- يكشنبه ۱۶ دی ۰۳
- ۰۰:۱۶
شهید والا مقام علی محمد جمشیدی در تاریخ هفتم تیر ۱۳۳۴، در روستای سربند از توابع شهرستان بروجرد به دنیا آمد. پدرش محمدابراهیم، کشاورز بود و ماردش صغرا خانه دار بود.. در حد خواندن و نوشتن سواد آموخت. او نیز کشاورز بود. سال ۱۳۵۵ ازدواج کرد و صاحب دو پسر و سه دختر شد. از سوی بسیج در جبهه حضور یافت. بیست و دوم اسفند ۱۳۶۳، در جزیره مجنون عراق به درجه رفیع شهادت نایل آمد. پیکر مطهرش مدت ها در منطقه بر جا ماند و در چهاردهم مهر ۱۳۷۶ پس از تفحص در شهرستان دورود به خاک سپرده شد و مزارش اینک زیارتگاه اهل یقین واقع شده است.
زندگینامه شهید علی محمد جمشیدی
هرگاه سجاده تو را می گشاییم، لحظه های زیبایی را که در میان آن داشتی در پیش چشمانمان می آید. سجده های طولانی و بی ریای تو و لغزش قطرات اشکهایت بر روی سجاده، هنوز هم بوی تو را در مشام ما زنده نگه داشته است.
شهید علی محمد جمشیدی فرزند محمد ابراهیم در تاریخ 1334/4/7 در روستای گوشه شهرستان بروجرد دیده به جهان گشود. تحصیلات شهید در حد خواندن و نوشتن بود . در تاریخ 1355/8/18 ازدواج کرد که حاصل این ازدواح 3 دختر و 2 پسر می باشد و از طریق بسیج سپاه پاسداران بروجرد به جبهه اعزام شد و در تاریخ 1363/12/22 در منطقه عملیاتی بدر - خرمشهر بر اثر اصابت ترکش به بدن توسط دشمن بعثی به شهادت رسید . پیکر شهید را در شهرستان دورود به خاک سپردند .
روحش شاد و یادش گرامی.
خاطره شهید علی محمد جمشیدی از زبان همسایه شهید
شهید علی محد جمشیدی خیلی بین مردم جا داشتند و ایشان انسانی خداشناس با مردم و دیندار بودند و کسی به یاد ندارد حتی مورچه ای را رنجیده باشد. وقت اذان که می شد ایشان بر بلندی می رفتند و با صدای خوش و رسا اذان را تلاوت می کردند و همه را به سوی خدا دعوت می کردند و من از همان بچگی به آهنگ خوش اذان ایشان عادت کرده بودم و از صحبتهای که این کشاورز ساده برای ما می گفتند حالا تعجب می کنم با وجود اینکه ایشان چندان سواد نداشتند آنچنان مطالب هستی و جهان آفرینش را به ما که چیزی از دنیا نمی دانستیم و تازه دیدمان نسبت به اطرافیان در حال شکل گیری بود در ذهنمان جا دادند که من هیچ وقت نمی توانم نسبت به آن آموخته ها بی تفاوت باشم و بلکه برای آنها خیلی هم ارزش قائلم. مانند حجاب ، نماز و ... ایشان واقعا یکی از بهترین معلمان من بودند و بعد از ایشان دیگر آرزوی آن حال و هوای اذان و آن غروب زیبا و سکوتی که با صدای ایشان شکسته میشد به دلم مانده.
یادم هست صحبتهای قشنگ ایشان آنچنان مرا در خود فرو می برد که گویی سالهاست با این مسائل سر و کار دارم واقعاً حال و هوای عاشقانه ای داشتم و هر چه صحبتهایش را گوش می دادم باز هم احساس می کردم به آنها احتیاج دارم و هیچ وقت خسته نمی شدم و حالا هم که جوان شده ام و چند برابر بزرگتر از آن وقتها هستم نمی توانم دروازه آن روزهای شیرین را بگشایم؛ حالا که درک بیشتری دارم عقلم گنجایش بیشتری دارد اما صحبتهای هیچ کس به آن اندازه مرا به خود جذب نمی کرد و نمی کند و دلم را تا آن حد نرم و آرام نمی کند.
و ایشان علاقه زیادی به ادامه تحصیل داشتند و نه اینکه فقط من بگوییم همه می گویند بزرگترین آرزوی ایشان شهادت بوده است و خوشا به حال ایشان که آنقدر به خداوند نزدیک بودند که خدا ایشان را به آرزویشان رسانید و درجه والای شهادت را به ایشان تقدیم کرد.
یک روز که دختر 3-4 ساله ایشان لب حوض نشسته بود و با کسی هم حرف نمی زد و با صدای خودرویی که در جلوی در نگه داشته شد از جا پرید با شوق در را باز کرد او چشم انتظار پدر بود ولی وسایل پدر را آورده بودند و بین این وسایل دفترچه خاطراتی بود که در صفحات آخر آن چنین نوشته شده بود: «امشب شب شهادت بانو فاطمه زهراست باید خود را برای حمله آماده کنیم حالا که حنا در دست دارم و دعای توسل و زیارت عاشورا را جمعاً خواندیم احساس می کنم خیلی دلم سبک شده و خدایا همه مردم را به آرزویشان برسان.» ایشان همیشه خوبی ها را اول برای دیگران می خواستند و بعد برای خود. خود سختیها ما را متحمل می شدند تا دیگران در آسایش باشند.
و یک روز یکی از دوستان ایشان به منزل شهید رفتند و گفتند که همان شب تیر خورده اند اما اینکه اسیر هستد و یا شهید شده باشند با خداست و این چشم براهی خانواده و فرزندانش تا چهارده سال ادامه داشت.