یاد شهیدان 🌹

شهدا را فراموش نکنیم

جهادگر شهید عیسی موسی پور ، شهدای خرم آباد

  • ۰۰:۴۱

رزمنده جهادگر شهید عیسی موسی پور

شهید عیسی موسی پور

نام : عیسی 

نام خانوادگی: موسی پور 

نام پدر: عزیز

شغل(ها): جهادگر : راننده لودر و بلدوزر 

تاریخ تولد: 4-10-1338 شمسی

محل تولد: لرستان - خرم آباد - خرم آباد

تاریخ شهادت : 10-4-1365 شمسی

محل شهادت : مهران -عملیات آزادسازی مهران

علت شهادت : اصابت گلوله های تیربار دشمن بعثی

نام گلزار: گلزار شهدای بهشت رضای خرم آباد فاز ۲

زندگینامه :

شهید عیسی موسی پور فرزند عزیز به سال 1338 در شهرستان خرم آباد منطقه بستام متولد شد و در دامن پدر و مادری مهربان و مومن اخلاق و آداب اسلامی را فرا گرفت. به علت فقر فرهنگی منطقه و مساعد نبودن زمینه تحصیل و دیگر مشکلات خانوادگی نتوانست در دوران کودکی به تحصیل بپردازد ، اگر چه بعدها در کلاسهای نهضت سواد آموزی شرکت می کرد و تحصیلات ابتدایی را ادامه داد. او مردی مومن و انقلابی بود که درسهای بسیاری از ایمان و ایثار و شجاعت را از مکتب انقلاب اسلامی تعلیم گرفته بود . شهید قبل از انقلاب به علت بی سوادی اطلاع چندانی از مسائل سیاسی نداشت ولی در انجام فرایض دینی و شرکت در نماز جماعت و مراسم مذهبی و عزاداریها جدی بودند و به حضرت امام خمینی علاقه وافری داشتند . در دوران پیروزی انقلاب در همه تظاهرات شرکت می کرد و حتی فرزندانش را که در آن زمان پنج و شش ساله بودند با خود به راهپیمایی می برد. در زمان پیروزی انقلاب که کمیته ها تشکیل شده بود او نیز به اتفاق چندتن از دوستانش که در یک شرکت کار می کردند یک گروه گشتی تشکیل داده بودند و به سرکوبی اشرار می پرداختند و بعدها که دیگر نهادهای انقلابی تاسیس گردید به خدمت در جهاد سازندگی مشغول شد و بعنوان راننده بلدوزر وارد جهاد سازندگی شده بود و تا روز شهادتش در این نهاد فعالیتهای زیادی داشت . سرانجام آن دلاور مرد عرصه ایمان در سالهای 64 و 65 از طریق ستاد پشتیبانی جهاد به جبهه های حق علیه باطل اعزام گردید و در 10/4/65 در منطقه جنگی مهران و در عملیات کربلای یک به وسیله رگبار مستقیم تیربار دشمن به درجه رفیع شهادت نائل گردید.

رزمنده و جهادگر لرستانی حاج علی حیدر عزیزی ، خاطرات شهادت این شهید گرانقدر را در کتاب از اروند تا کلاشین نوشته و منتشر کرده است. 

خاطرات عملیات آزادسازی مهران تیرماه ۱۳۶۵

 

۴۴/

سقوط مهران

صبح روز یازدهم خرداد ۶۵ برگه ی مرخصی ام را دستم دادند و راهی خانه شدم. هنوز خستگی راه را از شانه نتکانده بودم، که برادران جهاد استان در میانه ی گرمای خرداد ماه، صدای زنگ منزلمان را به صدا در آوردند. حاج حسن ایرانپاک، فرماندهی پشتیبانی جنگ جهاد استان، مرا خواسته بود. ظاهرا نیروهای عراقی، شهر مهران را به تصرف خود در آورده بودند. فهمیدم ننشسته باید بروم. شال و کلاه کردم و کوله ام را بستم. حاج حسن، تکلیف را بر شانه ام انداخت که زودتر کوله ام را ببندم و راهی شوم. قرار بود تعدادی از نیروها و امکانات و تجهیزات مستقر در منطقه ی شیخ صالح را به مهران منتقل کنند. پس می بایست هرچه زودتر خود را به مهران برسانم.

صبح اول وقت راه افتادم. آفتاب به میانه نرسیده بود، که به روستای ریکا رسیده و با صدای اذان ظهر، به نیروهای پشتیبانی جنگ جهاد لرستان که از شیخ صالح آمده بودند، پیوستم، خیلی گرسنه ام بود.

/ ۴۵

بعد از خوردن ناهار و خواندن نماز، به مشاوره و رایزنی با چند نفر از بچه های گروه شناسایی، راجع به منطقه پرداختم.

دشمن بعد از تصرف شهر مهران، تمام ارتفاعات مشرف به منطقه را تسخیر کرده و هر گونه تحرک و جنبش ما را زیر نظر داشت و تمام راههای منتهی به مهران را به آتش سنگین و بی امان توپ خانه های خود بسته بود. هواپیماهایش نیز هر از گاهی سر می رسیدند و نقاطی را مورد هدف راکتها و بمب های خود قرار میداد.

ورود به دشت مهران، کار شاقی بود. دشمن، اغلب پلهای جاده ی آسفالته ی ایلام به مهران را از حد فاصل روستای ریکا تا مهران، با هواپیما منهدم کرده بود.

ما به خاطر نزدیکی به خط مقدم و تسریع در کارها، مقر خود را از روستای ریکا به داخل دره کنجان چم که در کنار رودخانه ی کنجان چم بود، انتقال داده و در آن جا مستقر شدیم

پس از شناسایی کامل منطقه، دست به کار شدیم. در ابتدای کار، جاده ی انحرافی پل های منهدم شده در حد فاصل ریکا به دشت مهران احداث نمودیم. قسمتی از جاده را که در دید مستقیم دشمن قرار داشت ، با ایجاد خاکریز، مصون و استتار کردیم. تردد در دشت مهران

به سختی برقرار شد. هواپیماها و توپ خانه ی عراق، هر لحظه این دره مورد هدف قرار می دادند. به هر صورتی که شد، توانستیم تعدادی از دستگاه های راه سازی را با نیروها به دشت مهران انتقال بدهیم.

۴۶/

در دشت مهران، به طور شبانه روز، زیر آتش سنگین و یک ریز دشمن به احداث خاکریز، جاده، سنگرهای توپ خانه و مهمات، اورژانس صحرایی و سنگرهای گروهی مشغول شده و به تحکیم مواضع خودی پرداختیم.

در این مأموریت دو هدف عمده و اصلی داشتیم: یکی، تحکیم و تثبیت مواضع جدید، و دیگری، آماده سازی منطقه برای بازپس گیری مهران بود. بنابراین قسمت هایی که نیاز به خاکریز داشت، خاکریز ایجاد کردیم. اما به دلیل نبودن خط دفاعی، گاه گاهی ما با دستگاههای خود، به داخل نیروهای عراقی نفوذ می کردیم، و گاهی آنها به محدوده ی ما نفوذ می کردند. در بیشتر مواقع درگیری هایی بین هر دو طرف رخ میداد.

نزدیک به یک ماه طول کشید تا مهران برای عملیات رزمندگان آماده شد. این نخستین باری بود، که نیروهای مهندسی رزمی توانستند، در مدت زمان کمی، منطقه ای را به این وسعت و مهمی برای یک عملیات گسترده و به یادماندنی آماده کنند، عملیاتی که دهها و صدها شهید و مجروح داد، تا تاریخ این سرزمین، شاهد طرفه دلاوری های مردان و زنان قهرمانی باشد، که هماره نامشان در حافظه ی تاریخی ایران اسلامی جاودانه خواهد ماند.

رزمنده جهادگر شهید عیسی موسی پور

از اروند تا کلاشین / ۴۷

عملیات کربلای یک

پس از تلاش زیاد، سرانجام منطقه، آماده ی عملیات جهت آزادسازی شهر مهران، از دست دشمن بعثی گردید. در تاریخ ۱۰ تیر ماه سال ۶۵ رزمندگان اسلام، این عملیات را به عنوان «کربلای یک» کلید زدند.

در اولین گام حمله، به پشتیبانی جنگ جهاد لرستان مأموریت داده شد، خاکریزی در کنار رودخانه ی گاوی بزنند. این خاکریز از خط خودی شروع و به موازات پل گاوی ادامه و در دامنه های تپه ی امام زاده حسن و سرانجام ارتفاعات قلاویزان به پایان می رسید. بی درنگ دست به کار شدیم. قلاویزان با ارتفاعات سر به آسمان سوده اش منطقه ی بسیار حساسی بود. دشمن از سه طرف جنوب، غرب و شمال غربی بر آن احاطه ی کامل داشت. نیروها و دستگاه های عمرانی جهاد در این سه نقطه، به شدت زیر آتش سنگین سلاحهای آنها قرار داشت.

در ابتدای عملیات خاکریزی و احداث جاده ها، به خاطر حجم آتش سنگین دشمن، فکر نمی کردم، حتی یکی از این همه وسایل و تجهیزات

۴۸/

از آسیب دشمن در امان بمانند، چون حجم آتش تهیه ی آن ها آنقدر سنگین و هولناک بود، که گویی اتش نشانی از این نقطه تا آسمان شعله می کشید. فکر این که جنبنده و جانداری از این مهلک جان سالم بدر ببرد، بعید و دور از ذهن بود. حس می کردیم در آتشی که هر لحظه زبانهاش بیشتر می شد، همگی خواهیم سوخت.

عیسی موسی پور از دوستان و همرزمانم بود. پیشاهنگ همه ی ما بود. شانه به شانه ی نیروهای عراقی پا بر پدال گاز بلدوزرش می گذاشت و سینه به سینه ی هر صخره می شد، تا ناهمواری های کنار خاکریز را هموار کرده و جاده را برای ماشین ها مهیا کند. من خیلی نگرانش بودم حس می کردم هر لحظه در کام آتش بلعیده خواهد شد، چشم از بلدوزرش بر نمی داشتم. نفس توی سینه ام حبس شده بود. دستم را سایه کردم و خوب دقیق شدم. دیدم دود اگزوز بلدوزرش در میان شعله های آتش کم و زیاد می شود. نفس راحتی کشیدم و فهمیدم که عیسی هنوز زنده است.

در این حال و هول و هراس بودم، که یکی از برادران راننده ی بلدوزر صدایم کرد و گفت؛ برایت پیغامی آورده ام.

فرماندهی محور دستور داده بود که بلدوزر را به محور ببرم و آنجا با توجه به شناسایی قبلی، مشغول به کار شوم. قرار بود خاکریز را با بلدوزر برای دیگر دستگاهها مشخص کنم. وقتی بولدوزر را روشن کردم، از خدا خواستم در این مأموریت یاری ام کند.

 ۴۹

بلدوزر را راه انداختم، آرام از کنار دستگاهی که در زیر آتش دشمن در میدان مین، مشغول فعالیت بودند، گذشت. چون از قبل مسیر را شناسایی کرده و هدف را می دانستیم، نیاز چندانی به راهنما نداشته در منتهی الیه آنها مشغول به کار شدم. مأموریتم این بود که در مسیر خاکریز، به عنوان تعیین مسیر، فقط یک تیغ بزنم، تا بقیهی بلدوزر و لودرهای پشت سر من، آن را تقویت کنند | از سه طرف، آتش روی سرمان آوار شده بود. به نقطه ای رسیدم که نیروهای عراقی در آن جا کمین کرده بودند. وقتی به آنها نزدیک شدم، ضمن آن که به سمت دستگاه ها تیراندازی می کردند، عقب عقب پس می رفتند، در حالی که من قادر به دفاع کردن از خود نبودم. اسلحه ای که همراهم بود، در پشت صندلی بلدوزر قرار داشت. اسلحه را بر داشتم. گرد و غبار روی آن نشسته بود. از بس از آن استفاده نشده بود‌ تیراندازی با آن ممکن نبود. هرچه با آن ور رفتم فایده ای نداشت. دشمن داشت نزدیک تر می شد، توسلی جستم و خود را به خدا سپردم صدای بلدوزر در آنها ترس و وحشت انداخته بود که توان مقابله با غرش پیاپی بلدوزر را از دست داده بودند. در این اثنا رگبار گلوله دشمن به قسمت های حساس بلدوزرم اصابت کرد. علامت های هشدار دهنده بلدوزر روشن شدند و سریع خود را پایین انداخته و در گوشه ای استتار کردم، منتظر ماندم تا نیروهای امدادی بیایند، اما از آنها خبری نبود. به ناچار مشغول کندن سنگری شدم تا بلدوزر را در ان پنهان کنم. به سرعت سنگر را آماده کردم و بلدوزر را در آن قرار

۵۰/

دادم و خودم کمی عقب کشیدم. یکی دو نفر را کمی دورتر، در گرد و غبار دیدم. آرام و بی صدا نزدیک شدم. حاج زمانی، فرمانده گردان در کنار بلدوزری که ماموریت تقویت خاکریز را داشت، نشسته بود و زیر سر یک نفر را گرفته است. نزدیک تر شدم. گفتم؛ حاجی چکار می کنی؟ حاجی حرفم را برید و گفت تو چرا اینجایی؟ گفتم؛ بولدوزرم آسیب دیده و قادر به ادامه ی کار نیست. حاجی مرا به کمک طلبید گفت؛ برادر کشوری زخمی شده، می خواهم او را به امداد برسانم. برو بلدوزرت را تا جایی که امکانش هست جلوتر بیار!

سریع برگشتم و بلدوزر را روشن کرده و آماده ی حرکت شدم، ولی چون چراغ های هشدار دهنده اش روشن می شدند، نیروهای عراقی هم ماجرا را فهمیده و حجم آتش آرپی جی، تیربار و انواع سلاح های خود را متوجه بلدوزر نمودند. به هر صورتی که بود آن را تا نزدیک بلدوزر برادر کشوری آوردم. به محض رسیدن به آن جا بلدوزر خاموش شد فرمانده زمانی، هنوز کنار برادر کشوری بود. دستور داد که با بلدوزر کشوری برای بلدوزر خودم سنگری درست کنم و آن را داخل سنگر قرار دهم و همان جا بگذارم. بعد هم گفت؛ خاکریزی دسته عصایی احداث کنم، تا در صورت قرار گرفتن نیروهای رزمند در آن، از تیر رس مستقیم دشمن در امان باشند.

مشغول خاکریز شدم. چند لحظه ای نگذشته بود، که خاکریز کم کم داشت شکل دسته ی عصا به خود می گرفت. کار را به پایان بردم. بلدوزر را به عقب آورده و پشت جدار دوم خط اول خودی قرار دادم

/۵۱

دفعه آخر که داشتم سنگر بلدوزر را آماده می کردم، ناگهان با طنین

یک‌ خمیاره ی ۶۰ از جا کنده شدم. مورد اصابت چند ترکش خمپاره ی ۶۰ دشمن قرار گرفته بودم. سوزش داغی را در پهلوی سمت راستم حس کردم. دست راستم هم بی حس شده بود. از ناحیه ی پای راست نیز احساس درد شدیدی می کردم. جلوی چشم هام سیاهی می رفت. مرا کنار آمبولانس گذاشتند. در حالی که هوا کاملا روشن شده بود و خورشید داشت طلوع می کرد.

رزمنده جهادگر شهید عیسی موسی پور

داوطلب ایثار و شهادت

دشمن از همان قسمتی که ما خاکریز را شکافته و به جلو رفته بودیم، نیروهای رزمنده ی ما را با تک تیرانداز مورد هدف قرار می دادند و اجازه نمی دادند، کسی از آن شکاف عبور کند. تنها راه، به ایثار رانندگان بلدوزر بستگی داشت، تا تنگنای شکاف را ببندند. هنگامه ی ایثار بود، تا یک مرد، دل بزند به دریا و طرفه دلاوری کند و شکاف را ببندد. داوطلب این دریادلی، کسی نبود جز عیسی موسی پور، رزمنده ی جسور و بی باک! عیسی رفت تا همان بلدوزری که من روی آن تیر خورده بودم را بیاورد. بلدوزر را روشن کرد و داشت از سنگر بیرون می آورد، که یکباره مورد تهاجم تیربار دشمن قرار گرفت و در دم شهید شد. پیکر نازنینش توی بلدوزر ماند. جنازه اش را به داخل آمبولانسی که کنار ما بود، منتقل کردند. من و کشوری مجروح شده بودیم. قرار شد، کمی صبر کنیم تا صبح شود، ما را توی آمبولانس، کنار پیکر عزیز شهید عیسی موسی پور گذاشتند. صبح دلگیری بود. به اولین اورژانس صحرایی که رسیدیم، جنازه ی شهید عیسی پور را از ما جدا کردند، تا تحویل معراج شهدا بدهند.

« پاره های پیکرم را می برند          باقی خاکسترم را می برند»

این لحظه، برایمان سخت و دردناک بود؛ چون در این لحظه از همرزمی جدا میشدیم، که سال های سخت دفاع را در کنار هم بودیم و حالا به همین سادگی، غزل وداع را گفت و ما را با خود تنها گذاشت. شهید موسی پور، ساده تر از برگی که از درخت می افتد، پر کشید و رفت !

بی سایه مرا آن نور        ‌با خویش کجا می برد

بی پرسش و بی پاسخ   می رفت و مرا می برد

هان گفت تماشا کن گلخاک شهیدان را   خالص نشدی ورنه، این خاک تو را می برد

هنگامه ی محشر بود، یا وعده ی دیگر بود      آن پای که بی سر بود، تن را چه رها می برد ...

(شعر: محمدعلی بهمنی)

شهید عیسی موسی پور، یکی از رزمندگان خوش اخلاق و خوش سلوک، ایثارگر و بی ادعایی بود، که زحمت زیادی را در عملیات کربلای یک کشید. بچه هایی که در کربلای یک با او بودند، روایتهای شنیدنی از او دارند. نقل می کنند، یکی- دو شب قبل از عملیات پریز و بی وقفه تا سپیدهی صبح، تیغه ی بلدوزرش را به جان سنگ و صخره انداخته بود و یک نفس سینه ی خاک را می شکافت به طوری که نفس بلدوزرش را گرفت و زمین گیرش کرد. به ناچار یک نیم ساعتی بیشتر استراحت نکردیم.

هنوز، ذهن و فکرمان سرشار از یاد و خاطره ی شهید موسی پور بود که سوار یک دستگاه اتوبوس مان کردند. به جز صندلی راننده و یک یا دو صندلی دیگر، کف اتوبوس، صاف صاف بود. به دلیل کمبود امکانات امدادرسانی و نبودن آمبولانس کافی، صندلی های اتوبوس را برداشته بودند، تا مجروحین را به صورت دراز کش، در آن گذاشته و به بیمارستان منتقل کنند.

به صورت طاق باز، توی کف اتوبوس دراز کشیده بودیم. قرار بود، ما را به یکی از بیمارستان های ایلام منتقل کنند. بین راه، برخی از مجروحین، بر اثر شدت جراحتی که دیده بودند، به شهادت می رسیدند. هر چند دقیقه، یکی از زخمی ها غزل خداحافظی اش را خوانده و به دیار حق می شتافت. تمام آن لحظه ها با بغض و گریه گذشت، تا بالاخره در نقاهتگاه هفتم تیر شهرستان کرمانشاه، بستری مان کردند.

پس از مداوای نسبی، به خرم آباد منتقل شدیم، در حالی که هنوز عملیات کربلای یک ادامه داشت.

حالم کمی خوب شده بود. با بهبود نسبی، آرام و قرار نداشتم و بی تابانه خانه را ترک کردم و به مهران برگشتم.

در منطقه ی عمومی مهران و ارتفاعات قلاویزان، با وجودی که از جراحات و زخم هام رنج می کشیدم، اما در حد توانم، در تحکیم مواضع جدید منطقه، به برادران پشتیبانی جنگ جهاد لرستان کمک می رساندم.

پس از تثبیت و تحکیم مواضع جدید و استقرار نیروهای رزمنده در ارتفاعات قلاویزان، مجددا جهت ادامه ی مأموریت قبلی، به منطقه ی شیخ صالح برگشته و مشغول ترمیم و تعریض محورهای عملیاتی شدیم.

سرانجام با پیگیری مداوم و بی وقفه ی برادران پشتیبانی جنگ جهاد لرستان، منطقه برای عملیات کامل رزمندگان آماده گردید.

منبع: کتاب از اروند تا کلاشین ،صفحات ۴۴ تا ۵۵

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی
بسم رب الشهدا

برای معرفی شهدا

و زنده نگهداشتن یاد شهدا

و ادامه راه آنان

« شهید بلاگ »

یاد شهدا را فراموش نکنیم تا راه شهدا را گم نکنیم.
پیوندها
موضوعات
Designed By Erfan Powered by Bayan