- يكشنبه ۹ ارديبهشت ۰۳
- ۱۰:۴۶
خاطره ای از شهید محسن صادقی به نقل از برادر محمدحسن ظهراب بیگی
خاطره من و شهید محسن صادقی حدود بیست و دو سال بعد از شهادتش در سال ۱۳۸۷ که هیچ کس آنرا باور نداشت!!!
تا اینکه در بهار سال ۱۳۸۹ به اتفاق تعدادی از همکاران بازنشسته و شاغل مأموریت یافتیم برای امر نظارت بر پروژه کشاورزی شرکت تعاونی حضرت ابوالفضل(ع) به اندیمشک حرکت کنیم. دربین راه هر عزیزی خاطره ای می گفت و معنویات زمان جنگ و یاد شهدا را در دل ما زنده می ساخت. در این بین برادر جانباز نادر پورحسینی خاطره عجیبی را تعریف کرد و ادامه مأموریت ما را به واقعه باور نکردنی گره زد. هرچند در این برهه ی زمانی باور کردنش برای دیگران سخت است ، اما همین سه نفری که با آن مواجه شدیم برای ما کفایت می کند.
داستان از این قرار بود که برادر حاج نادر پورحسینی گفت : یک شب خواب شهید حاج جعفر کوشکی که قبلاً فرمانده پدافند لشگر ۵۷ حضرت ابوالفضل(ع) بود را دیدم. وقتی او را در خواب ملاقات کردم از وی تفسیر آیه:
وَ لا تَحْسَبَنَّ الَّذینَ قُتِلُوا فی سَبیلِ اللّهِ أَمْواتًا بَلْ أَحْیاءٌ عِنْدَ رَبِّهِمْ یُرْزَقُونَ
را پرسیدم. شهید کوشکی گفت: می خواهی به واقع تفسیر این آیه را نشانت دهم؟. گفتم بلی. دیدم شهید گفت : یادت هست که چندوقت پیش می خواستی بری سری به منزل ما بزنی و احوالی از خانواده ام بگیری؟ گفتم بله خوب یادم هست. شهید گفت به محض اینکه اراده کردی به سمت منزل ما بروی ، من حاضر شدم و با تو همراه گشتم ! می خواهی نشانی بدهم؟ گفتم بله نشانی بده . گفت در فلان کوچه که می رفتی کی با تو سلام علیک کرد؟ آیا فلانی نبود؟ آیا یک دختر بچه از کنارت عبور نکرد؟. و همینطور یکی یکی نشانه ای درست می داد و مرا از این همه دقت و حضور متعجب ساخته بود. بعد گفت این است معنای آیه شریفه. خوب فهمیدی؟!
تعریف پشت سر تعریف بیان می شد تا به پادگان امام سجاد (ع) رسیدیم. اما لحظه ای رؤیای صادقانه حاج نادر از ذهنم بیرون نمی رفت که همان شب در پادگان ، خواب شهید محسن صادقی را دیدم. از ایشان سؤال کردم چرا از ما خبری نمی گیری و احوالی از ما نمی پرسی ؟ . ایشان در تصدیق رؤیای صادقانه حاج نادر گفت : ما حواسمان به شما هست و می دانیم که چکار می کنید. و اشاره به زمانی می کرد که از بنده خطایی سر زده بود!. وقتی به او گفتم پس چرا به من تذکر ندادی که مرتکب خطا نشوم ؟ ایشان گفت : من می گفتم ، اما شما نمی شنوید!.
فردای آن روز خوابم را برای دوستان تعریف کردم و خیلی معمولی در پادگان به امور محوله پرداختیم و غروب همان روز آماده برگشت به خرم آباد شدیم.
زمانی که از شهر اندیمشک عبور می کردیم صدای اذان مغرب بلند شد. طبق معمول برادران گفتند خوب است نماز اول وقت را بخوانیم و بعد ادامه دهیم. بعد از این صحبت همگی به اطراف می نگریستیم تا با دیدن مسجدی در آنجا توقف کنیم و فریضه نماز را بجا آوریم. تقبل رانندگی با برادر رحیم بیرانوند بود که از برادران بازنشسته سپاه بود. من و حاج نادر، همراه وی بعد از گذشت حدود یکی دو کیلومتر از شهر، مسجدی در طرف راستمان بچشم خورد و برادر بیرانوند بیدرنگ در جلوی آن توقف کرد. این مسجد تازه ساز بود و هنوز کف حیاطش موزاییک نشده بود و قسمتی از نازک کاری نیز به اتمام نرسیده بود.
داخل مصلّی که شدیم، دو نفر بیشتر داخل مسجد نبود، یکی یه نفر پیرمرد و دیگری یک پسر جوان. با دیدن پسرجوان چنان شکّه شدم که تا پس از خروج از مسجد مدهوش چهره مشبه و منور او ماندم. در هنگام ورود به مصلای مسجد هرسه نفرمان بدون اینکه با هم حرفی به میان بیاوریم ، او را شهید محسن صادقی می پنداشیم. من چنان وی را شهید محسن صادقی پنداشتم که با خنده از وی سؤال کردم؟ تو محسنی؟ دیدم او گفت نه من مهدیم!. سپس از وی خواستم که پیش نمازمان بشود و با هم نماز جماعت بخوانیم. او مرا پیشنهاد کرد، اما با اصرار من، او به امامت ایستاد و نماز جماعت پنج نفری برپا گردید. بعد از نماز جماعت همچنان مدهوش و بی تکلم از مسجد خارج شدیم. چند دقیقه ای از حرکتمان نمی گذشت که برادر بیرانوند و پورحسینی گفتند : چقدر شبیه شهید محسن صادقی بود!. منم گفتم بله و شک نداشتم که خودش است. به همین خاطر بود که ازش خواستم امامت جماعت را تقبل نماید و یک نماز ملکوتی نصیب مان گردد.
از این خاطره چند ماهی نمی گذشت که باز هم مأموریت یافتیم به پادگان امام سجاد (ع) بروم. در بین راه مدام دنبال مسجد اطراف اندیمشک می گشتم. هرچه گشتم در اون حوالی مسجدی پیدا نکردم. ماههای بعد نیز به این منوال می گذشت. اما هربار تلاش بیشتری می کردم تا مسجد را بیابم ، کمتر به نتیجه می رسیدم. الان حدود چهار سال است که از این واقعه می گذرد و هربار از اندیمشک رد می شوم مثل گم کرده ای ، دنبال مسجد مذکور می گردم ، اما همچنان از وی خبری نیست و اصلاً اون حوالی مسجدی بنا نشده است. خدا عالم است و ما جاهل.
راوی : محمدحسن ظهراب بیگی