- شنبه ۱۲ خرداد ۰۳
- ۱۱:۴۲
پدرش عشقعلی و مادرش طاهره نام داشت. تا پایان سوم راهنمایی درس خواند. به عنوان بسیجی در جبهه حضور یافت. دهم اردیبهشت ۱۳۶۱، در ام الرصاص عراق بر اثر اصابت ترکش به سر شهید شد. مزار او در بهشت زهرای تهران واقع است.
خاطرات شهید
برادر شهید هاشم گودرزی در زمستان دهم دی ماه سال ۱۳۴۳در شهر تهران به دنیا می آیند (آقای عشق علی گودرزی میاب فرزند کربلائی حسین) پدر شهید هاشم گودرزی میاب بدلیل سختی زندگی و کمبود درآمد روستا را به مقصد تهران ترک می کنند. شهید گودرزی در زمان انقلاب بصورت پرشور در تظاهرات شرکت میکردند و بعد از اخذ مدرک دیپلم به عضویت رسمی سپاه پاسداران در می آیند و پس از گذراندن آموزش نظامی سپاه به جبهه های نبرد اعزام می شوند و در دهم اردیبهشت ماه سال۱۳۶۱در عملیات بیت المقدس در شهر خرمشهر شهر خون خونین شهر به شهادت می رسند و بعد از انتقال جنازه شهید به تهران میابی های مقیم مرکز و میابی های شهرستان مرند شهید را تشییع و بعد از اقامه نماز بدلیل سکونت پدر و مادر شهید در بهشت زهرا بخاک می سپارند. روحشان شاد.
از خانواده مرحوم علیجان گودرزی و همسر بزرگوار ایشان خانم بانو شکور میاب از بابت همکاری با اینجانب از بابت عکس شهید گودرزی سپاسگزاریم.
لازم است بدانیم که متاسفانه چون ارتباط خانواده این شهید با روستا ضعیف میباشد. این شهید بزرگوار یک برادر جانباز دارد که قبل از شهادتش به درجه جانبازی نائل آمده است آقای قاسم گودرزی با ۴۵ درصد جانباز میباشد و الان با تنها پسرش در میدان امام حسین(ع) تهران زندگی میکند و بنابه گزارشی از سوی همشهری محله آقای قاسم گودرزی اعلام نمودند که قبل از اعزام و شهادت برادرش هاشم به جبهه اعزام شده و مجروح شده است. قاسم گودرزی فرزند مرحوم عشقلی و برادر شهید هاشم گودرزی در سال ۱۳۴۱ در شمیرانات تهران چشم به جهان گشود ودارای یک خواهر و ۹ برادر میباشند و دارای یک پسر می باشد. و تا آخرین روزهای جنگ در جبهه بود ودارای ۴۵ درصد جانبازی با قطع کامل یک پا می باشد و همیشه با عصا راه میرود.
سایر اطلاعات: مشخصات شناسنامه پاسدار شهید هاشم گودرزی
حاج قاسم گودرزی، برادر شهید:
«ناهار چلو مرغ بود. قمقمه آب و غذاها را برداشته بودم. در محاصره نیروهای عراقی بودیم. رفته بودم عقب جبهه تا برای بچهها آب و غذا ببرم. سال ۱۳۶۱بود؛ عملیات فکه. چلومرغ نصیب خودم نشد. تیر خورد به زانوهایم. سوزاند و مرا نقش زمین کرد. پایم قطع شده بود. به خودم که آمدم در بیمارستان بودم و پای مصنوعی وبالم بود.» «قاسم گودرزی» متولد ۱۳۴۱ است و حوالی میدان امام حسین(ع) زندگی میکند. همیشه همین حوالی بوده. همه کاسبان و اهالی میدان امام حسین(ع) او را میشناسند؛ جانباز ۴۵درصد جنگ تحمیلی و برادر شهید. «مهران بابایی» مغازهای نزدیک بساط او دارد: «مرد زحمت کشی است. معمولاً اینجا بساط میکند. اگر اینجا نباشد سراغش را از گاراژ نزدیک میدان بگیرید. با وجود عصا به دست بودن و پای مصنوعی لحظهای او را بیکار نمیبینید.» آقا قاسم از راه میرسد. لبخندش جای خالی دندانها را به رخ میکشد و عصایش جای خالی پای راستش را. ۳۵ سال است قاسم پای راستش را برای همیشه در خرمشهر جا گذاشته و ۳۴ سال است برادرش را به خاک آنجا بخشیده؛
--------------------------------
«پدر و مادرم مخالفتی با رفتن من نداشتند. ۹ برادر بودیم و یک خواهر. وقتی من مجروح شدم خبرش به گوشم رسید که هاشم هم میخواهد به جبهه بیاید. بعد از اتفاقی که برای من افتاده بود پدر و مادرم راضی نمیشدند هاشم به جبهه برود. بالاخره او هم آمد. اوایل جنگ تحمیلی بود. هر روز در خرمشهر عملیات بود و موشکباران. من بعد از مجروحیت باز هم در رفتوآمد بودم و جبهه را ترک نکردم. شب عملیات بود که پای هاشم به خرمشهر رسید. فردای آن روز تیر خورد و شهید شد. غروب بود.»
او از مادری میگوید که آن زمان سن و سال زیادی داشت و شهادت پسرش زمین گیرش کرد: «مادرم چه زجری کشید. هاشم شهید شده بود و من مجروح بودم. با این حال دست از جبهه برنمیداشتم. یعنی جبهه دست از سر ما برنمیداشت. دائم در رفتوآمد بودم. بیشتر برای مداوا و درآوردن این ترکش و آن گلوله از تن و بدنم. تا اینکه بالاخره جنگ تمام شد. من تا آخرین روز در جبهه بودم.» (گزارش سال 1395)
ترکشهای ناتمام
آقا قاسم دستفروش است. خانهای کنج یکی از گاراژهای اطراف میدان امام حسین(ع) دارد. خانه که نه؛ اتاقی زهوار در رفته که در قبال زندگی در آن سرایداری گاراژ برعهده اوست. صبحش را با کار در گاراژ شروع میکند و ظهر که میشود پایین میدان، اوایل خیابان ۱۷ شهریور بساط میکند و لباس میفروشد: «یک پسر 26ساله دارم سرباز است. زنم سالها پیش گذاشت و رفت، حق داشت. بعد از جنگ، درد ترکشها و پای مصنوعی یک طرف و حملههای عصبی هم از طرف دیگر آزار میدید. خسته میشد.»
تازه یادش میافتد بگوید موج انفجار روی اعصابش تأثیر گذاشته و بعد از آن کنترل احساسات و اعصابش را از دست داده است. یادش نمیآید کدام انفجار: «35 سال از آن روزها گذشته. قبل از اینکه به جبهه جنگ ایران و عراق بروم در لبنان میجنگیدم. نخستین گروهی بودیم که به فرماندهی احمد متوسلیان در لبنان به سربازها آموزش میدادیم. ایران که جنگ شد برگشتیم تا از خاکمان دفاع کنیم.»