- دوشنبه ۴ دی ۰۲
- ۱۴:۲۴
شهید حمید کشوری
نام پدر: نعمت الله
محل تولد : شهرستان دورود -استان لرستان
تاریخ تولد : 1343/04/01
تاریخ شهادت : 1361/11/20
محل شهادت : فکه
سن : 17 سال
اخرین پایه تحصیلی : اول دبیرستان
گلزار شهدای هفده شهریور شهر: دورود - استان لرستان
وصیت نامه شهید حمید کشوری
خداوندا تو را شکرگزارم که نعمت شهادت را به من عطا نمودی, تو را شکر گزارم که رهبرم حضرت امام خمینی (ره) را ناجی انسانهایی عصر حاضر قرار دادی , خانواده بزرگوارم بخصوص مادر عزیز و زحمتکشم مرا حلال کنید و تقوای الهی را پیشه خود سازید .
برای دفاع از اسلام از هیچ قدرتی نهراسید. امام را یاری نمائید تا خداوند شما را یاری کند. اگر افتخار شهادت نصیبم شد برای دل شکسته حضرت زینب و امام سجاد گریه کنید . از مال دنیا چیزی ندارم که برایش وصیت کنم فقط لوازم شخصیم را به جبهه ها هدیه نمائید .
از وبلاگ شهدای لرستان
وصیت نامه شهید حمید کشوری
بسم الله الرحمن الرحیم
بنام الله نیروبخش روح الله و یاری بخش حزب الله و ناصر جندا... ستایش خدای را که به من نیرو بخشید تا بتوانم او را حمد و ستایش گویم و پیشانی را بر درگاهش بگذارم و او را شکر گویم به دلیل این همه نعمت که به ما داده است، اما زبانم از گفتن نعمتهای او قاصر و قلم از نگارش آن ناتوان و عقل از گنجایش او کوچک است که چه او را برای کدامین نعمت بی حدش ستایش کنم برای نعمت شهید شدنم که آرزویم بود و یا رهبرم که ناجی جهان عصر حاضر است و یا ملتی این چنین وفادار.
خدایا با چه روی به درگاهت بنالم و با چه بهانه ای خود را بی تقصیر نشان دهم اما خدا تو خودت می دانی که هر که را هوس پرواز داشته باشد او را از خاران راه چه باک هوس پرواز بسوی قله رفیع شهادت، آنجایی که فقط جولانگاه عاشقان است و پرواز به آنجا به دو بال نیرومند ایمان و شهادت نیاز دارد. آنجایی که امامان و شهیدان نظاره گر پرپر شدن و پرواز کردن عاشقان هستند. آنانی که از همه جا بریده و به خدای خود پیوسته اند، کسانی که شبها همچون زاهدان شب، بیدار و روزها همچون شیر در میدان می خروشند و مهلت به بیخدایان نمی دهند.
پیام به خانواده ام و به تمام خانواده شهدا این است که قدر خود را بدانند که در پیش حضرت زهرا(س) الله علیها رو سفید هستند و دین خود را ادا کرده اند. همه را به تقوا دعوت می کنم که تنها با اتکال به خداست که مشکلات آسان می شوند و خاران راه همچون پر نرم می شوند. از تمام دوستان و آشنایان حلالی می طلبم. از مال دنیا چیزی ندارم که برایش وصیت کنم ولی اگر میشود لوازم شخصی مرا به جبهه ها بفرستید.
مادرم ، برادر کوچکم را خوب پرورش کن تا بتواند برای اسلام مفید باشد. مادر خوبم می دانم برایم خیلی زحمت کشیده ای و پدر مهربانم خدا شاهد است که همیشه به یاد شما بوده ام، اما شما دین بزرگی به گردن من داشتید و می بایست آن را ادا میکردم. بعضی از شهدا در وصیت نامه هایشان می نویسند که پدر و مادرشان برای آنها گریه نکنند. اما من می گویم که اگر گریه میکنند برای مصیبت های حسین(ع) گریه کنید و موی از سر مکنید و زیاد بی قراری نکنید چرا که شما یک شهید داده اید و زینب(ع) و امام سجاد(ع) ۷۲ تن در جلوی چشمشان به خون غلتیده اند.
از غلامحسین و رضا و عباس و بهمن و منوچهر و مسعود و همچنین سعید و خلاصه همه و همه حلالی می طلبم. همه خدا را یاری کنید تا شما را نصرت دهد. از امام حمایت کنید چون نماینده امام معصوم است. از دولت حمایت کنید که دولت صاحب الزمان(عج) است. پشتیبان روحانیت مبارز باشید که پاسدار اسلام هستند. جبهه ها را یاری کنید که سنگرهای اسلام هستند.
والسلام حمید کشوری
به یاد برادر شهیدم
خاطراتی از شهید حمید کشوری به نقل از برادرش
هنوز چند ماهی از شروع جنگ تحمیلی نگذشته بود که حال و هوای شهر تغییر کرد. شهر کوچک دورود و جوانان صاف این دیار بنا به هر دلیل هر از چند گاهی شاهد رجعت پیکر شهیدی از جبهه های جنوب و غرب کشور می شد باور کردن نبود دانش آموزان همکلاسی مان را در سنین بسیار پایین تشییع می کردیم خدایا فکر نمی کردیم این شهدا همان کودکان و نوجوانان همبازی در کوچه ها باشند هر چه از شروع جنگ می گذشت بوی شهادت بیشتر به مشام می رسید اوایل جنگ شهیدی را بدرقه نمودیم که چند خیابان دورتر از ما نبود کمی که از آغاز جنگ گذشته بود شهدایی از خیابانمان را ناباورانه تشیع نمودیم و حالا منتظر بودیم دوستان نزدیکمان یا بستگان درجه 2و 3کی به جبهه می روند ..این اتفاقات دلها را رقیق نموده بود شاید باورتان نشود در ورای مشایعت هر عزیزی عطری از معنویت و اخلاص حال و هوای شهر را تغییر می داد.انگار از قبل منتظر رفتن این عزیز از قبل بودیم انگار خلق شده بود تا در این زمان با این وضعیت از دنیای فانی با سرافرازی کوچ کند از هر کس که به نوعی با شهید ارتباط داشت می پرسیدی:اخلاق و رفتار شهید چطور بود؟ خلاصه جوابش این بود که وجود شهید رویایی بود ارتباطش با اطرافیان نسبت به کل خانواده ارتباطی دیگر بود ...محبت او به دیگران معنایی دیگر داشت و ...اصلاً مثل اینکه خدا آنها را آفریده بود تا به این طریق مسافر کوی محبوب شوند...اخلاقش،رفتارش،خنده هایش از اینها بالاتر،نوع تولدش،کودکی،نوجوانی شهید و او از همه متمایز بود.با این اوصاف دلم از ترس اتفاقی که خواهد افتاد به لرزه در می آید نوعی تشویق ذهنی و خاطرم به طرف کسی که این خصوصیات را داشت معطوف شد بعضی روزها وقتی از مدرسه می آمد با آه نگاه به صورتش می کردم خنده ها و رفتارش،شوخی هایش،فکرش و محبتش مثل همان نشانی که دادند بود.تازه حتی صورت ظاهرش هم از برادر و خواهر هایش قشنگتر بود.وقتی با هم به کوه می رفتیم یا اینکه با هم به تفریح یا فوتبال می کردیم بیشترین نگاهم به حرکات و سکنات او بود.خدایا نکنه؟نه نه حمید نمی ره...ولی تمام نشانهای داده شده روی حمید بود...زیبابود،دوست داشتنی هنرمند بود با اینکه 16سالش بیشتر نبود مثل بزرگترها کمتر به این مسایل فکر می کردیم بعضی اوقات تا صبح نگهبانی می داد.اصلاً نوع تولدش هم فرق داشت هفت ماهه به دنیا آمده بود،مادرم هر زمانی که از کودکی او پیش خانواده صحبت می کرد با تمام وجود گوش می کردیم خدایا نکنه حمید هم...نه نه بابا تا حمید بزرگ بشه جنگ هم تموم می شه و ...روزها گذشت و بازار شهادت گرم گرم شد حالا دیگر تشیع شهید عادی بود هر از چند گاهی مراسمی در کوچه و خیابان به مناسبت شهادت عزیزی بر پا می شد یکی از این روزها توی یک جمع دوستانه از هر دری سخنی به میان آمد و هر کس خاطره ای بازگو می کرد تا نوبت به حمید رسید گفت بچه ها من یک خواب عجیب دیدم نمی دانم تعبیرش چیه؟گفتم چه خوابی گفت کنار خیابان خودمان بالای دیوار یکی از کوچه ها ایستاده بودم دیدم جمعیت زیادی در حال تشییع شهید هستند وقتی که خوب تابوت را نگاه کردم دیدم خودم در آن تابوت تشییع می شوم. و در جنگ شهید شده ام ... شما می گوید تعبیر این خواب چیه؟ بچه ها همه خندیدند و با لحنی تقریباً همراه با شوخی گفتند مگر خواب ببینی که شهید بشوی؟ولی دل من یک باره ریخت و نگاهی به چهره خندانش کردم و ساکت شدم ولی تمام فکر و ذهنم باز متوجه مسایل قبل شد با آن نشانها و این خواب حمید، قلبم به درد آمد باز همان افکار، خوش به حالش که حال او را نداریم لااقل او را اذیت نکنیم و مسایلی را که شاید موجب دلخوری او شود انجام ندهیم.
ابتدای سال تحصیلی 61-62رسید و حال و هوای کلاس و درس تازه آغاز شده بود ولی حمید میلی به درس نداشت گفتیم چرا دیپلم را نمی گیری چرا توی درس جدی نیستی؟ گفت اول می روم جبهه تا روحیه ام تازه بشه بعد درسم را هم می خوانم وقت زیاد دارم، قول می دهم بعد از اینکه از جبهه اومدم دانشگاه هم بروم.مخفیانه به بسیج رفت و برای جبهه اسم نوشت مدارک خود را به من نشان داد و تاکید داشت به مادر نگویم من هم در عین اینکه دلم به عشق او بود با حسرت و به زور خودم را نگه داشتم و به مادرم نگفتم تا اینکه یک روز با اعزام نیرو به جبهه اعزام شد ولی به محض خبر دادن به مادرم با گریه به برادربزرگم گفت باید او را برگردانید که پس از چند روز برادر بزرگم حمید را از پادگان اعزام نیروی خرم آباد برگرداند و خیال من راحت شدا توی این چند روز اشک و آه مادرم را دیدم و ناباورانه به انتظار روز موعود که با بازگشتن حمید همه چیز تمام شده می دیدم البته می دانم به خودم این تلقین را می دادم که مسئله حمید با این اعزام و ناموفق بودنش تمام شده ...اما چند هفته گذشت و آتش درون او شعله ور شد بیقرار بود گمشده ای داشت که پیدا نمی کرد یک روز با هم به بسیج می رفتیم توی راه گفت:راستی تو به مادرم گفتی من می خواهم به جبهه بروم و او هم جلویم را گرفت و آن وضع پیش آمد...گفتم نه به خدا من نبودم.گفت تو دوست داری من به جبهه بروم یا نه؟ که یکهو دلم ریخت و در حالیکه دستپاچه شده بودم نمی دانستم چه بگویم در حالیکه اصلاًحتی فکر فراقش برای چند روز برایم سخت دشوار بود ولی دوست نداشتم باعث آزار دل نازک و عزیز او بشوم ولی نمی دانم چطور شد که خدا ورد زبانم کرد اگر به جبهه بروی من خیلی خوشحال خواهم شد این کلمات را در عین ناباوری خودم بر زبان جاری کردم ولی دل لامصب امانم نمی داد یک حالت عجیب داشتم زیر چشمی نگاه صورتش می کردم ولی غرورم اجازه نمی داد درونم را با این حرکات آشکار کنم...نفهمیدم چه کسی بود ولی حس می کردم آخرین نگاههایی به صورت زیبایش است چند روز با گروهی از جوانان شهرمان مخفیانه به جبهه اعزام شد و برای اینکه دست کسی به او نرسد بلافاصله از خرم آباد به اندیمشک (پادگان دو کوهه) عازم و با خیال راحت در نامه ارسالی نوشت حالم خوب و خوب و شما از فراق من نگران نباشید چون ملالی نیست الا دوری روی دوست... چند هفته گذشت در خلال این روزها هر چه به حرفهای مادر و اطرافیان دقت کردم بیشتر متوجه می شدم که حمید دیگر بر نمی گردد از او صحبت به میان می آمد کلماتی بر زبان رانده می شد که حاکی از گذشته داشت و حکایت از اوصاف و اخلاق حمید حتی در زبان مادرم به نحوی بود که دیگر حمید عضو خانواده ما نبود به جایی سفر کرده بود که برگشتن نداشت کلماتی نظیر همیشه او اینطور بود اینکار را می کرد اخلاق او اینطور بود، و همین حرفها زمانی از زبان مادرم جاری می شد که حتی خود مادرم متوجه کلمات نبود رنگ کتابها و لباسها و وسایل شخصی اش خیلی زیبا شده بود هر وقت به کار مخصوص او سر می زدم بوی خوش او را می داد دلم به هوایش یک ذره شده بود هر وقت دوستانش می آمدند خبر سلامتی اش را از آنها می پرسیدم ولی به جز اولین نامه دیگر نامه ای ننوشت مثل اینکه از زمینیان بریده بود و به آسمان وصل شده بود به شدت تشنه دیدارش بودم از طرف دیگر پشیمان بودم چرا در هنگام اعزام افشایش نکرده ام و جلویش را نگرفتم ولی خدا شاهد است که نتوانستم؟ تا اینکه یک روز بعد از نماز مغرب و عشاء به خانه بر می گشتم تا زنگ خانه را زدم حمید درب منزل را باز کرد باورم نمی شد ولی واقعیت داشت به مرخصی آمده بود و چند روزی میهمان ما بود فرصت را مفتنم شمرده دست در آغوش انداخته و حسابی روبوسی کردیم. لامصب عجیب زیباتر شده بود چفیه سفیدی به گردنش و بوی خوش در وجودش و موی سرش و لباس تنش و همه و همه قشنگ و دوست داشتنی. چند روزی با هم بودیم و ایام مرخصی او را خوش گذراندیم اما با تمام وجود می دانستم باید منتظر خبر نهایی بود وقتی که مرخصی اش تمام شد هیچ کس از اعضاء خانواده جلویش را نگرفت حتی مادرم یکبار هم به او نگفت دیگر جبهه نرو با همان برو بچه های قبلی به بسیج رفتیم و پس از طی مراحل مقدماتی تا ظهر معطل شدیم و پس از آن آخرین خداحافظی را با او بعمل آورده و او هم سوار اتوبوسها شد و دستی از پشت شیشه های بسته ماشین تکان داد و رفت در همان روز هم از طریق سپاه دورود ما را به اردوگاه آموزشی آغاجاری اعزام کردند وقتی که با اعضای خانواده خداحافظی کردم حس کردم بغض گلویم مادرم را به شدت می فشارد.خود به خود به گریه افتادم که به یکباره تمام وجود مادرم غرق گریه و اشک آه شد پس از سالهای متمادی زندگی با مادرم او را اینطور ندیده بودم می بویید و می بوسید دست و صورت و اشک می ریخت وقتی که آخرین خداحافظی دم درب منزل انجام گرفت تا حرکت کردم نتوانست بایستد با همان حالت روی سکوی دم درب نشست ولی می دانستم دلش به هوای کیست و چرا اینطوری بی قرار است باز روزها گذشت در همان پادگانی که بودم خبرهای مختلفی از وقوع عملیات بین برو بچه ها پخش بود و من در مدت حضور او در جبهه حتی یک پیغام لفظی به خانواده اش نفرستاد و فقط به دوستانش گفته بود ای کاش مه هم توفیقی داشته باشیم تا فاطمه زهرا(س) شفاعتمان کند. دل از همه چیز کنده بود حتی به دلبستگی های خانوادگی نیز پشت کرده بود. نمی دانم این حس چگونه بوجود آمد ولی انگار نسیم صبحگاهی پیغام دلدادگی او را با محبوب به گوش جانمان می رساند. هر وقت چشم به غرب عالم می افتاد به هوای حب او تا اعماق رملهای کویر و جبهه مقدم خوزستان نفوذ می کرد و با گوش وجود صدای شیرینش را می شنیدم بوی روح انگیز او را حس می کردم. اسطوره داستانهای شیرین در مقابل او پشیزی قدرت خودنمائی نداشتند. لطافت هوای بهاری نسیمی از محبت او به دلداده برایم جلوه می داد...
روز موعود فرا رسید، پشت بلندگو پادگان خبر شروع عملیات والفجر دلم را لرزاند و خود به خود بیهوش شدم و رادیو با صدای غریبی شعر زیبای بسیجی را می خواند با هر بار تکرار باران اشک از وجودم سرازیر شد. بدون آنکه خبر از گردانهای عمل کننده یا لشکرهای عملیات داشته باشم او را می دیدم که با سلاح جنگی اش(آرپیجی) با کوله باری از مهمات عشق و صفا معطر به بوی های بهشتی دوان دوان از ما دور می شود... و باز کلمه بسیجی تجلی ایمان شاید تقریباً از راه دور بوئیدن گل را باور نکنید ولی لطف حق چنان وجودمان را به هم پیوسته بود که شب شهادتش حتی ساعت شهادتش را حس کردم. بیقرار تا حداقل خبری از شهرم کسب کنم. تا اینکه خبر دادند عملیات به پایان رسیده و ما را هم به عنوان گردان پشتیبانی به اهواز آوردند ولی چون نیاز نداشتند، بعنوان مرخصی باید به شهرهای خود بروید و حدود 10روز ما را آزاد نمودند سراسیمه به اهواز برگشتم و بلافاصله با قطار به شهر دورود آمدم. قطار تقریباً نیمه های شب حدود ساعت2یا3شب به مقصد رسید برف و سرما در بهمن ۶۱ کل شهر را فرا گرفته بود. پا که به ایستگاه گذاشتم دلم به هوای مادرم پر پر می زد خدایا نکند ... خدایا حمید... نمی دانم فاصله ایستگاه تا خانه را چطور طی کردم ولی همان لحظه فهمیدم کجا هستم که درب خانه مان چراغ بیرون از خانه روشن بود. دیگر تاب تحمل نداشتم بلند بلند توی کوچه گریه می کردم و با خود زمزمه می کردم یا حمید بحق محمد... یا حمید بحق محمد... صبرم بده صبرم بده صبرم صبر... درب منزل را که زدم چند نفر پشت درب منتظر بودند توی تاریکی فقط از دور چشمم به چشمان منتظر مادرم افتاد و دیگر پشت اشک نتوانستم جایی را ببینم اطاقها پر از مهمان بود و با صدای گریه من همه به گریه افتادند معلوم بود تازه خوابیده اند ولی هیچکدام خوابشان نبرده بود پرسیدم حمید چی شد؟باز جوابی نشنیدم الا اینکه صدای گریه همه بلندتر شد دیگر نتوانستم خود را کنترل کنم فقط یادم می آید مستمراً کلمه خدایا شکرت خدایا قبول کن از زبانم جاری می شد. لحظاتی بعد پرسیدم آوردنش که پدرم جلو آمد و گفت نه ولی حدود 10روز است که در جنوب و تخلیه جستجو کردیم و هیچ پیدا نکردیم حتی پلاک خالی اش را بدست ما ندادند نمی دانم چی شده انشاءالله که هیچی نیست... ولی می دانستم این حرفها را فقط به خاطر آرامش خودش می گوید و یقین داشتم حمید به سفری رفته که سودایش چنان با ارزش است که هرگز فکر بازگشت به خود راه نمی دهد. اطرافیان در حسرت فراقش دلشان می سوخت و مراسم بزرگداشت گرفتند ولی تنها فکر من این بود که شیرین ترین قصه زندگی ام که رویای دلپذیر وجودم بود پر زد و از این دنیای فانی کوچ کرد.
بیستم بهمن ماه ۱۳۶۱ خاطره ای شد که تمام زندگی ام به عشق صاحب این خاطره زیبا زنده است او رفت و همانطور که دعا کرده بود حتی جسد مطهرش بدست پدر و مادر نرسید که شاید به تاسی از قبر فاطمه زهرا(س) مشمول لطف و رحمت مادر دهر و ام المومنین واقع شود و این گذشت و سالها بعد خبر دادند پیکر آن عزیز رجعت کرده باورمان نشد تا اینکه محتویات جیبش که از منزل برده بود تحویل خانواده شد چیزی که موجب یقین خانواده شد قبله نما و قرآن کوچک جلوی آینه و رادیو یک موج کوچک خودمان و مهر و جانماز بود که باور کردند جسم برگشته از حمید است که در دهم فروردین ماه70(مصادف با ماه رمضان) پس از 9سال فراق همان جمعی که در خواب دیده بود پیکرش را از خیابان خودمان(17شهریور) مشایعت کردند و درون تابوت وجود مقدسش را به خاک سپردند.
هر وقت به یاد او می افتم با اینکه سالها از دوری روی او گذشته با خود می اندیشم خدایا اینها فرشته بودند؟قاصد بودند؟بشر بودند؟رویای شیرین بودند؟چطور بر روی زمین ما خاکیان پا گذاشتند؟چرا آمدند؟چرا رفتند؟خمینی کبیر چه کرد؟چطور این نوجوانان را منقلب کرد؟چطور آنها را واصل و عارف نمود؟ره صد ساله به یک شب پیمودن آن هم در این سن چگونه مقدور است؟...از هر خصوصیاتی که ذکر کنیم آنها حد اعلای زیبای آن بودند از هر خانواده که یکی از این پرنده های عاشق خونین بال در آن رشد نموده باشد سئوال کنیم همان بلندی روح و طبع را می توان یافت همان صفا و خلوصی و نورانیت را می توان جستجو کرد و خلاصه وجود آنها در این کلمات نقش بسته است که فرزندان خمینی مصداق شجره طیبه او هستند که اصل و فرعشان ختم به نفس مطمئنه خواهند شد و ندای خداوند با ارجعی هر لحظه به گوش جانشان زمزمه می شود بعد از این واقعه از برخی هم قطارانش حالش را در جبهه پرسیدم که چه کارها می کرد؟چطور روزها و شبها را سپری می کرد که برخی از ایشان صحنه هایی را نقل می کردند که حقیقتاً به حالش به سختی غبطه می خوردم.
پایگاه کنگره شهدای لرستان