یاد شهیدان 🌹

شهدا را فراموش نکنیم

امروز جون میده برا شهید شدن ...

  • ۱۲:۲۹
امروز جون میده برا شهید شدن...

  ۱۴ فروردین ۶۷ مقارن بود با نیمه شعبان و این بار برو بچه های با صفای پایگاه امام سجاد(ع) با خون سید سعید عزیز آن را تزئین نمودند.از پس آن نیمه شعبان هر سال این روز عزیز و نورانی عجین گشته با یاد و خاطره آن شهید والامقام. در زیر و در این شب و روز عزیز مرور میکنیم آخرین ساعات زندگی سید سعید را در جمع ما خاکیان قبل از پیوستن به افلاکیان از زبان و قلم سردار فرامرزی:

سال 62 بود که من جانشین گردان ضدزره شدم.گروهی از بچه های بسیجی اعزامی از شهرستان بروجرد به گردان ما اعزام شدند.غالب این عده در بروجرد در مسجد سجاد(ع)گرد هم آمده و تربیت دینی و معنوی شده بودند.عده ای از آنها واقعا نخبه بودند.از آن پس این عده مرتب به جبهه می آمدند ومی رفتند.

در اولین اعزام به وساطت شهرام دشتی،از میان نیروی های اعزامی لرستان،هشت نفر از بچه های بسیجی بروجرد به گردان من پیوستند. نام این عده عبارت بودند از: احمد گودرزیانی، علی زراسوند، ناصر موسیوند، منوچهر موسیوند، مسعود ماکنانی، رضا حسن زاده، امیر فاضل و سیدسعید حسینی.

امیرفاضل در عملیات والفجر8 و فتح فاو به شهادت رسید.علی زراسوند در عملیات مهران از ناحیه دو پا و یک چشم جانباز شد. مسعود ماکنانی و ناصر موسیوند هم شهید شدند. رضا حسن زاده نیز یک چشمش را از دست داد و هم اکنون متخصص نوزادان و کودکان است. سیدسعید حسینی نیز در حوالی حلبچه به شهادت رسید.

سیدسعید وقتی به ما پیوست بچه کم سن و سالی بود. خوش سیما، متقی دارای اخلاق و سلوکی ویژه بود. ((سید))هم بود و این امر بر معنویت او می افزود. اهل تعبد و تهجد بود و در رفتارش وقار خاصی دیده میشد.

 

من فرمانده او بودم و از نیروهای من به شمار می رفت. رفتارش چنان بود که پس از مدتی معنویت او مرا به سویش جلب کرد. هرگاه خلوتی گیر می آورد به نماز یا دعا می پرداخت و با خدا راز و نیاز می کرد. در خود دوستی و حتی عشق غریبی به سید احساس می کردم. اما هرگز این حس را ابراز نکردم.او بسیار تودار بود و تا زنده بود معنویت بالای سید خیلی به من نیرو میداد.

سیدسعید در عملیات بدر،والفجر هشت،کربلای پنج و سرانجام والفجرده با من بود و در کنار هم می جنگیدیم.پنج سال متناوبا به جبهه می آمد و بر میگشت.باهوش و نخبه بود.طوری که در مسابقات حفظ حدیث یگان اول شد و بعنوان جایزه به دیدار حضرت امام(ره)رفت.جایزه بزرگی که نصیب کمتر کسی از نیروهای بسیج و سپاه میشد.عجیب که هرگز حاضر نشد جزئیات این دیدار را شرح دهد و هرگاه در این باره از او می پرسیدم،به نحوی طفره می رفت.

در عملیات والفجرده،سیدسعید در همه مراحل همراه من بود.برایم یقین حاصل شده بود که به زودی شهید خواهد شد.بوی شهادت میداد.از این رو لحظه لحظه با او بودن را غنیمت می شمردم ودر یکی از شب هایی که در حوالی حلبچه مستقر بودیم،خوابی دیدم.صبح که بیدار شدم حال دیگری داشتم.با روزهای قبل فرق داشتم.از حال خود متعجب شدم.چیزهای غریبی می دیدم که تا آن روز متوجه آنها نشده بودم.دقایقی قدم زدم اما تغییری نکردم.کمی که خودکاوی کردم ناگهان راز تغییر حالتم را کشف کردم.با خود گفتم:

کاظم!خودش است.این علائم رفتن است!رفتن از این جهان.

برایم یقین شد که شهید خواهم شد. به همین زودی خودم را «شهید» دیدم. تجربه منحصر به فرد و جالبی بود. در این وقت که به من خبر دادند در ناحیه خرمال تانک های دشمن ظاهر شده و شروع به تحرکاتی کرده اند. با خودم گفتم:

ها...این وسیله شهادت. بالاخره موعدش رسید... اما چقدر دیر...

دست به کار شدم و عده ای را برای رفتن به خرمال انتخاب کردم که عبارت بودند از: نوروز عباسیان، منصور عرب پور و سیدسعید حسینی.

 با خودم چهار نفر شدیم. با یک خودرو لندکروز، که روی آن موشک تاو نصب بود و یک دستگاه موتورسیکلت به طرف خط حرکت کردیم. فاصله حلبچه تا خرمال را طی کردیم. من در حال خودم بودم و خودم را شهیدی میدیدم که به طرف شهادت پیش می رود.به نزدیکی خرمال که رسیدیم با خودم گفت:

-نیازی نیست همه نیروها را با خودم ببرم.بگذار اول منطقه شناسایی کنم.بعد بچه ها را بیاورم.

بعد از ظهر روز نیمه شعبان بود.روزی که جان میداد برای شهادت به بچه ها گفتم:

-شما اینجا باشید تا من بروم شناساییی ببینم چه خبر است؟

باید در سمت راست دو کیلومتری میرفتم.تنهایی با موتور رفتم به طرف دشمن.غروب بود و آفتاب رو به رو و دید را مشکل می کرد.بادوربین شروع کردم اطراف را شناسایی کردن.فاصله ام با بچه ها حدود200-300 متر بود.تانک های دشمن در حال تردد بودند و این امر قابل مشاهده بود.در این حین صدای منصور عرب پور را شناختم که نزدیکم گفت:

-کاظم.سعید!

ناگهان دلم فروریخت و در کمتر از یک ثانیه یا کمتر همه چیز تغییر کرد.چه فکر می کردم،چه شد!همه چیز را فهمیدم.پس سیدسعید حسینی زودتر از من رفت.هنوز نوبت به من نرسیده بود.حدسم درست بود،بالآخره سید شهید شد.

به اتفاق عرب پور،به طرف بچه ها حرکت کردم.فاصله را نمی دانم با چه سرعت و حالتی طی کردم.سراسیمه خودم را به محل استقرار قبضه رساندم.دیدم سیدسعید روی زمین افتاده و جوی کوچکی از خون در کنار او روان است.دونفر از بچه بالای سرسید ایستاده بودند و گریه می کردند.در آن بی اختیاری و سرگشتگی نمی دانم چه شد که دوربین را درآوردم و از پیکر بی جان و غرق خون سیدسعید عکس انداختم.وقتی دقت کردم دیدم ترکش به سرش خورده و هنوز خون تازه از سرش روان است.کنار سعید نشستم و بغضم ترکید.چه حالی بر من گذشت،هرگز قابل شرح و توصیف نیست.

آمبولانس آمد و پیکر سعید را به مقرمان،در فاصله 20کیلومتری بردیم.بچه ها دور آمبولانس جمع شدند و شروع کردند به عزاداری.پس از چند دقیقه جسد را برای حمل به سردخانه بردند.من ماندم و ماتم مرگ و فقدان سید سعید.حالم بسیار بد بود.طوری که فرماندهان گردان متوجه وخامت حالم شدند و دستور دادند به عقب بازگردم.گفتند:

-بروعقب.صلاح نیست در خط باشی.

شبانه تا سه راهی پاوه رفتیم.در آنجا مقری بود که به آن ((یخچال))می گفتند.دور تا دور آن کوه بود.هوای سردی داشت.قبل از اعزام نیز ما در یخچال بودیم.در آنجا گفتم کوله پشتی سید را برایم آوردند.بغض کرده کوله پشتی را باز کردم.همه چیز بوی سیدسعید را میداد.در کوله پشتی دست نوشته ای یافتم.دیدم وصیتنامه اش است.آنرا باز کردم و خواندم.وصیتنامه یک صفحه بود،اما شاید یک ساعت خواندن آن طول کشید.پرده ای از اشک چشمانم را پوشانده بود و درد مرموزی در گلویم احساس می کردم.انگار تخم مرغ درسته ای در گلویم گیر کرده باشد و شاید هم قلوه سنگی!وقتی وصیتنامه را خواندم احساس کردم قبلا آنرا از جای دیگری شنیده ام.کمی که به ذهنم فشار آوردم،یادم آمد که سیدسعید در سال1362 سرصبحگاه همین متن را خوانده است.آنرا به عنوان وصیتنامه یک شهید خواند و هرگز تا مرگش ندانستم آنرا خودش نوشته و وصیتنامه خودش است.

نوشته شده توسط یک رزمنده 1393

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی
بسم رب الشهدا

برای معرفی شهدا

و زنده نگهداشتن یاد شهدا

و ادامه راه آنان

« شهید بلاگ »

یاد شهدا را فراموش نکنیم تا راه شهدا را گم نکنیم.
پیوندها
موضوعات
Designed By Erfan Powered by Bayan