- يكشنبه ۱۸ ارديبهشت ۰۱
- ۰۰:۴۹
حمیده نانکلی خواهر شهید والامقام امیرمراد نانکلی است. شهید نانکلی متولد سال 1328 بود که در سال 51 توسط ساواک دستگیر و در سال 53 بر اثر شکنجههای بیرحمانه ساواک بهفیض شهادت نائل میشود. حمیده و امیرمراد تنها فرزندان خانواده نانکلی هستند. حمیده نانکلی نیز بیش از دو سال زندانهای ساواک بهسر برده و دارای 30 درصد جانبازی است. در ادامه متن این گفتوگو را میخوانید.
به گزارش خبرنگار فرهنگی باشگاه خبرنگاران پویا، همزمان با سومین روز از ایام الله دهه فجر از خانواده شهیدان ابراهیم افراسیابی و امیرمراد نانکلی از شهدای پیروزی انقلاب اسلامی در باشگاه خبرنگاران پویا تجلیل شد. در این مراسم خواهران این دو شهید والامقام دوران پیروزی انقلاب به بیان خاطرات و رشادتهای شهیدشان پرداختند.
حمیده نانکلی خواهر شهید والامقام امیرمراد نانکلی است. شهید نانکلی متولد سال 1328 بود که در سال 51 توسط ساواک دستگیر و در سال 53 بر اثر شکنجههای بیرحمانه ساواک بهفیض شهادت نائل میشود. حمیده و امیرمراد تنها فرزندان خانواده نانکلی هستند. حمیده نانکلی نیز بیش از دو سال زندانهای ساواک بهسر برده و دارای 30 درصد جانبازی است. در ادامه متن این گفتوگو را میخوانید.
* برادرتان تحصیلشان را تا چهمقطعی ادامه دادند؟
برادرم در شهرستان تویسرکان به دنیا آمد، تا ششم ابتدایی را آنجا خواند. بعد از ششم ابتدایی چون پدرم در تهران کار میکرد, به تهران آمد که به پدر سر بزند و همین جا ماندگار میشود و بعد از آن, مادرم برای اینکه دور از او نباشد آنها هم آمدند پیش پدر و برادرم. او تقریباً دیگر ادامه تحصیل نداد و در مغازهای که چراغسازی بود, مشغول به کار شد و بعد بندهخدایی میآید آنجا که چراغش را درست کند, میگوید "تو جوان هستی و سنّت کم است چرا تحصیل نمیکنی؟؟، گفت که "استادم اجازه نمیدهد" و گفت که "برو به تحصیلت ادامه بده"، و بعد از آن میرود ادامه تحصیل میدهد و سیکل میگیرد، بعد میرود کارخانه ارج شاغل میشود و آنجا با دوستانی آشنا میشود و وارد هیئتهای مختلف میشود.
* آن موقع چند سالشان بود؟
15-16 سال! هنوز به سن سربازی نرسیده بود، چون وقتی داشت کار میکرد و به سن قانونی رسید آن موقع دنبال کفالت میرود و معافی گرفت و سربازی نرفت. بعد در آن جریانهایی که میافتد و با برادرانی که آشنا میشود. از پنجشنبهشب او هیئت بود و کلاس تفسیر قرآن و نهج البلاغه را داشت. صبحش برنامه کوه داشت و تا شنبهشب که در مسیری میافتد که مبارزه را شروع میکند.
* چه شد که دستگیر شدند؟
شهید مطهری با برادرم در ارتباط بود. بهفاصله دو ساعت از هم دستگیر میشوند. از هیئت کسی را گرفته بودند یا تحت نظر بودند که اسم اینها لو رفته بوده. بعد از آن دادگاه میرود و دو سال محکوم میشود در این مدت یک سال و نیم که برادرم در زندان بود خانواده برای ملاقات میرفتند. در این رفتوآمدی که داشتیم, خانواده زندانیها, اگر خبری بود از داخل به خانواده میدادند و خانوادهها هم اگر خبری بود به داخل زندان میفرستادند. من آن موقع 15ــ14 سال داشتم که برای ملاقات میرفتیم.
آن موقع اگر پیامی میخواست به دست زندانیان برسد لفظی نمیتوانستند به هم بگویند, به همین خاطر در پاکت گذاشته مُهر میشد. در آن موقع پیامی از طرف برادرها به من که رابط بودم, دادند و من شخص روبهرو را میدانستم یکی هم قبلاً من را میدیدید یکی یک نفر بیشتر نمیتوانست بیشتر ارتباط داشته باشند با هم و پیامی که از طریق آن برادر به من داده بودند رساندم من آن موقع نمیدانستم بعدها که بهمرور زمان و از طریق پروندهای که خوانده شد آدرس رئیس زندان بوده که داده بودند و رسیده بود به دست گروه و باعث ترور رئیس زندان میشود و آن پیام باعث دستگیری من شد. آن برادری که پیام را داده بود به من تحت نظر بود ایشان را که میگیرند در همان مسیری که آمده بود من را دیده بود من هم دستگیر شدم در سن 16سالگی، چون سنم قانونی نبود دو سال و نیم محکوم شدم تقریباً شش ماه در کمیته مشترک بود و دو سال هم زندان قصر یک ماه هم اوین سال 56 هم آزاد شدم.
* ماجرای زندانی و شکنجهشدنتان را بگویید!
این ایام که میشود من هنوز اضطراب میگیرم! چه آقایان چه خانمها. الآن از دو سه روزی که قرار بود بیایم اینجا وضعیت روحی من بههم ریخت، مثل فیلمی میماند که شاید کل فیلم یادتان نباشد ولی بعضی صحنهها خود به خود برایتان تداعی میشود و خیلی پررنگ میشود. مخصوصاً در این ایام امسال که برف آمد وقتی برف را میبینم سال 53 در ذهنم تداعی میشود چون در سال 53 هم این برف سنگین را داشتیم که وقتی ماشین حرکت میکرد فقط سقفش پیدا بود. ساعت 1 نیمه شب 5 آذر 53 بود که من دستگیر شدم. پس از دستگیری من را مستقیم به ساواک بردند.
* در خانه دستگیرتان کردند؟
بله، البته آن موقع برادرم شهید شده بود اما هنوز به خانواده نگفته بودند.
* یعنی شما قبل از دستگیری متوجه شهادت برادرتان شدید؟
اصلاً به ما خبر نداده بودند، ما از طریق بچههای زندان متوجه شدیم و اینگونه بود که بچههایی که در کمیته بودند و برای ادامه دوران حبس خود به زندان قصر میرفتند, اینها در ماشین که میرفتند و همدیگر را میدیدند, خبرهایی را که میدانستند به هم اطلاع میدادند یا روزهای جمعه که روز حمام بود و آقایان را به حمام میبردند و بعد از آن هم خانمها را, آن روز بهترین روزی بود که خبرها را به هم میرساندند و این خبر شهادت از طریق بچههای زندان به بیرون آمده بود ولی باز هم آدم مطمئن نبودیم. برادرم را چهار ماه و اندی نگه داشته بودند بهخاطر ادامه بازجویی و پروندهای که داشتند تا کسانی که از بیرون دستگیر میکنند ندانند او شهید شده است.
* پیکر برادرتان را تحویل خانواده دادند؟
پیکر را تحویل ندادند! وقتی انقلاب شد ــ تقریباً اوایل اسفند ــ بچههایی که رفتند پروندههای ساواک در بهشت زهرا(س) را دیدند اسم برادرم هم در لیست بود. فقط نام کوچک مراد در پرونده بود ولی چون خانوادهها تقریباً همدیگر را میشناختیم در آن مدتی که میرفتیم و میآمدیم, میدانستیم که از آن اسم؛ مزاری در قطعه 33 بهشت زهرا متعلق به برادرم است, ولی صد در صد مطمئن نبودیم.
* مواجهه پدر و مادر با این موضوع چه بود؟
پدرم تا وقتی نمیدانست, باور نمیکرد و میگفت میآید اما وقتی انقلاب شد و لیست بهشت زهرا(س) منتشر شد گفتند "گواهی فوت بگیرید", پدرم رفتند شهرستان چون شناسنامه برای آنجا بود باید میرفت از دفتر ثبت همان جا گواهی فوت میگرفت, آنجا که رفت دید گواهی فوت روی عکسش است که مهر زدند و تأیید کردند از آنجا که آمد شب رسید و صبح سکته مغزی کرد.
* در ملاقات با برادرتان در زندان, او از اینکه از زندان و شکنجه توسط ساواک خسته شده باشد, سخن نمیگفت؟
خیر، اصلاً، روحیهای داشت در زندان که شما از هر کدام از آقایانی که زندانی سیاسی هستند بپرسید تکه کلامشان این بود که "مراد چگونه مرد شد؟"، چون ورزشکار و کشتیگیر بود و خیلی روحیه بالایی داشت با اینکه فعالیت زیادی داشت با چند گروه ارتباط داشت و رابط تهران با قم بود. اعلامیه و نوار که به دستشان میرسید تکثیر میکردند و به شهرستانها میرساندند. ما فکر میکردیم میرود مسافرت بعدها دیدیم که برای این مأموریتها میرفته!
* برگردیم به خودتان و ماجراهایی که پس از دستگیری رخ داد. از شکنجههای روحی و جسمی که آن زمان به شما میدادند, بفرمایید!
آن شبی که من دستگیر شدم ساعت یک شب بود. تا اسم بنویسند و لباس تحویل بدهند یک ساعت طول کشید. پس از آن مرا مستقیم به اتاق بازجویی بردند و از دست آویزان کردند. آنها بهدنبال رابط بودند و اینکه در آن نامه چه بود. شگرد کارشان این بود که نمیگفتند مثلاً "تو این را کجا بردی؟" میگفتند "حرفت را بزن"، حالا شما یک دنیا حرف داری کدام را میخواهی بگویی باید آنقدر تحمل میکردی تا سرنخی دستتان بیاید و گوشهای هم میزدند که مثلاً "تو فلان کار را نکردی" یا "تو فلان کتاب را ندادی" یا "فلان جزوه را نگرفتی"، بالاخره یک گوشهای نشان میدادند و شما آن را میگرفتی و میگفتی تا بعداً بقیهاش ادامه پیدا کند، میپرسیدند که در نامه چه بود و بعد میفهمیدی که نامه لو رفته در صورتی که کار من فقط این بود که نامه را برسانم.
* شما میدانستید محتوای نامه چه هست؟
بر حسب اتفاق آن یکی از نامهها را میدانستم, چون آن طرف که آمد نامه را گرفت, خواند و گفت "این تحت نظر است و هر آن امکان دارد که دستگیر شود". این نامه را خواند داد به من گفت "بچسبان و به او بده و بگو که نیامده" و همان باعث نجات من شد و هم خودش! خود آن طرفی که تحت نظر بود چون او هم زندانی بود و آزاد شده بود از آنجا به او سفارش کرده بودند که این پیام را بیاورد نه اینکه کسی لفظی بخواهد به او گفته باشد از داخل آمده بود بیرون، خود آن بنده خدا تا هفت هشت سال پیش نمیدانست که آن پیامی که داده بوده رسیده و فکر میکرد اینهمه زندانی و شکنجه زنجیروار این پیام نرسیده بود که در یک مصاحبهای من جریان نامه را گفتم گفت که "حالا من خستگیام در آمده" بعد از چند سال چون من نامه را خواندم که بیا فلان جا من نشستم خب، طرف نیامد و من نامه را پاره کردم و ریختم دور و ما این را بازجویی گفتیم و کل بازجوییمان هم همین است.
*چند مدت در زندان ساواک بودید؟
شش ماه، معمولاً بازجوییها در ماه اول خیلی شدید است تا چیزی دستشان بیاید. ماه دوم مثلاً شاید روزی دو بار یا سه بار باشد و بهمرور سبکتر است اما قطع نمیشود وقتی قطع میشود که از آنجا ببرند.
* ساواک برای شکنجه از چه شیوههایی استفاده میکرد؟
یک شکنجه اصلی که کلاً هر کسی اول که وارد میشد, تخت را داشت، یعنی روی تخت میبستند دو دست از بالا و دو پا از پایین و با کابل به کف پا میزدند و همه آن را داشتند و بعد بستگی به سبک و سنگین بودن پرونده داشت و بعد شکنجهها فرق میکرد، مثلاً خانم دباغ و خانم سجادی سوزاندن با سیگار را چندبار تجربه کردند. روی نقطههای حساس بدن آتش سیگار را خاموش میکردند یا ناخن را میکشیدند. ناخن چسبیده را چطور میتوانستند بکشند؟ سوزن تهگرد را زیر ناخن رد میکردند, دو تا سه تا زیر هر ناخن! بعد با فندک یا شمع این سوزنها را داغ میکردند, سوزن که داغ میشد حرارت زیر ناخن میرفت و باعث عفونت ناخن میشد بعد ناخن میافتاد، برای همین آنهایی که ندیدند میگفتند ناخن را میکشیدند ولی اصلش به همین صورت بود. برادر خود من بهخاطر ضربهای که خورده بود کلاً کاسه چشمش تخلیه شد. عکسش در موزه عبرت هست فکش شکسته, دندانهایش ریخته و جمجمه ترک خورده است. آخرین ضربهای که میزنند به قلبش میزنند که باعث ایست قلبیاش میشود.
* در زندان قصر این ضربات به برادرتان وارد شد؟
خیر! بعد از یک سال و نیم او را برگرداندند به ساواک و آنجا دوباره تحت شکنجه قرار میگیرد، اول دوماه بوده بهخاطر کتابهایی که از خانه بردند و اعلامیهای که پیدا کرده بودند ولی بچههای بیرون را که میگیرند کارشان لو میرود و تازه متوجه میشوند که مهره مهمی دستشان بوده الآن هرچه هم بگوید سوخته و بهدردی نمیخورد دوباره او را به کمیته شهربانی برمیگردانند.
شهید امیرمراد نانکلی
* خودتان از این شکنجهها آسیب جسمی دیدهاید؟
بله، من سی درصد جانبازی دارم. سال 56 اوایل شلوغیها بود و حقوق بشری روی کار آمد و زندانیهای سیاسی گفتند باید آزاد بشوند اما یکسریها را از قبل، قرار بازداشتیهای جدید صادر میکردند و هیچ کسی را آزاد نمیکردند ولی از سال 56، آن قبلیها را بهمرور آزاد کردند ولی به ما که رسید سر وقت آزاد شدیم یعنی من 18 خرداد 56 که آزاد شدم باید اول خرداد آزاد میشدم ولی 18 خرداد آزاد کردند و سر همان دو سال و نیمی که محکومیت داشتم آزاد کردند.
* شکنجهگر خانمها هم آقا بودند؟
شکنجه خانمها فرق نمیکرد که بگویی برای خانمها جدا بود برای آقایان جدا بود یا بازجوی اینها خانم بود بازجوی آنها آقا بود نه، بازجوی همه یکی بود.
* در زندان ساواک در سلول انفرادی بودید؟
نه، سلولهای عمومی، سلولهای انفرادی ممکن بود سه نفر چهار نفر با هم بودند اما سلول عمومی که میگوییم تا 16ــ15 نفر پیش هم بودند که من یکی دو ماه آخر در سلول عمومی بودم یک سلول که بزرگتر است اولیه میگفتند عمومی که تعداد بیشتری در آن بودند سلولهای کوچک را که یک و نیم در دو بود میگفتند انفرادی که در همان انفرادی وقتی شلوغ بود تا پنج نفر هم بودیم که در عرض سلول میخوابیدیم که پایمان میخورد به دیوار سلول!
* بعد از آزادی هم تحت نظر بودید؟
بله، تحت نظر بودم و حس میکردیم که تحت نظر هستیم ولی بالاخره در تظاهراتها و برنامهها شرکت میکردیم.
* قطعاً انگیزه شما بعد از آزادی از زندان برای مقابله با رژیم پهلوی چندین برابر شد!
آنوقتها میگفتند زندان دانشگاه است، ما میگفتیم؛ یعنی چه؟ من در آن یک سال و نیم که آنجا بودم خیلی تجربه کسب کردم حتی وقتی زندان بودم خیلی چیزها را من دیده بودم و تجربه کرده بودم آنها نه، و میگفتند "تو اینها را از کجا میدانی؟"، گفتم من آن طرف رفتم و یکسری آنها را دیدم حالا هم با این خانوادهها دارم آشنا میشوم برای همین هم از آقایان خبر داشتم.
* بعد از آزادی با خانمهایی که همسلولی و در زندان بودند یک گروه و متحد شدید؟
نه، نمیتوانستیم گروه باشیم، میتوانستیم همدیگر را ببینیم. من بعد از اینکه بیرون هم آمدم چون شرایط خوبی نداشتم و تحت نظر پزشک بودم، ولی یادم نمیرود از پیروزی تا میدان امام(ره) را پیاده رفتیم برای دادگستری که استادها همه تحصن کرده بودند و خانوادهها و زندانیهایی که آن موقع آزاد شده بودند آنها همین طور! آن شکل همدیگر را میدیدیم ولی اینکه جداگانه بخواهیم برویم و قراری بگذاریم نه، آنجا مقابل دادگستری در آن تحصن کل آن بچههایی که آزاد شده بودند آنجا بودند.
* و سؤال آخر اینکه چهل سال از پیروزی انقلاب اسلامی میگذرد و حماسهآفرینیهای مردم و خون شهدا باعث شد که این انقلاب بیمه شود تا انشاءالله به دست صاحب اصلی آن حضرت حجت(عج) برسد. در این مسیر چهلساله فراز و نشیبهای زیادی اتفاق افتاد. نظر شما در مورد افرادی که با استفاده از هر روش و ابزاری قصد ضربه زدن به این انقلاب و نادیده گرفتن خون شهدا را دارند، چیست؟
دشمنان داخلی و خارجی در این مدت تا به حالا هر سالی بهیکطریقی خواستند وارد شوند و ضربه بزنند و تضعیف روحیه کنند. آن اوایل سه چهار سال اول که اصلاً ما را قبول نداشتند! گروهبندی کردند اینها منافق هستند و غیره حتی شهید ما را بهعنوان شهید نمیدانستند.
ما مسیر و هدفی که داشتیم الحمدلله بهثمر رسید. انگیزه ما این بود جمهوری اسلامی روی کار بیاید که بهلطف خدا این اتفاق رخ داد. بعد از آن هر گروهی آمد گفت اینها این طوری کردند، همه ما مگر ایرانی نیستیم؟ برای ایران زحمت کشیدیم و تا الآن هم داریم میکشیم. اگر خون این شهیدان نبود انقلاب ما تا اینجا نمیرسید پس ما مرحله به مرحله هر چند سال یک بار بهطریقی شهید دادیم یعنی هرچه آنها علم کردند در مقابلش نوع دیگری شهید آمد شهید انقلاب داشتیم. قبل از انقلاب شهید برای انقلاب، شهید در جنگ داشتیم، شهید هستهای داشتیم، شهید مدافع حرم داریم پس این خون دارد ریخته میشود که این درخت انقلاب آبیاری شود و خشک نشود. آنها کار خودشان را میکنند ما هم کار خودمان را میکنیم.
یک مثالی داریم که میگویند آسیاب یک ناودانمانندی دارد که گندم را که از بالا میریزند و روی سنگ میآید و بعد آن سنگ آن را آرد میکند یک چیزی به ناودان وصل است که تق تق صدا میکند میگویند آسیاب کار خودش را می کند تق تق کند سر خودش را بهدرد می آورد! کار اینها هم فقط همین است ما آسیاب کار خودمان را داریم انجام میدهیم گندم را آرد میکنیم و آن هم برای خودش صدا میکند هر چند وقت یک بار از یک گوشهای مثل سگ درندهای میخواهد یک حملهای کند ولی نه آن خونی که این انقلاب را بهپا کرد و درخت را آبیاری کرد و ریشه آن را زده انشاءالله به دست صاحبش میرسد و هیچ کدام هیچ کاری نمیتوانند انجام دهند.
انتهای پیام/*