- دوشنبه ۲۹ بهمن ۰۳
- ۱۵:۳۴

مروری بر مبارزات انقلابی شهید محمد تجلا
پایگاه مرکز اسناد انقلاب اسلامی؛ 29 بهمن سال 56 یک سال پیش از پیروزی انقلاب اسلامی، زمانی که خفقان سراسر ایران را فرا گرفته بود؛ جوانانی از جنس غیرت و ایثار به صحنه آمده و اربعین شهدای قم را در تبریز پاس داشته و قیام 29 بهمن تبریز را در تاریخ انقلاب، ماندگار کردند. در این روز، مردم تبریز در مقابل مسجد قزلی جمع شده بودند، محمد تجلا، جوان دانشجوی با غیرت و انقلابی نیز در خط مقدم عزاداران ایستاده بود. مردم میخواستند داخل مسجد مراسم عزاداری برگزار کنند، اما تقدیر روی دیگری نشان داد و دستان مأمور شاهنشاهی سینه محمد تجلا را نشانه گرفت. شهید محمد تجلا در پانزدهم آبان ماه سال 1334 در اردبیل دیده به جهان گشود، دانشجوی دوره کاردانی دانشگاه تبریز بود که در قیام بیست و نهم بهمن ماه سال 1356 مردم تبریز بر اثر اصابت گلوله مزدوران رژیم طاغوت به شهادت رسید.
زندگی و خصوصیات اخلاقی
پدر شهید تجلا درباره زندگی و شخصیت فرزند خود میگوید:«محمد در روز فرخنده ولایت پیامبر اسلام به دنیا آمد و از این رو نام محمد را بر او گذاشتیم. در کودکی از اردبیل به مراغه آورده شد و تحصیلات ابتدایی را در دبستان اوحدی و دوره اول متوسطه را در دبیرستان لقمان مراغه و رشته ریاضی را در دبیرستان رضا شاه سابق و امیرخیز تبریز به پایان رسانید و در انستیتوی تکنولوژی پس از امتحان ورودی به ادامه کار و تحصیل پرداخت. به ورزش و کوهپیمایی علاقه بسیار داشت.
رشته انتخابی او ماشینآلات کشاورزی بود ولی در حرفههای گوناگون کارآموزی و ذوق آزمایی میکرد. در کارگاه بخاریسازی آرم و مهر لاستیکسازی و کارگری ساختمان نیز به کار میپرداخت. از پولی که به دست میآورد با صرفهجویی مبلغی به صندوق قرضالحسنه برای کمک به برادران و خواهران مسلمان میسپرد و از تجمل و اسراف بر کنار بود. کمتر لباس نو میپوشید.
بیشتر به فعالیتهای مذهبی و پیشبرد ایدئولوژی اسلامی و مطالعه انقلاب الجزایر و فلسطین و نهضتهای آزادی بخش میپرداخت. به قرآن و نهجالبلاغه علاقه وافر داشت و در منزل با چند نفر از دوستان به بحث و تحلیل مسائل اجتماعی و اعلامیهنویسی میپرداخت. گاهی تا نیمههای شب جلسات مزبور ادامه داشت. کتب مذهبی و سیاسی و اجتماعی و اعلامیههایی را که به دست میآورد به خواهرش هم میداد تا در مدرسه در اختیار دیگران بگذارد. بسیاری از کتابهای خود را به مسجد اهدا کرد و به خواهرش درس پایداری و استقامت داد. محمد چندین بار از تعقیب مأموران ساواک جان به در برده و با هوشیاری از چنگ آنان فرار کرده بود».
خواهر شهید نیز درباره سادهزیستی و تقیدات مذهبی او نقل میکند: »محمد خیلی به فکر اطرافیان و دوستان بخصوص فقیر فقرا بود؛ خیلی هم ساده زندگی میکرد. به حداقل امکانات راضی بود هر چیزی به دستش می رسید به دیگران میداد؛ برای مثال هیچ وقت ندیدیم بیش از یک دست لباس داشته باشد؛ هر موقع چیزی بیشتر از آن برایش میخریدیم آن را به کسانی که احتیاج داشتند، هدیه میکرد وقتی هم علت را میپرسیدیم میگفت باید به فکر دیگران هم باشیم و من نمیتوانم نسبت به دوستانم که لباسهای پاره میپوشند بیتفاوت باشم. برادرم خیلی با قرآن مأنوس بود، زیاد قرآن میخواند و زیاد هم صوت قرائت عبدالباسط را گوش میکرد. هرگز اجازه نمیداد روزههایش قضا شود، بارها دیدم که بدون سحری روزه گرفته است.»
ارتباط تشکیلاتی
شهید تجلا با مبارزان انقلابی از جمله آیتالله قاضی طباطبایی ارتباط تشکیلاتی داشت. در خاطرات خواهر شهید آمده است: « محمد با افراد انقلابی نشست و برخواست زیادی داشت، برای مثال با آیتالله قاضی در ارتباط بود و ایشان به نوعی محمد و دیگران را در مسیر انقلاب هدایت میکرد. علاوه بر این او چهار رفیق صمیمی هم داشت که زیاد به خانه ما رفت و آمد میکردند و از رفتار و گفتارشان مشخص بود که آنها نیز با محمد فعالیتهای انقلابی دارند. به نوشتن اعلامیهها و پیامهای امام خمینی(ره) اقدام میکردند و سپس هنگام اذان صبح در محلها پخش میکردند. برادرم چندبار نیز گیر ساواکیها افتاده بود. یکبار در پل قاری محمد را گرفتند اما از دستشان فرار کرده بود.»
چاپ و پخش اعلامیههای امام
محمد تجلا همچون مبارزین دیگر به چاپ و توزیع اعلامیههای امام میپرداخت. خواهر شهید در این رابطه میگوید: «روزی از روزها وارد اتاقش شدم و دیدم که بر روی یک سیم تصاویر امام خمینی (ره) را چاپ کرده و آویخته است، پرسیدم محمد جان این همه تصویر برای چیست؟ گفت که تصاویر را بین مردم پخش خواهم کرد، اما از این موضوع هرگز با کسی سخن نگو، چرا که نمیخواهم برایتان مشکل ایجاد شود».
تحت تعقیب ساواک
تعقیب و دستگیری انقلابیون از اهداف اصلی ساواک بود. در این زمینه آمده است: «یکبار نیز یکی از اطرافیانش او را لو داده بود و ساواک در چایکنار او را گرفت؛ به شدت شکنجه کرده بودند اما محمد یک کلمه هم از فعالیتهای انقلابی لو نداده بود. برخی اوقات گویا برای آماده کردن ما حرفهایی میزد؛ مثلا میگفت اگر روزی به خاطر انقلاب مرا کشتند، بدانید که من به خاطر دین و ناموسم کشته شدهام، به خاطر شما و چادرتان! مادرم در جواب میگفت دلت میآید که داغ دومین فرزندم را نیز بر دلم بگذارند؟! محمد هم میگفت مادر جان جهاد برای ما واجب است و اگر امام حکم بدهد مگر میشود از آن سرپیچی کرد؟! درحالی که مملکت ما پر از فساد شده است».
روشنگری و آگاه سازی مردم
شهید تجلی علاوه بر مبارزات انقلابی به روشنگری و آگاهسازی مردم هم اهتمام داشت: « ما تلویزیون نداشتیم، چرا که پدرم فردی مذهبی بود. روزی از روزها محمد پیش من آمد و خواست حاضر شوم تا برای مشاهده چیزی به خانه یکی از اقوام برویم، وقتی وارد خانهشان شدم تلویزیون نشان میداد که شاه و کارتر استکانهایشان را بهم زده و مشروب میخورند. این صحنه را ملاحظه کردیم و با محمد از خانه خارج شدیم، محمد رو به من کرد و گفت که مشاهده کردی که با چه کسی طرف هستیم؟ میخواستم شاهد باشی که به چه دلیل این فعالیتها را انجام میدهم.
ما آگاهیم از هر آنچه که اتفاق میافتد و این شرایط را بر نمیتابیم. از این زمان به بعد، به فعالیتهای انقلابی محمد علاقهمند شدم و خواستم مرا نیز در جریان هر آنچه که میداند و میشنود قرار دهد. روزی از روزها نیز محمد گفت که در لبنان و فلسطین دوره خواهد دید، خواست تا من نیز همراهش شوم اما همچنان پدر و مادر ابزار نگرانی کرده و این اجازه را به من ندادند تا از کنارشان دور شوم».
آمادگی جوانان برای 29 بهمن
در آستانه چهلمین روز شهدای قیام 19 دی مردم قم، انقلابیون تبریز درصدد برگزاری بزرگداشتی در 29 بهمن 1356 برآمدند. خواهر شهید محمد تجلا درباره آمادهسازی مردم برای این مراسم میگوید: «یک هفته قبل از آن روز، برادرم هنگام خواب رختخوابش را جمع میکرد و کناری میگذاشت و روی زمین میخوابید؛ مادرم پرسید این چه کاری است که تو انجام میدهی؟! گفت میخواهم امتحان کنم و ببینم که در قبر چگونه خواهم خوابید ... شب 29 بهمن جلسهای در مسجد داشتند و همه میدانستند که فردا شهر شلوغ میشود چون روز 29 بهمن چهلم شهدای قم بود و از قبل برنامهریزی شده بود که مردم مراسمی در مسجد قزلی تبریز برگزار شود».
همچنین مبارزانی مثل محمد تجلا شب 29 بهمن را به فعالیت ادامه دادند: «آن شب به خانه برگشت و قبل از اذان صبح مرا از خواب بیدار کرد و گفت من چند اعلامیه دارم که باید در اطراف بازار بچسبانم، اما نگران نباشید چون زود برمیگردم؛ همانطور که میگفت خیلی زود برگشت. صبح شنبه بود. پدر و مادرم طبق عادت همیشگی صبح زود از خواب بیدار شده بودند. به من سفارش کرد که امروز به مدرسه نروم و نادره(خواهر کوچکترمان) را نیز نگذارم به مدرسه برود؛ گفتم چرا نباید به مدرسه برویم؟ گفت فقط تا این حد میتوانم بگویم که فردا عاشورا به پا میشود و شهر شلوغ است و شما نباید به مدرسه بروید. آن روز چندبار به کوچه سر زد و دوباره به خانه برگشت، حال عجیبی داشت و مدام این جمله را تکرار میکرد: امروز عاشوراست ... بار آخر که داشت میرفت تمام جیبهایش را خالی کرد و فقط وصیتنامهاش را با اندک پولی برداشت و رفت و وقتی داشت میرفت به ما گفت حلالم کنید ... ».
روز قیام و شهادت محمد تجلا
جواد علیپور از شاهدان عینی واقعه 29 بهمن از حوادث قیام درباره روز واقعه و نحوه کشف پیکر شهید تجلا میگوید: « در بازار حقشناس را دیدم که خشاب اسلحهاش را پر از گلوله کرده و پی در پی سمت مردم شلیک میکرد؛ آن روز قیامت بود. در خیابان بهار سازمانی به نام هنرهای زیبا مخصوص دختران وجود داشت و زنانی که آنجا میآمدند پوششهای خوبی نداشتند، یک پسر جوان که نشانهگری خیلی خوبی هم داشت با سنگ به شیشههای آن ساختمان میزد؛ مردم در عرض ده دقیقه شرکت تعاونیها را نیز سرنگون کردند اما یک نفر یک کبریت هم جابجا نکرد، اصلا دستی هم به محتوای صندوق نزدند چون همه مقید به حلال و حرام بودند. پس از مدتی ماموران ساواک تانکهای نفر بر را داخل شهر آوردند و به طرف رستاخیز رفتند که اکثر برنامههایشان را آنجا اجرا میکردند. مردم ماموران را میزدند و آنها هم ملت را نشانه میگرفتند. حدود یک ساعت طول نکشید شهر زیر و رو شد. به دارایی رفتیم، دو نفر مامور فریاد میزدند مغازهها را باز کنید؛ اما مردم به آنها محل نمیگذاشتند.
همه جا را به آتش کشیدند و خیابان پر از تایر تریلی بود! همه شعار میدادند و اثری از ترس و هراس در مردم نبود. سرتیب بیدآبادی را دیدیم که هرچه سعی میکرد نمیتوانست آتش خشم مردم را خاموش کند؛ تا اینکه ساعت 12 ظهر درگیریها به پایان رسید اما ما خبری از شهادت محمد نداشتیم و فکر میکردیم مثل دفعات قبل دستگیر شده و بالاخره به خانه برمیگردد. آن روز من مقابل مسجد نبودم ولی همه تعریف میکردند سرگرد حقشناس بین مردم انقلابی و معترض که جلوی مسجد قزلّی جمع شده بودند، به مسجد توهین کرده و گفته بود در این طویله را ببندید! و محمد هم که تحمل این اهانت به مقدسات اسلام را نداشت یک سیلی محکم به گوش او نواخته اما او یک گلوله به طرفش شلیک کرده بود.
با این حال محمد مقابل مسجد شهید نشده بود بلکه بعد از اصابت گلوله حقشناس، مردم او را از مسجد تا دارایی برده بودند تا اینکه در خیابان دارایی به شهادت رسید. 30 روز گذشت! و هر روز که میگذشت نگرانی ما بیشتر میشد بسیار در زندانها و دادسراها دنبال او گشتیم اما هرجا که میرفتیم به ما فحش و ناسزا میگفتند جواب مشخصی نمیدادند که بدانیم محمد دقیقا کجاست؟ یادم میآید که به دادسرای چهارراه شریعتی(شهناز سابق) رفته و سراغ محمد را گرفتیم اما گفتند خجالت نمیکشید با این بچهای که تحویل جامعه دادهاید و تازه دنبالش هم میگردید، بروید به جهنم! با چشم گریان به خانه برگشتیم.
دوست دایی بنده رئیس اداره آگاهی بود؛ دایی از او خواست کمکمان کند. میگفت عکس شهدای 29 بهمن را نشان داد و گفت ببین بین اینها نباشد؟ آنجا بود که فهمیدیم محمد هم آن روز شهید شده و مردم او را با دیگر شهدای 29 بهمن در امامیه دفن کردهاند. یک نفر از شاهدان ماجرا بعدها تعریف میکرد مردم محمد را با عظمت و شکوه بسیاری تشییع و دفن کردند که البته مأمور نیز بالاسرشان بوده. دوست داییام به آن مأمور دستور داد همراه ما بیاید و قبر محمد را به ما نشان بدهد. پدرم همراه آنها رفت، قبر را باز کردند و مطمئن شد او محمد است؛ میگفت وقتی جنازه محمد را دیدم، با اینکه یک ماه از شهادتش میگذشت ولی کاملا سالم و با طراوت بود، گویی خوابیده باشد. در وصیتنامهاش نوشته بود مرا در قبرستان فقیرترین منطقه دفن کنید و پیکرم را جابجا نکنید؛ ما هم به خاطر وصیتش هیچ اقدامی نکردیم و محمد در قبرستان امامیه آرام گرفت.»
نقل از : مرکز اسناد انقلاب اسلامی
بعد از شهادت به خواب شما و یا سراغ پدر و مادرتان آمده است؟
بعد از شهادت یکبار به خواب مادرم آمد؛ مادر پرسیده بود چه خبر؟ کجا رفتید و چکار کردید؟ محمد گفته بود مادرجان ما راهمان را درست آمدیم اما وسط راه ما را دزدیدند.
روزی نیز من خیلی ناراحت بودم، سر قبر محمد رفتم و از خدا خواستم برای یکبار هم که شده به خوابم بیاید. خدا را شکر اجابتم کرد و خواب دیدم که راه طولانی را طی کرده و به کربلا رسیدم؛ به اتاقی وارد شدم و گفتند اینجا حرم حضرت ابوالفضل است، به اتاق دیگر که وارد شدم گفتند ایجا نیز حرم سیدالشهدا(ع) است؛ در حال دعا بودم که اتاق دیگری را دیدم، درون آن سه قبر وجود داشت که یکی قبر محمد بود و خود نیز بالاسر آن نشسته بود. با برادرم حرف زدم؛ او به من یک جانماز سفید داد و گفت دو رکعت نماز حاجت بخوان تا حاجتت برآورده شود. کنار قبر محمد دو قبر دیگر هم وجود داشت که در مورد آن سوال کردم و او جواب داد در یکی کتاب های مرا قرار داده اند و آن یکی نیز مال صمد است که من نمی دانم منظورش از صمد کیست. برادرم گفت خاطرت باشد من نمرده ام بلکه زنده ام ... گفتم اگر زنده ای پس چرا نمی آیی تو را ببینم که خیلی دلتنگت هستم؛ گفت هروقت دلتنگ شدی سر قبرم بیا و مرا آنجا ملاقات کن.
عاقبت سرگرد حق شناس به کجا رسید؟
مردم تبریز دل خوشی از او نداشتند. او در شمار افسران بدنام شهر بود. پس از تصمیم مقامات رژیم به جابه جایی مسئولان شهر – که به دنبال حادثه بیست و نهم صورت گرفت - سرگرد مقصود حق شناس از تبریز به تهران منتقل شد. پس از پیروزی انقلاب توسط نیروهای کمیته انقلاب اسلامی دستگیر شد و به زندان افتاد. او که در دوران دانشکده افسری با دیگر هم ردیفان خود در سرکوب قیام 15 خرداد 1342 شرکت کرده بود، این بار پس از شناسایی، محاکمه و به اعدام محکوم شد.
چه احساسی داشتید از اینکه تنها برادرتان شهید شده بود
من خیلی دوست داشتم برادرم عروسی می کرد، زن و فرزند دار می شد و خانه اش به ملجائی برای دلتنگی های من تبدیل می شد، اما راه و مرام محمد خدایی بود و در آخر به شهادت که لیاقتش را داشت رسید؛ اما وقتی وضع جامعه، بی اخلاقی ها و شرایط بد فرهنگی را می بینم خیلی دلم می گیرد و با خود می گویم چرا این طور شده است؟ مگر شهیدان برای اسلام جهاد نکردند و در راه انقلاب اسلامی خون ندادند پس چرا امروز در جامعه ی ما به راحتی راه و مرام شهیدان و ارزش های اسلامی را زیر پا می گذارند؟! هیچ کس خبر نداشت و هیچ کس ندید که مادر من تا لحظه ی مرگ نام محمد بر زبانش بود، فرزند او فدا شد تا احکام اسلام در کشور جریان یابد اما حیف باشد که امروز به هر سو نگاه می کنیم فکر پول و مقام است و کمتر کسی دغدغه ی خدا و اسلام دارد.