- شنبه ۷ بهمن ۰۲
- ۱۳:۵۸
روری بر زندگی شهید سیدجعفر موسوی به روایت برادرش
معلمی که قرار بود پزشک شود
بعد از گذشت سالها از شهادت آقا معلم، دانشآموزانش هنوز نیکیهای او را به یاد دارند و هر بار که نامش برده میشود دلشان میلرزد. آقا سیدجعفر موسوی، الگوی معرفت و خلاقیت بود. رفقا دستنوشتههای او را در مسجد امامرضا(ع) به یادگار نگه داشتهاند. هر زمان هم که دلتنگ او میشوند سری به مسجد میزنند. سیدجعفر در روزهای آرام ایران پای تختهسیاه، درس معرفت میداد و به محض مطلعشدن از عملیات، راهی جبهه میشد. دلاوری بود شجاع و نترس. داستان جنگاوریاش را باید از همرزمانش شنید که چطور جسورانه به قلب دشمن میزد و از جراحت یا شهادتش باکش نبود. او در همان روزها به فکر افتاد که سراغ رشته پزشکی برود تا بیشتر بهکار مردم بیاید. سال67 در آزمون سراسری شرکت کرد، در رشته پزشکی هم قبول شد اما کارنامهاش زمانی بهدست مادر رسید که میخواستند پیکرش را تشییع کنند.
تاریخ تولد آقا جعفر به سال1344برمیگردد؛ 26دی ماه. زمان شهادتش هم 5مرداد سال1367و عملیات مرصاد. جعفر نورچشمی مادر بود و عصای دستش. انگار خدا او را خلق کرده بود فقط برای خوبیکردن به دیگران. اگر بین دوست و آشنا یا همسایهها کسی نیاز به کمک داشت نخستین کسی که خودش را برای یاری کردن میرساند سیدجعفر بود. علاوه بر خیررسانی اخلاق خوشی داشت. هم شوخطبع بود و هم سرزنده. وارد هر جمعی میشد امکان نداشت به کسی بد بگذرد. میگفت و میخندید و همه را به شادبودن وامی داشت. اما یک وقتهایی هم جدی میشد. آن زمان بود که هیچکس نمیتوانست در چشمهایش نگاه کند.
معلمی صاحب سبک بود
بار اولی که عزم رفتن به جبهه را کرد 15سال داشت. اجازه نمیدادند برود اما او شناسنامهاش را دستکاری کرد و راهی جبهه شد. تا زمانی که دیپلم بگیرد مرتب به منطقه میرفت. فقط زمانی به دیدن خانواده میآمد که میخواست امتحان بدهد. بعد از گرفتن دیپلم بهعنوان معلم در مدرسه مشغول به فعالیت شد. معلم پرورشی بود؛ از آن دسته معلمهایی که صاحب سبک هستند. سرکلاس با بچهها سرودهای انقلابی یا خطاطی تمرین میکرد. سیدعلی برادرش میگوید: «از وقتی معلم شده بود بیشتر وقتش را در مدرسه میگذراند و زمان عملیات به جبهه میرفت. بارها و بارها مجروح شده بود. شاید10- 9بار. اما خبر نمیداد که در کدام بیمارستان است. هربار خودش را به یک اسم معرفی میکرد؛ مثلا احمد شایگان از هرمزگان. بعد او را به بیمارستان بندرعباس میبرند. نمیخواست پدر و مادرش دغدغه مجروحشدنش را داشته باشند.» اگر تهران بستری میشد دوست نداشت خانواده به دیدارش بروند. به مادر هم سفارش میکرد که اگر برای همه رزمندهها غذا میآورد که مانعی نیست در غیراین صورت برای او هم غذا نیاورد.
زخمش را خودش بخیه میزد
سید جعفر از دوره نظامی تا امدادگری را آموزش دیده بود تا هر جا که نیاز به کمکش دارند بتواند کارساز باشد. حضور در جبههها انگیزهای شد برای او تا بخواهد شانس خود را در آزمون سراسری امتحان کند و درس طبابت بخواند. سیدعلی از علاقه برادرش به مطالعه کتابهای پزشکی میگوید: «او کتابهای پزشکی زیاد میخواند و به علم تشریح هم وارد بود. میکروسکوپ داشت. برای خودش اعجوبهای بود. در کارهای پزشکی تبحر خاصی داشت. ترکشهای بدنش را خودش یکی یکی در میآورد یا زخمش را خودش به تنهایی بخیه میزد».
شب آخر ...
شب آخر که میخواست برود مادر ساکش را پر کرده بود از تنقلات. خودش هم مقداری کتاب گذاشته بود مثل هر شب اما خوابش نمیبرد. جعفر تا صبح بیدار بود و مینوشت. اذان را که گفتند نمازش را خواند و ساکش را خالی کرد. فقط وسایل خطاطیاش را برداشت و یک دست لباس. مادر گفت از سر شب ساکات را پر کردهایم و حالا همه را بیرون گذاشتی؟ گفت: «ساک سنگین میشود و کتفم را اذیت میکند.» وقت خداحافظی مادر گریهاش گرفته بود. چراییاش را نمیدانست. پیشانیاش را بوسید. او رفت و انگار دل مادر را هم با خودش برد. سیدعلی میگوید: «وقتی جعفر رفت مادرم مثل همیشه خواست وسایلش را جمعآوری کند که برگهای پیدا کرد. از بالا تا پایین آن یک جمله نوشته بود با یک امضا. شهید سیدجعفر موسوی. انگار به او الهام شده بود که دیگر برنمیگردد». سیدجعفر برنگشت. روز تشییع پیکرش کارنامه قبولی او در دانشگاه بهدست مادر رسید. رشته پزشکی قبول شده بود.
لحظه شهادت
خرداد سال۱۳۶۷ زمانی که منافقین قصد حمله به مناطق غربی کشور را داشتند، سیدجعفر خبردار شد و راهی منطقه غرب شد. در آنجا درگیری سختی بین رزمندهها و منافقان صورت گرفت. از بین افراد اعزام شده فقط 5نفر مانده بودند. خواستند بین تپهها موضع بگیرند که گلولهای به پهلوی سیدجعفر اصابت کرد. سیدعلی میگوید: «این 5نفر توسط منافقین اسیر میشوند. یک به یکشان شکنجه شده و با تیرخلاص به شهادت میرسند. منافقین صورت برادرم را لگدمال کرده و زنده زنده پوست کنده و سپس سوزانده بودند».