- جمعه ۲۹ تیر ۰۳
- ۰۱:۴۱
به گزارش نوید شاهد ایلام؛ پدرم هنگامی که رفته بودند تهران برای ملاقات سردار جعفری، خواهرزاده پدرم هم همراهشان بودند. ایشان برایم تعریف کردند: صبح که دایی از خواب بلند شدند به من گفتند دیشب خواب دیدم که شهید شدم و داستان خواب را برایم این گونه تعریف کردند و گفتند: دیدم داخل یک کوه و بیابان هستم که شب هست و گویا فرزند کوچکم نیز همراهم هست؛ دیدم ۳ نفر در تاریکی شب دنبال من هستند (۳ نفر خیلی آدم نورانی بودند با لباس سفید)، یکی از این سه نفر جلو آمد و گفت: ای ابراهیم، زمانت در دنیا دیگر تمام شده است، خودت را آماده کن، باید با ما بیایی.
گفتم: این بچه را چکار کنم همراهم هست و خیلی کوچک است، میترسد!. گفتند شما نگران فرزندتان نباشید، ما خودمان از او مراقبت میکنیم.
گفتم من دنبال کاری آمدم؛ چند کار ناتمام دارم هنوز انجام ندادم! گفتند ۶ ماه دیگر بیشتر وقت نداری اما دوباره در این بیابان در دل شب به دنبالت میآییم، خودت را آماده کن.
دقیق پدرم ۶ ماه بعد از آن خواب در ارتفاعات کوه بمو منطقه کردستان در ماه مبارک رمضان شهید شدند و هنگام شهادت روبه قبله افتاده بودند.
همرزمان پدرم گفتند: وقتی رسیدیم بالای سر شهید، انگار یکی او را به سمت قبله کرده بود، چند پرنده سپیده صبح آمده بودند بالای سر شهید و بیقراری میکردند، انگار برای شهید نوحه سرایی میکردند.
گفتند هر کاری کردیم پرنده ها از آنجا دور نشدند و از ما نمیترسیدند و تا وقتی که پیکر شهید را از آنجا منتقل کنیم، آنها هم آنجا بودند (احساس کردیم این پرندهها طبیعی نیستند).
بعدها متوجه شدم پدرم خواب را برای مادرم تعریف کرده بودند و گفته بودند من دیگر ماندنی نیستم و باید بروم و تو خودت را آماده کن و بار آخر هم از مادرم خداحافظی کرده بودند و گفته بودند دیگر برنمیگردم.
«روایت فرزند شهید ابراهیم باقری»
شهید ابراهیم باقری که سالها در جبهههای جنگ با نیروهای کومله و دموکرات مبارزه کرد، بعد از جنگ نیز همچنان در کسوت پاسداری در مبارزه با اشرار با جان و دل تلاش میکرد و سرانجام شهریور ۱۳۸۸ در درگیری شبانه با منافقین کوردل به درجه رفیع شهادت نایل آمد.
منبع: نوید شاهد ایلام
خاطره ای از شهید ابراهیم باقری
داستانی از پدر شهیدم. یک روز سره سفره صبحانه بودیم مادرم گفت امشب پدرتون رو در عالم رویا دیدم که بهم گفت به پسرم آقا سجاد بگو که امروز مهمان داریم خودشو آماده کنه برای پذیرایی از مهمان ها، من و داداشم هم گفتیم چه خواب زیبایی خوش به حالتون امشب پدر رو در خواب دیدی . بعد دوباره من از مادرم سوال کردم دیگه چیز خاصی نگفت پدر به ما، مادرم گفت نه پسرم !! فقط همین یک چیز رو گفت . حدود یک ساعتی از صبحانه ما نگذشته بود دیدم گوشی داداش سجاد زنگ خورد، بعد از احوال پرسی دیدم پشت گوشی با تعجب گفت: ان شاءالله در خدمتیم ، ما آمادگی داریم . بعد اینکه گوشیش قطع شد من و مادر با هم گفتیم کیه؟؟ گفت همون مهمان های پدر که دیشب خودش بهمون گفته؛ از بچه های سپاه بود هماهنگی کردن بیان برای دیدار با خانواده ما، من هم گفتم تشریف بیارین در خدمتیم. و بعد حدود یک ساعت مهمان ها رسیدن خونه ما ، بعد یک احوال پرسی و یک استعلام از وضعیت خانواده ما.
داداش سجاد جریان خواب مادر رو برای پاسدارها تعریف کرد. اونها هم با تعجب و حیرت تمام گوش میدادن به دادشم برای ادامه داستان خواب مادر!! آری شهدا همینگونه هستند اگر ما اعمال و رفتارمان را شبیه اونها کنیم چیزهای را با ما در میان میذارند که به آنها در عالم ملکوت اجازه داده شده.
( راوی فرزند شهید ترور ابراهیم باقری )