ای، گفتن اینجا درمانگاه محلیه. صدای آژیر شنیدیم، صدای آمبولانسی آمد. آمبولانس که تویوتای چهار دری بود.خانوم منو صندلی عقب خوابوندن. من جلوی ماشین نشستم. دست ام جواد تو دستم بود. یکی دو تا نیشگونش گرفتم، دیدم که حرکتی نمی کنه. من یه آن نگاه کردم به ایشون؛ یه دفعه دیدم تو اون تاریکی چهرش نورانی شد. اصلا هول انداختم. من همینجوری که نگاهش می کردم شهادتین براش خوندم. بعد ما رو آوردن داخل بیمارستان. قبل از ما دوستان ما رو زودتر آورده بودن. همون لحظه من احساس کردم خانوم منو به طرف سردخونه بردن. من روی تخت افتاده بودم. اتاق رو به روی من هم، روی برانکاردی شهید درویشوند بود… دوستان طلبه ی ما هم دور و بر ایستاده بودن … همه ناراحت، با حزن و اندوه … می خواستن یه کاری کنن که من متوجه نشم که خانومم شهید شده … پدر و مادر شهید عباسی آمدن ، به من گفتن که حاج آقا محمدعلی ما شهید شد. فکر می کردن که شاید من متوجه ام جواد نیستم. من گفتم خوش به حالش و خوش به حال ام جواد. حقش بود. خدا حقشو بهش داد. این را که گفتم فضای عجیبی شد، همه زدن زیر گریه… مثل اینکه منتظر این جملات من بودن. آنها می خواستن که من متوجه شهادت ایشون نشم، در حالی که خبردار نبودن که او دستش در دست من بوده که شهید شد.
آری! خدای خالق جهان از هر موجود دو جنس آفرید. در خلقت انسان ظرافت، عاطفه، صبر، مهرورزی و هنر عشق ورزیدن را، مواد اولیه وجود نازک و مهربان زن قرار داد. ایستادن در نوع زنانه در زندگی شهیده “زهرا دقیقی”تجلی یافت.
او در جدال بین مرگ و زندگی، بین اخلاص و ریا، بین زندگی برای خدا یا نظر مردم، بین خودنمایی و خداجویی، خدا را انتخاب نمود.
همیشه ی زندگی، خود را مسافری می دید و بدین خاطر با اهل منزل و سایر مسافرین ملزم به نیکی بود و می گفت: «اگر خودت را صاحب خانه بدانی خانه وحفظ آن برایت مهم است و برای حفظش همه کار می کنی جز نیکی.
این است که از همیشه ات می بایست مهربانتر، دل سوزتر، یارتر و خلاصه بگویم خدایی تر باشی.»
ای کاش که همیشه همه ما این گونه باشیم و خود را مسافر بدانیم که:
« یا ایّها الانسان انّک کادح الی ربّک کدحا فملاقیه . . . »
و مبادا که خود را صاحب خانه بدانیم و بی شک این پاسخ آن سوال خداست که:
« یا ایّها الانسان ما غرّک بربّک الکریم»
منبع