یاد شهیدان 🌹

شهدا را فراموش نکنیم

شهید سعید زندی علی آبادی (داود)، کتاب باباسعید

  • ۰۱:۳۹

کتاب-بابا-سعید- شهید سعید زندی

شهید سعید زندی علی آبادی ( در شناسنامه داود)

نــام :سعید (داود)

نـام خـانوادگـی : زندی علی آباد

نـام پـدر :قربانعلی

تـاریخ تـولـد :۱۳۴۱/۰۳/۰۵

مـحل تـولـد :تهران

سـن :۲۲ سـال

دیـن و مـذهب :اسلام شیعه

وضـعیت تاهل : متاهل و یک فرزند پسر

شـغل : پاسدار

تـحصیـلات : چهارم متوسطه - علوم تجربی

تـاریخ شـهادت :۱۳۶۳/۱۲/۲۲

مـحل شـهادت : شرق دجله

عـملیـات : بدر

نـحوه شـهادت :حوادث ناشی از درگیری

مـحل مـزار :گلزار شهدای بهشت زهرا (س) تهران -قـطعـه :۲۷، ردیـف :۱۰۹، شـماره :۱

زندگی نامه:

پنجم آذر ۱۳۴۱، در تهران چشم به جهان گشود. پدرش قربانعلی و مادرش،محبوبه نام داشت. تا پایان دوره متوسطه در رشته علوم تجربی درس خواند. پاسدار بود. سال۱۳۶۳ ازدواج کرد و صاحب یک پسر شد. به عنوان لشکر ۲۷ محمد رسول الله در جبهه حضور یافت. بیست و دوم اسفند ۱۳۶۳، با سمت فرمانده گردان در شرق دجله عراق بر اثر اصابت ترکش خمپاره شهید شد. مزار او در بهشت زهرای تهران واقع است.

صفحه شهید در سامانه گلزار. شهدا  / نوید شاهد


کتاب بابا سعید

 خاطرات عرفانی شهید سعید زندی

مادر شهید رضا قنبری: امام رضا پسرم را نجات داد تا در راه خدا شهید شود

  • ۱۲:۵۰
ل

مادر شهید قنبری در گفتگو با نوید شاهد سمنان: امام رضا پسرم را نجات داد تا بماند و در راه خدا شهید شود

تاریخ مصاحبه چهارشنبه, ۱۴ اسفند ۱۳۹۸ 
شهید رضا قنبری یکم اسفند 1346 در روستای گرمن از توابع شهرستان شاهرود به دنیا آمد. پدرش محمدحسین و مادرش فرخ نام داشت. تا دوم راهنمایی درس خواند. به عنوان پاسدار در جبهه حضور یافت و پنجم مرداد 1367 در اسلام ‌آباد غرب توسط نیروهای سازمان مجاهدین خلق (منافقین) بر اثر اصابت ترکش به سر، شهید شد. پیکر او را در گلزار شهدای زادگاهش به خاک سپردند. در ادامه توجه شما را به مصاحبه خواندنی نوید شاهد سمنان با "فرخ رحیمی" مادر شهید رضا قنبری جلب می کنیم:
نوید شاهد سمنان: مادر جان از کودکی رضا برایمان بگویید.
مادر شهید: قبل از رضا ده تا از بچه های من از دنیا رفتند. یه روز رفتم پیش یه کربلایی علی که تو میغان دعا می داد. بهش گفتم: بهم دعا بده که این بچه بمونه. بنده خدا گفت: باشه دعا می نویسم و بهتون میدم که بچه ات بمونه. هشت تا دعا رو داده بود، دعای نهم رو که می خواست بده بچه ام موقع اذان صبح به دنیا اومد. اینجا هم نه ماشین بود و نه چیزی. برف هم میومد که مادرم اومد گفت: خدا! بچه داره می میره. گفت: اون چند تا مردن این هم می میره.
گفتم: دعا رو نیاوردی؟ این بچه باید از حلقه دعا اول ماه نو بگذره.
گفت: نه.
گفتم: بلند شو بریم میغان. برف هم میومد. بچه رو بغل کردم و پیاده رفتیم میغان. مادرم گفت: الان یه جانوری اگه بیاد چی؟
گفتم: من رو بخوره ولی بچه ام سالم بمونه. یواش یواش رفتیم، شروع کردم به حمد و سوره خوندن. وقتی رسیدیم دودستی زد تو سرش و گفت: الآن می خواستم این دعا رو بیارم که این بچه امروز به دنیا بیاد. گفتم: بچه می میره آقا ؟
گفت: نه. بعد هم دعا رو زد زیر لباس بچه. به خانمش گفت: برو چایی بیار و خودش شروع کرد به دعا خوندن.
به من گفت: یه امام خمینی (ره) میاد و جنگ شروع میشه. این بچه هم میره مدرسه و تا هفتم و هشتم می خونه و اگر بره جبهه شهید می شه ولی اگر نره صد سال عمر میکنه.
بسم رب الشهدا

برای معرفی شهدا

و زنده نگهداشتن یاد شهدا

و ادامه راه آنان

« شهید بلاگ »

یاد شهدا را فراموش نکنیم تا راه شهدا را گم نکنیم.
پیوندها
موضوعات
Designed By Erfan Powered by Bayan