- دوشنبه ۸ شهریور ۰۰
- ۱۴:۵۳
شهیده محبوبه دانش آشتیانی
محبوبه یک دنیای شگرف بود
شهید محبوبه دانشآشتیانی فرزند شهید حجتالاسلام والمسلمین شیخ غلامرضا دانش آشتیانی، از چهرههای شاخص شهدای یومالله 17 شهریور و چهره نمادین آن به شمار میرود. سوگمندانه باید اذعان کرد که در بازشناسی مکانت آن شهید والاقدر، اقدام درخوری صورت نگرفته و سلوک فردی و اجتماعی او در هالهای از غفلت قرار گرفته است. در سالروز «جمعه سیاه» و در تکریم مقام شهید محبوبه دانش آشتیانی، گفت وشنودی با دکتر زهرا آیتاللهی را در اینباره به شما تقدیم میکنیم. امید آنکه مقبول افتد.
سرکار عالی از چه مقطعی و چگونه با شهید محبوبه دانش آشنا شدید؟
بسماللهالرحمنالرحیم. در سال 1353 در مدرسه رفاه. محبوبه کلاس دوم راهنمایی بود و بعضی از ما کلاس دوم یا سوم راهنمایی بودیم و یک جمع چند نفره را تشکیل داده بودیم. ظهرهای پنجشنبه بعد از تعطیلی مدرسه میماندیم و بحث سیاسی میکردیم و اعلامیههایی را که علیه رژیم شاه نوشته شده بودند و به دستمان میرسیدند، میخواندیم. یک روز محبوبه جزوه مفصلی را که با خط بسیارریزی نوشته شده بود تا حجم آن کم باشد و بتوان آن را راحت جابهجا کرد با خود آورده بود. میگفت: تمام طول شب را بیدار نشسته و با عینک مادربزرگش سعی کرده بود از سر تا ته جزوه را بخواند!
چه ویژگیهایی در او برای شما جالب بود؟
امید، شور، حرکت و ایمان. مثل یک سیل خروشان بود. یک دختر 13 ساله ریزنقش بود، اما با چنان اعتقادی مسیر مبارزاتی را طی میکرد که 30 سالهها هم به گرد پایش نمیرسیدند! همیشه تأکید میکرد باید از نظر اعتقادی قوی باشیم و یک مسلمان باید اطلاعات عمیق و وسیع داشته باشد. به همین دلیل درباره انقلابهای کشورهای مختلف دنیا مثل چین، کوبا، ویتنام و. . . مطالعات وسیعی داشت. تأکید او در تقویت مبانی اعتقادی باعث شد زیر نظر یکی از دبیران مدرسه- که با واسطه شاگرد شهید مطهری بود- کار روی قرآن را شروع کنیم.
به چه صورت؟
بین خودمان تقسیم کار کرده بودیم. به این شکل که چند نفر تفسیر المیزان را میخواندیم و چند نفر مجمعالبیان را. اگر فرصت پیدا میکردیم، به تفاسیر دیگر هم مراجعه میکردیم. هر هفته هم جلسه داشتیم و نتیجه مطالعاتمان را با بقیه جمع در میان میگذاشتیم. بعد معلممان بحثها را جمعبندی میکرد و قرار مطالعه آیات جلسه بعد را میگذاشتیم. بعد که ساواک مدرسه رفاه را تعطیل کرد، در منزل یکی از دوستان جلسه تشکیل میدادیم. عمده فعالیت ما هم، تقویت مبانی دینی و رشد اطلاعات سیاسی بود و این جلسات واقعاً در رشد معلومات ما بسیار تأثیر داشتند.
در اواسط دهه 50 منافقین، بهویژه در مدارسی چون رفاه بسیار فعال بودند. برخورد شما با این موضوع چگونه بود؟
یکی از بحثهایی که در آن جلسات مطرح میشد، انحرافات سازمان مجاهدین بود، در حالی که در آن سالها عده کمی متوجه التقاط آنها شده بودند، ولی ما این بخت را داشتیم که زیر نظر دبیری که با شهید مطهری ارتباط داشت، مطالعه کنیم و در نتیجه زودتر از دیگران متوجه این موضوع شدیم. در هر حال سیر مطالعاتی ما حدود سه سال طول کشید و سعی کردیم با دختران دیگر هم ارتباط برقرار کنیم و آنچه را که یاد گرفته بودیم، به آنها هم یاد بدهیم. در آن سالها کتابهای شهید مطهری، دکتر شریعتی، جلال آلاحمد و... را با زحمت فراوان تهیه میکردیم و دست به دست میگرداندیم، چون بسیاری از آنها ممنوع بودند و نگه داشتنشان خطرناک بود. گاهی هم اعلامیههایی را در کیفهای مدرسهمان جاسازی میکردیم و به هم میدادیم. هر جا هم که سخنرانی جالبی برگزار میشد، با تلفن و به صورت رمز به هم خبر میدادیم.
این سخنرانیها عمدتاً توسط چه کسانی صورت میگرفتند؟
شهید مفتح، دکتر شریعتی و... در مسجد قبا، مسجد جلیلی یا حسینیه ارشاد. غالباً هم بعد از چند جلسه، سخنرانیها توسط ساواک تعطیل و سخنران دستگیر میشد. ما هم میرفتیم و وقتی میدیدیم اوضاع عادی نیست، سریع به خانه برمیگشتیم. در واقع مدیر و برنامهریز و مشوق اصلی برای همه ما، محبوبه بود. با اینکه از همه ما یک سال کوچکتر بود، ولی در واقع رهبری گروه را به عهده داشت.
در زمینه فعالیتهای سیاسی چه کارهایی انجام میدادید؟
تازه الفبای سیاسی را یاد گرفته بودیم که محبوبه با دبیر شیمی صحبت کرده و از او خواسته بود در کتابهای دانشکدهاش جستوجو کند و ببیند چگونه میشود مواد منفجره درست کرد؟ او معتقد بود نهایتاً باید با رژیم شاه جنگید و به همین دلیل لازم است آموزش ببینیم. یادم هست در تابستان یک تفنگ اسباببازی که میشد با آن نشانهگیری کرد، خرید و ما را تشویق کرد با آن تمرین کنیم. میگفت: به این ترتیب آمادگی لازم برای به دست گرفتن تفنگ واقعی را پیدا میکنیم و هر چه بیشتر تمرین کنیم به نفعمان خواهد بود.
در شعارنویسی و کارهایی از این قبیل هم شرکت میکردید؟
بله، در سال 1354، 14 ساله بودیم و با گچکاری روی دیوارها شعار مینوشتیم. اوایل میخواستیم شعار «مرگ بر شاه» را بنویسیم، اما اوج اقتدار و خفقان رژیم بود و هر لحظه احتمال دستگیری وجود داشت. بنابراین تصمیم گرفتیم شعارهایی بنویسیم که سطح آگاهی مردم را بالا ببرد. شیوه کارمان هم به این نحو بود که یک نفر سر کوچه نگهبانی میداد و بقیه هم مراقب پنجرههای ساختمانهای اطراف بودند که کسی ما را نبیند و یک نفر هم روی دیوار، ساعت و موج رادیوهایی را که علیه رژیم برنامه پخش میکردند، مینوشت. میخواستیم مردم به این رادیوها گوش بدهند و مطمئن بودیم به این ترتیب، آگاهی آنها به ماهیت رژیم بسیار بیشتر از زمانی که شعار مرگ بر شاه را مینوشتیم، خواهد شد.
با شهید حجتالاسلام شیخ غلامرضا دانشآشتیانی، پدر محبوبه هم آشنایی داشتید؟
بله، ایشان فردی فرهنگی و مبارز بودند که در فاجعه هفت تیر به شهادت رسیدند. یادم هست بعد از شهادت محبوبه میگفتند: محبوبه بیش از 17 سال نداشت، ولی مثل یک فرد 40 ساله پخته و باتجربه بود!
تصویری را که در فعالیتهای روزمره از شهید محبوبه دانش در ذهن دارید، برای ما توصیف کنید؟
دختر بسیار عجیبی بود. یک دریای بیکران و یک دنیای شگرف. سراپا شور و تحرک و عشق به آموختن و مهمتر از آن عمل کردن به چیزهایی بود که میآموخت. اراده عجیبی داشت. سراپا اخلاص، صفا و معنویت بود. نگاهی زیبا و معصوم و آکنده از ایمان و اخلاص داشت. در فضای معنوی آن سالها، همه یاد گرفته بودیم به دنیا و مظاهر آن بیاعتنا باشیم. ساده میپوشیدیم و در خورد و خوراک، به کمترین قناعت میکردیم. دائماً در حال دوندگی برای یادگیری بودیم و محبوبه در این عرصه پیشگام بود. شهیدان باهنر و رجایی همیشه میگفتند: شما دخترهای مدرسه رفاه باید سختکوش، سادهپوش و کمخوراک باشید و محبوبه واقعاً مصداق بارز این شعار بود.
همیشه تمیز، آراسته و با سلیقه بود. چهره زیبایی داشت و این آراستگی، بسیار بر جمال ظاهری او میافزود و انسان در برابر او، خود به خود لب به تحسین میگشود. در درس هم بیرقیب بود و همیشه بهترین نمرات را میگرفت. هوش سرشاری داشت و چندان لازم نبود برای کسب رتبه عالی در درس زحمت بکشد. محیط خانوادگی آنها هم فرهنگی بود و پدر و مادر بزرگوارش در شکلگیری شخصیت او نقش بهسزایی داشتند.
با شما از دیگر فعالیتهای اجتماعیاش هم حرف میزد؟ تا چه حد در جریان گستره فعالیتهای او قرار داشتید؟
کلاس دوم دبیرستان بودیم که به من گفت: مدتی است در یکی از کتابخانههای جنوب شهر، مسئولیتی را به عهده گرفتهام... و به من پیشنهاد کرد در این کار به او کمک کنم. این کتابخانه مربوط به مسجد حمام گلشن در چهارراه مولوی بود که چند جوان حزباللهی با اخلاص، به آنجا سر و سامان داده بودند. محبوبه در بخش دختران کتابخانه مشغول بود و تلاش میکرد دختران محلههای محروم را به آنجا جذب کند. همه دخترها دوستش داشتند و با عشق و علاقه عجیبی به او میگفتند: محبوبه خانم! با اینکه از نظر خانوادگی جزو طبقات مرفه محسوب میشد و خانهشان در قیطریه بود، موقعی که در محله سید اسماعیل و در بین بچههای محروم پایین شهر حضور پیدا میکرد، به هیچوجه این فاصله طبقاتی قابل تشخیص نبود. با اتوبوس رفت و آمد میکرد و برای خدمت به محرومین، شور و عشق و نشاط عجیبی داشت. گاهی آنقدر مشغول کار میشد که متوجه گذر زمان نمیشد و مجبور میشد در تاریکی شب به خانه برگردد که برخی اوقات خطرناک بود!
حضور محبوبه در آن مسجد منشأ خیر و برکات فراوانی شد. ذهن بسیار خلاقی داشت و همیشه طرحهای جدیدی را ارائه میکرد و ما اجرا میکردیم. کتابهایی را که برای بچههای پایین شهر میبرد، برایشان بسیار جذاب بود و دست به دست میگشت. محبوبه نقش زیادی در ایجاد علاقه دختران آن منطقه به کتابخوانی، برنامه مطالعاتی و جلسات بحث، گفتوگو و نقد برای آنها داشت. گاهی هم از روی بعضی از کتابها، نمایشنامه مینوشتیم و دخترها اجرا میکردند. دخترهای آن منطقه که قبل از آن شور و نشاطی نداشتند، با دیدن محبوبه مثل او سراپا انرژی شده بودند. اساساً هر کسی که در کنار محبوبه قرار میگرفت، خجالت میکشید اظهار خستگی کند. یک نگاه و لبخندش کافی بود تا انسان سرشار از انرژی شود.
اشاره کردید دختران آن کتابخانه تئاتر هم اجرا میکردند. موردی یادتان هست؟
بله، تئاتری بود که نشان میداد مسلمانان برای کمک و یاری به پیامبر(ص)، متحمل چه زجرها و شکنجههایی شدند. دخترها به شکل زیبایی نشان دادند بلال حبشی چه شکنجههای سختی را تحمل کردند، ولی دست از اعتقاد خود برنداشتند. یادم هست شاگرد محبوبه که در آن نمایش نقش داشت، زیر شکنجه مشرکان با قدرت و صلابت فریاد میزد: «احد! احد!»
و آخرین خاطرهای که از شهید محبوبه دانش دارید.
عصر شانزدهم شهریور به من زنگ زد و پرسید: «چرا نیامدی؟» آن روز نماز جماعت عید فطر به امامت شهید آیتالله مفتح در تپههای قیطریه برگزار شده بود و نرسیده بودم بروم. بعد تأکید کرد فردا حتماً بیا. خانه ما در نزدیکی میدان ژاله (شهدای فعلی) بود. مردم از ساعات اولیه صبح در میدان اجتماع کرده بودند و علیه رژیم شعار میدادند. محبوبه پیرو و مأموم محض امام بود و همیشه میگفت: «امام فرمودهاند که. . . » و ما با همین عبارت میفهمیدیم تکلیفمان چیست. ساعت 7 صبح بود که برادرم مرا از خواب بیدار کرد و گفت: «دوستت دم در خانه با تو کار دارد!» خوابآلود رفتم و دیدم محبوبه با همان چهره زیبا و ملکوتی و لبخند ملیح، پشت در ایستاده است. از خجالت آب شدم. یک ساعت دیگر راهپیمایی و تظاهرات شروع میشد و من خواب مانده بودم، در حالی که محبوبه خود را از شمال شهر رسانده بود. گفتم: «هنوز یک ساعت به راهپیمایی مانده است. چرا اینقدر زود آمدی؟» گفت: «احتمال میدادم خیابانها را ببندند و اجازه ندهند مردم به طرف میدان ژاله بیایند و من بیبهره بمانم!»او را به داخل خانه دعوت کردم تا آماده شوم. برایش صبحانه آوردم که نخورد. فهمیدم مثل اکثر روزها روزه است.
کمکم صدای همهمه مردم را از پشت در خانه شنیدیم. رفتم لباس بپوشم و با هم راه بیفتیم، ولی محبوبه طاقت نیاورد و رفت که به مردم بپیوندد و من مثل همیشه از او عقب ماندم. میخواستم از خانه بیرون بروم که چند نفر که چشمهایشان با گاز اشکآور سوخته بود، وارد خانه شدند تا با آب حیاط ما صورتشان را بشویند. از خانه بیرون رفتم و در میان سیل جمعیت در حالی که شعار میدادم، جلو رفتم. جمعیت هر لحظه متراکمتر میشد و حضور زیاد زنان چشمگیر بود. مدتی گذشت و بعد حس کردم یکی روی شانهام زد. برگشتم و محبوبه را با همان لبخند شیرین همیشگی دیدم. به من گفت: «موقعی که گاز اشکآور پرت میکنند، اینجوری بپر و آن را بگیر و به طرف خودشان پرت کن تا حالشان جا بیاید!»ناگهان صدای هلیکوپتری از بالای سرمان شنیدیم و بعد هم رگبار مسلسل بود و روی هم ریختن زخمیها. روبهروی ما یک تانک بود و سربازان مسلح صف بسته بودند. زنان جلوی صف تظاهرکنندگان نشسته بودند و مردها پشت سر آنها شعار میدادند. ناگهان تیراندازی شروع شد. هر کسی به طرفی گریخت و محبوبه را گم کردم و به داخل کوچهای خزیدم. بعد از چند ساعت از میان اجساد و مجروحین گذشتم و به خانه برگشتم. مردم مجروحان را بلند میکردند و به خانهها میبردند، چون میدانستند اگر به دست رژیم بیفتند، قطعاً کشته خواهند شد. تمام خانههای منطقه پر از تظاهرکنندگانی بود که مردم به آنها پناه داده بودند. بعد از ظهر یکی از بستگان تلفن زد و گفت مسجد محل آنها در چهارراه کوکاکولا پر از مجروح، زخمی و شهید است! وقتی مشخصات جنازه دختر جوانی را برایم گفت، فهمیدم محبوبه شهید شده است. آری، او در روز جمعه پس از ماه رمضان و در حالی که روزه بود به دیدار خدای خود نائل آمد.
شهادت محبوبه هر کسی را که او را میشناخت و از همه بیشتر بچههای مسجد حمام گلشن را، در سوگ و ماتم فرو برد. کودک و جوان، زن و مرد و هر کسی که حتی یک بار طعم خدمت صادقانه او را چشیده بود، سوگوار بود و برای این دختر معصوم فداکار میگریست.
و سخن آخر؟
انقلاب صدها هنر داشت و مهمترین آن پروردن دختران و پسرانی چون محبوبه بود. خوشا به سعادت او که خیلی زود به صف شهدا پیوست و جزو السابقون و مقربان قرار گرفت. زمانی که اندوه از دست دادن این یار و همراه یگانه آزارم میدهد، به قرآن پناه میبرم تا آرام بگیرم؛ راهی که او در نوجوانی پیش پایم گذاشت و با حضورش به زندگیام معنا بخشید.