- دوشنبه ۱۰ مهر ۰۲
- ۱۲:۰۸
گروه حماسه و جهاد دفاع پرس: سال 61 در سن 17 سالگی راهی جبهه شد. در نامهای به خانوادهاش گفته بود که آموزش امدادگری را میگذراند. 25 روز از اعزامش نگذشته بود که نامش در لیست مفقودالاثرها جای گرفت. مادرش 31 سال در میان پیکر شهدا به دنبال گمشدهاش گشت. او قاب عکس پسرش را به دست میگرفت و در مراسم تشییع شهدا شرکت میکرد و سرانجام یوسفش را در دانشگاه خلیج فارس بوشهر یافت. این داستان زندگی مادر شهید «بهروز صبوری» است. در ادامه گفتوگوی خبرنگار ما با این مادر صبور را میخوانید:
سال آخر دبیرستان بود که یک روز از مدرسه به خانه آمد و خطاب به پدرش گفت: «امام خمینی فرمودند که 18 سالهها میتوانند به جبهه برود. دوستان من اعزام شدهاند، اجازه بدهید که من هم بروم.» پدرش ابتدا راضی نشد اما وقتی اصرار بهروز را دید، گفت برو از مادرت اجازه بگیر. بهروز دو زانو روبروی من نشست. هیچ چیزی نگفت و فقط به چشمانم نگاه کرد. 10 دقیقه بعد بلند شد و به پدرش گفت: «سکوت علامت رضایت است».
چند روز بعد وسایل شخصی و کتابهای بهروز را در ساکی جمع و او را از زیر قرآن رد کردم تا به جبهه برود. به درب خانه نرفتم تا احساس مادر و فرزندی مانع رفتنش نشود. بهروز گفت که 40 روز دیگر برمیگردد.
بعد از دو هفته نامهای برای خانواده فرستاد. در آن نامه نوشته بود که دوران امدادگری را در سومار میگذراند. به برادرش هم گفته بود که عملیاتی در پیش دارد. پاسخ نامهاش را فرستادیم اما برگشت خورد. 25 روز پس از اعزام بهروز ساک وسایلش را آوردند و گفتند که خبری از پیکر بهروز ندارند. من و پدرش در معراج شهدا و مناطق عملیاتی به دنبال بهروز گشتیم اما خبری از پیکر نبود. همسرم در سوانح سوختگی شهید مطهری کار میکرد.
یک بار خبر دادند که پیکرش پیدا شده است. برایش حنابندان گرفتیم اما اشتباهی رخ داده بود و از بهروز خبری نبود. همسرم یک سال و نیم بعد از مفقودی بهروز، درگذشت. من ماندم و 2 بچه کوچک و یک فرزند مفقودالاثر. پیگیری وضعیت بهروز را وظیفه خودم میدانستم. 31 سال به دنبال بهروز از معراج شهدا تا مزار شهدا و سومار را گشتم. به قدری در نهادها و ارگانهای مختلف به دنبال بهروز گشتم، از دستم خسته شده بودند.
در این مدت آقای رنگین مسئول معراج شهدای تهران و دکتر تولایی به من و دیگر مادران شهدای گمنام بسیار لطف داشتند. همچنین دست تک تک کسانی که استخوانهای ریز و درشت شهدا را پیدا و جمع میکنند تا مادران و پدران شهدا چشم انتظار از دنیا نروند، به نیابت دیگر مادران شهدا میبوسم.
پیکر بهروز همراه با چند شهید گمنام دیگر سال 89 به عنوان شهید گمنام در دانشگاه خلیج فارس بوشهر به خاک سپرده شد. پسرم کارت شناسایی همراه نداشت تا پیکرش را شناسایی کنند. شناسایی او از طریق تطابق نمونه DNA انجام شد.
من پیکر چند شهید گمنام را به خاک سپردم. همیشه احساس میکردم که اگر خبر بازگشت بهروز را به من بدهند، صبور و محکم خواهم بود اما در حقیقت اینگونه نشد. روزی احساس بیقراری کردم، حدود ساعت 9 صبح به بهشت زهرا (س) رفتم. در آنجا پسرم و آقای رنگین مسوول معراج شهدای تهران را دیدم. تعجب کردم که چرا این وقت صبح به آنجا آمدند. پس از قرائت فاتحه آقای رنگین به نزدم آمد و گفت «مادر شهید صبوری بیابانگردیهایت به اتمام رسید. بهروزت برگشته است.» ابتدا باور نکردم. ولی وقتی بار دیگر این جمله تکرار شد، احساس کردم درختهای بهشت زهرا (س) دور سرم میچرخد.
به معراج شهدا رفتیم. عکاسان و فیلمبرداران زیادی آمده بودند. من از آنها نیز تشکر میکنم که خاطرات و تصاویر شهدا را به تصویر میکشند تا جهانیان بدانند که جوانان ما ایستادگی کردند و ما امروز به پشتوانه این شهدا سربلند هستیم.
همیشه میترسیدم که چشمانم را از دست بدهم و پیکر بهروز را نبینم. نذر کرده بودم که اگر پیکر بهروز برگشت به زیارت حرم امام رضا (ع) بروم. نذرم را ادا کردم و از امام رضا (ع) خواستم تا صبری به من بدهد تا نزد پیکر پسرم بروم. سپس به بوشهر رفتم. مردم شهید پرور بوشهر به استقبال من آمده بودند. قدردان این حضورشان هستم.
در بوشهر از من خواستند تا اجازه بدهم که پیکر بهروز در دانشگاه این شهر بماند و حتی قول تحویل یک منزل را نیز دادند اما دیگر تاب نداشتم. من که روزی به بازگشت یک بند انگشت بهروز راضی شده بودم حالا پیکرش روبرویم بود و نمیتوانستم از آن بگذرم. 10 روز طول کشید تا پیکر بهروز به تهران منتقل شود. این مدت از 31 سال چشمانتظاری برایم سختتر و طولانیتر گذشت. پیکر بهروز را در امامزاده حسن (ع) به خاک سپردیم. خانه ما روبروی این امامزاده است. هر روز به دیدن بهروز میروم.
زمانی که پیکر بهروز مقابلم قرار گرفت خواستم تا سرش را برای آخرین بار ببوسم اما سر نداشت. گفتم: سرش فدای امام حسین (ع). گفتم دستش را بدهید تا ببوسم. گفتند دست هم ندارد. گفتم دستش هم فدای حضرت ابوالفضل (ع). ساق پای بهروز را گرفتم و بوسیدم. گفتم: «خسته نباشی پسرم. من 31 سال به دنبالت در سومار گشتم اما هرگز از گشتن خسته نشدم».