- پنجشنبه ۱۱ مرداد ۰۳
- ۰۰:۴۹
شهید علی اکبر رومیانی
فرزند : هادی
تاریخ شهادت : ۱۳۶۳/۰۶/۰۱
محل شهادت : زبیدات عراق
محل دفن : گلزار شهدای شهرستان خرم آباد
یکم شهریور ۱۳۴۷، در روستای هرو تابعه شهرستان خرم آباد به دنیا آمد. پدرش هادی، کارگر بود و مادرش مریم نام داشت. دانش آموز دوم راهنمایی بود. به عنوان بسیجی در جبهه حضور یافت. یکم شهریور ۱۳۶۳، در زبیدات عراق بر اثر اصابت گلوله به سر، شهید شد. مزار او در بهشت-رضای شهرستان زادگاهش واقع است.
خاطرات برادر رزمنده رحیم ساکی :
بسمه تعالی
آخیش
اصرارم نتیجه نداد ، در تقسیم نیروها هشت نفر را جدا کردند برای گروهان عمار، گردان انبیاء. من کلافه شده بودم. می خواستم بروم گروهان مدهنی دسته سوم که قبلا اونجا بودم .گرما هم بحدی بود که انگار همه دوش حمام گرفته اند .در این میان چند تا از نیروهای اعزامی تا می توانستند، شیطنت کردند، یکی از آنها نمی دانم در آن عرق ریزان سرشار از کلافه گی چه حسی داشت که مدام می گفت آخیش. خدا خدا می کردم از آنها جدا بشم .اما آقای شکارچی فرمانده گردان انبیا ، تیر خلاص را زد و گفت: این هشت نفر را بفرستید برای آقای زارع . قبل از غروب آفتاب ما را بردند گروهان عمار ، با اینکه سه چهار باری به جبهه رفته بودم و گروهان شهید مدهنی چسبیده به گروهان عمار بود، به سمت سنگرهای گروهان عمار نرفته بودم .کاملا با خط مقدم سایر گروهانها فرق می کرد .بقیه نیروها خاکریز زده بودند ولی این جا تپه مانند بود با شیارها و دره های عجیب .تا چشم کار می کرد خاک بود و خاک ، بدون حتی یک بوته سبز، خاک داغ پر از رمل. یکی آمد به ما خوش آمدگفت و توضیحاتی داد که از آخرین سنگر گروهان عمار، منطقه معروف به تپه کله قندی شروع می شود که یکی از مناطق مهم است و نیروهای ژندارمری در آن مستقر هستند .او گفت :همین چند شب پیش نیروهای خودی متوجه حضور گشتیهای عراقی در دره پشتی (با دست نشان داد )شده اند که تا صد متری سنگرهای ما اینو ، آمده بودند ، در درگیری با آنها یکی ازعراقیها کشته شده و بزور توانسته اند دفنش کنن صدای آخیش بلندی همه را متوجه نوجوانی که به سنگر تکیه داده بود کرد ، همه ، که گفت برگشتند سمتش و گفتند یکبار دیگه آخیش بگویی حسابی کتک می خوری، این شوخیها باعث شد صحبتهای آن آقا ناتمام بماند ، او هرچی سعی کرد قاطعیت خودشو نشون بده ، وحرفهایش را ادامه دهد فایده نداشت ، بچه ها گوش نمی دادند، می گفتند ای بابا سوختیم فردا توضیح بده، در این حین صدای یکی از ، از تشنگی مردیم، حالا حالاها ما که اینجاییم ما را متوجه ، نیروهای قدیمی که بلند گفت: آقای زارع این سه سنگر آماده شدند برای نیروها
، بله ایشان آقای زارع فرمانده گروهان است .ماشین حمل غذا هم رسید و علاوه بر غذا ،کرد . تحویل داد و رفت،چند قالب یخ با حدود ده شیشه آبلمیو فرصت نکرده بودیم خودمان را معرفی کنیم، اکثرا نوجوان و کمتر از شانزده سال سن الا دو نفر که حدود بیست ساله بودند، رفتیم داخل یک سنگر و نشستیم تا جای ما ،داشتند مشخص شود .بچه ها خودشان را معرفی کردند :حسن دالوند ، علی چرم آرن ، محمدرضا دالوند ، رحیم ساکی ، ما همگی از بخش زاغه سی و پنچ کیلومتری خرم آباد بودیم ، چهار نفر دیگر علی رومیانی ، چنگیز ، محمدرضا و یک نفر دیگر بود(که اسمش یادم نیست)انها همگی بودند .من ، بچه های محله پشت بازار خرم اباد که منطقه عیاران و لوتی منشان خرم آباد است چون اولین بار بود چنگیز نامی می دیدم کلی خندیدم، بهش گفتم آماده باش بچه های رزمنده با یک اسم اسلامی صدایت کنند، او قصه نام گذاری خودش و اصرار پدرش بر این اسم را گفت و توضیحاتی که داد معلوم شد اسمش برایش خاطره ها دارد .صدایی از بیرون سنگر به زبان لکی می آمد : براداران بورن شربت بیرن ، برادرا بیایید شربت میل کنید، همه ما بهم نگاه کردیم و بلند بلند خندیدیم. شریت آبلیمو در آن غروب گرم و بعد از کلی خستگی در آن لیوان های قرمز پلاستیکی مکثی ، و شیشه های خالی مربا، عجب صفایی داشت، علی رومیانی کمی از شربت را نوشید کتکم ، انگار چیزی را در ذهنش مرور می کرد، بعد بلند گفت بچه ها من یک خاطره بگم ،کرد هم زدید بزنید، بعد رو کرد به یکی از بچه های پشت بازار و گفت یادته چند روز قبل از اعزام تو کوچه داشتیم فوتبال بازی میکردیم ، دختر فلانی یک پارچ آب یخ آورد و من یک نفس آن را سر کشیدم و گفتم آخیش؟ برخی بچه ها نگذاشتند حرفش تمام شود عصبانی شدند چه ،معنی دارد از نامحرم در این خط مقدم خاطره بگویی؟ اما او انگار این حرفها را نمی شنید لیوان را پر شربت سرد آبلیمو کرد و آن را بالا برد و گفت به سلامتی عشقم که وقتی برگردم میرم باهاش ازدواج می کنم ، و شرب را یک نفس سرکشید و بلند گفت آخیش .متوجه واکنش بچه ها شد خواست فرار کند اما بچه ها ریختند سرش و به شوخی حسابی کتکش زدند. واکنش او جالب بود هرچه محکمتر میزدیش بلندتر می گفت آخیش.
آن شب چون ما تازه کار بودیم پستهای تا قبل از ساعت دوازده شب را به ما دادند . نتوانستیم بخوابیم ، همه بیرون سنگر ها جمع ،رفتیم بخوابیم پشه و گرما امانمان را برید شدیم ،رژه عقربها و رتیل ها هم نگرانیمان را دو چندان کرد. علی رومیانی پیشنهاد بازی گل یا پوچ را داد .کمی بازی کردیم. نماز صبح شد .علی رومیانی وقتی نماز را خواند بعد سلام باز ناخودآگاه بلندگفت آخیش، همه خندیدیم .گرچه دم صبح چرتی زدیم ولی واقعا آن روز نتوانستیم بخوابیم .یکی از نیروهای قدیمی آمد سنگرها و منطقه را نشانمان داد ، دیدیم ای دل غافل کل گروهان عمار کمتر از سی نفر است و می گفتند کل گردان انبیا به صد نفر نمی رسد و آرام آرام از مسئولیت خطیر ما گفت . شب بعد ما را به دو دسته سه تایی تقسیم کردند و برای هر کدام از ما یک نفر پاسبخش که وظیفه اش سرکشی به پستهاست، گذاشتند .سه سنگرمهم را هم تعین کردند . هر تیم باید سه ساعت پست میداد سه ساعت می خوابید .ما که روز قبل هم خوب نخوابیده بودیم آن شب به سختی پست دادیم .روز بعدش گرما و پشه بحدی زیاد بود مجبور شدیم سه سه نفر بخوابند ولی این ترفند هم واقعا کارساز نبود .بچه نمی دانستند چکار ،نفر باد بزند محمدرضای پشت بازاری و اونی که گفتم اسمش یادم ، کنند، چطور سر خودشونو گرم کنند ناگهان صدای شلیکی ، نیست ، داخل سنگرشان مشغول شوخی و ور رفتن با اسلحه بودند . نمی دانم چطور گلوله به ران اون یکی خورده بود ، شنیده شد .همه به سمت سنگر دویدیم محمدرضا مات و مبهوت مانده بود .پای او را بستیم. اول آمبولانس آمد مجروح را برد و بعدهم . محمدرضا را برد .شدیم شش نفر ،حفاظت آمد یکی از ، آنقدر نیرو کم بود که تمامی فرماندهان و معاونین دسته هم پست می دادند آنها را پاسبخش تیم ما کردند .بچه ها تصمیم گرفتیم دو نفری تا صبح با هم پست بدهیم اما چون روز واقعا نمی توانستیم بخوابیم .اوضاع خیلی سخت شده ،دو سه شب بیشتر نتوانستیم بود، دو سه بار بچه تصمیم گرفتیم برگردیم، حتی نقشه فرار هم کشیدیم .اما دلمان نیامد، این بار علی رومیانی و من و حسن دالوند یک تیم شدیم ، بچه ،دوباره دو تیم سه نفره شدیم ها رنگ پریده و اکثرا مریض شده بودند، شاید گرما زده بودیم .اما علی رومیانی از همه بشاش
تر بود .معمولا کتاب دعایی دستش بود .دیگر کمتر آخیش می گفت. یک روز کنار کلمن آب نشسته بودیم .گفت شربت می خوری ،که یخ و شربت آبلیموی آن با هم قاطی شده بودند گلو درد گرفته ام .لیوانی برای خودش پر کرد .بدون مقدمه ،زده شدم از این شربت ،گفتم نه گفت :می خواهم تا آخر جنگ جبهه بمانم .نمی دانی خدا چقدر خوبه . آن شب وقتی نصف شب مرا برای نگهبانی بیدار کردند، پست نگهبانی من سنگر بالای فرماندهی گروهان بود .علی رومیانی پست وسط و حسن دالوند آخرین سنگر گروهان عمار که ابوالفضل بود.پست می دادند، پاسبخش ابتدا رفت سنگر حسن ۷۵حتی آخرین سنگر تیپ لذا بیشتر لکی صحبت ، بعد آمد سنگر من ، یک ربعی نشست. لری را خوب حرف نمیزد ،دالوند نیم ساعت دیگر می آیم پیش شما،اگر خبری شد و یا ، می کرد .گفت بروم سری به علی بزنم چیزی دیدی تیر اندازی کن .گفتم تا دو متری من معلوم نیست چطور بفهمم؟ خندید و رفت . ناگهان صدای شلیک گلوله ای در سمت راست به گوشم رسید ، منم سرکی به دور و بر کشیدم صدا نزدیک نبود ، هر چه تلاش کردم چیزی دستگیرم بشود، جز شبح و تاریکی چیزی دیگری عایدم نشد .ناگهان صدای پاسبخش را شنیدم در حالی که معلوم بود در حال دویدن است بزبان لکی فریاد زنان می گفت :زارع زارع کشتنش، با تیر زدنش، صدای بچه ها می آمد .به سمت سنگر علی رومیانی رفتند ، من فقط صدایشان را می شنیدم ،یکی از بچه ها به سمت چون بسیار تاریک بود گفت فلانی تیر اندازی نکن من دارم میام ،من آمد و مرا صدا زد سنگرت .وقتی رسید گفتم چه خبره ، گفت علی رومیانی تیر خورده، گفتم کجاش ، گفت روز ۵۷ سرش .دلم می خواست فریاد بزنم .اما نمی شد .صبح خبر شهادتش را دادند .ما حدود آنجا ماندیم بچه ها واقعا دیگر نای ماندن نداشتند. نیروی جدید که آمد ما را هم فرستادند مرخصی و هم گفتند وقتی برگشتید خودتان را به گروهان مدهنی معرفی کنید. وقتی مرخصی بودم از محله پشت بازار خرم آباد که رد می شدم چشمم به اعلامیه مراسم ختم علی رومیانی افتاد ، رفتم دستی به آن کشیدم .و با انگشت دستم روی عکس اعلامیه نوشتم : آخیش