یاد شهیدان 🌹

شهدا را فراموش نکنیم

باغ ایمان کجا و باغ او کجا ؟!

  • ۱۰:۳۶

باغ زیبا - باغ ایمان

باغ ایمان کجا و باغ او کجا ؟!

گمان کنم اسفند ماه سال ۱۳۶۵ بود، یک شب خواب دوست دانشجویم آقا ایمان را دیدم، در خواب می دانستم که رفته است سفر، آن هم چه سفری،
سلام و احوالپرسی کردیم، محکم دستم را گرفت و با لبخندی زیبا گفت: چه کار می کنی غلام، نیامدی با هم باشیم، گفتم هم پدر و مادرم نگذاشتند با شما بیایم و هم حقیقتش کمی می ترسیدم، گفت: ترس نداشت.
دست راستم را گرفت و از مسیری که پر از خاکریز و سنگر بود گذشتیم، هیچکس نبود به غیر از من و او، در حالی که در خواب هم می دانستم که چه جریانی برایش پیش آمده اما از او پرسیدم راستی کجا رفتی آقا ایمان  نیستت؟
گفت: من یه جای باصفا هستم، دوست داری اونجا رو ببینی؟
گفتم: حرفی نیست، چه بهتر!
گفت: پس بیا ...
 لباس سفیدی بر تن داشت و شلواری کرم رنگ، بعد از گذشتن از یک خاکریز بلند، یک دفعه باغی نمایان شد، بزرگ و با شکوه، دورتادور باغ دیواری بلند بود با یک در ورودی بزرگ و خوش رنگ و نگار، رسیدیم به پشت در،
 آقا ایمان بلند گفت: لطفا در رو باز کنید.
یواش یواش در باز می شد و زیبایی های بی نظیر باغ آشکار می شدند، چه صحنه های زیبا و دلفریبی، زبان و کلمات و قلم من ناتوان از وصف صحنه هایی است که در خواب دیدم،
از کوچه باغ های باغ می گذشتیم و ایمان رو به من می گفت: می بینی اینجا چه قدر باصفا است، بعد به دور خودش می چرخید و می گفت: وسط باغ را باید ببینی،
من هم از دیدن چهره ی زیبا و خندان ایمان و شادی های فرا آسمانی اش سیر نمی شدم و از  طرفی از درختان سرسبز و شاداب با میوه های رنگارنگشان لذت می بردم، نسیمی ملایم شاخ و برگ درختان را به رقص آورده بود و
بوی خوش عطر عجیبی به مشامم می رسید، نسیمی خنک صورتم را نوازش می داد، از کوچه باغ های باصفایی گذشتیم تا این که رسیدیم به تپه ای سرسبز که از کنارش جوی آبی زلال و پاک می گذشت،
آقا ایمان گفت: اینجا وسط باغه،
از تپه بالا رفتیم، از بالای تپه، منظره و چشم اندازی را می دیدم که هرگز روی کره زمین ندیده ام، آسمان و زمین و درختان و طبیعت اینجا انگار، باصفاتر و شاداب تر و حتی پررنگ تر از همه ی عالم بود.

ایمان به من نگاهی کرد و گفت: غلام، اینجا مال منه، قشنگ و باصفا است، درسته؟
گفتم: بی نظیره، خوش به حالت چه جایی داری!
روی تپه قدم می زدیم که
یک دفعه ایمان گفت: آقاغلام، وقتت تمومه  حالا دیگه باید بری.
گفتم: حرفی نیست، بریم،
از تپه، پایین آمدیم، ایمان، من را تا دم در بدرقه کرد، باز صدا زد و در باز شد و گفت: ببخش غلام، من نمیتونم با تو بیام، تو از همون مسیری که اومدیم برگرد،
گفتم: بیا با هم بریم،
گفت: نمی تونم، من تا ابد باید اینجا بمونم.
روبوسی کردیم و از هم جدا شدیم،
در باغ بسته شد، من حر‌کت کردم اما هر بار، دوباره برمی گشتم و به باغ نگاهی می انداختم، هنوز هم عطر دل انگیز باغ به مشامم می رسید، وارد منطقه ی خاکی شدم که با صدای اذان صبح مسجد صاحب الزمان (عج) ماسور از خواب بیدار شدم اما باور نمی کردم که خواب دیده ام، انگار واقعی واقعی بود ... بلند شدم نماز بخوانم، قیافه ی آقا ایمان جلوی چشمم بود که بغضم ترکید ...
چند روز با خودم کلنجار رفتم که بروم پیش خانواده ی محترمش و خوابم را  تعریف کنم، یا با خودم می گفتم بروم و به یکی از نزدیکانش جناب آقای حاج رحمان بابایی بگویم که ایمان کجاست، دوباره با خودم  می گفتم بی خیالش غلام، شاید همه دلخوشند به این که ایمانِ جاویدالاثر، اسیر شده است نه شهید.
اولین بار است که این خواب را برای دیگران به ویژه در فضای مجازی تعریف می کنم،
 
 ایمان با یکی از بستگانش (شهید والامقام میرزاعلی دریکوند -علیرضایی-) رفت و چند سال بعدش با هم برگشتند، بعد از ۹ سال جاویدالاثر بودن. و در تاریخ ۷۴/۵/۳ در گلزار شهدای دارایی آرام گرفتند.

آقاایمان و آقاایمان هایی رفتند تا ما ایمانمان را از دست ندهیم.
شهید ایمان بابایی دوست عزیز دانشجویم بود که قرار بود با هم برویم
 ولی من نرفتم و ...

همان موقع دوست عزیز دیگری داشتیم که او هم بسیجی بود و اهل خدمت و بعدا شد اهل سیاست، اما متاسفانه حدود ۱ ماه پیش، اسمش را جز مفسدان اقتصادی دیدم که دستگیر شد و با وثیقه ای جانانه آزاد شد و گمان کنم محاکمه اش در راه است، خدا عالم است می گویند میلیاردر شده و باغ دارد و ویلا....
اما باغ ایمان کجا و باغ او کجا ؟!

ایمان رفت تا ایمان ها پا بر جا بمانند هرچند بعضی ها دزد باورها و اعتمادها و ایمان ها شده اند...
در دوران امروزی، گناه کردن خیلی راحت تر شده و راه های حرامخواری بسیار، خبرهای این روزها، نشانگر این است که هر یک از ما مستعد لغزش های گوناگون فراوانیم

خدایا راه و مرام ایمان ها را در دل ما زنده و جاودانه کن. کمک کن این یک ذره ایمانمان را هم از دست ندهیم.

خدایا پناه می برم به خودت از شر خودم.
به یاد ایمان های با ایمان و همه ی شهیدان راه خدا:

می توان دل را حریم خانه ی خورشید کرد/
یا ستاره گشت و خود را مونس ناهید کرد.

 با نثار جان به پای دلبر و دلدار خویش/
می توان خود را شهید قبله ی توحید کرد
راوی: استاد غلامرضا سرلک

شهید ایمان بابایی- شهدای خرم آباد
همراهی دو شهید والامقام از روستای دارایی

شهید ایمان بابایی

شهید میرزاعلی دریکوند(علیرضایی)

دو دوست، یار و یاور، همدم و رفیق صمیمی با نسبت نسبی، "پسردایی و پسر عمه" با رفاقتی عجیب، دو شهید گرانقدری که همیشه در کنار هم بودند حتی بعد از شهادت

با نگاهی به اطلاعات زندگی و شهادت این دو شهید گرانمایه متوجه این موضوع و شگفتی با هم بودن این دو اسطوره ملی در طول دوران زندگی، شهادت و بعد از شهادت خواهیم شد.
 
تاریخ تولد : ۱۳۴۲
تاریخ شهادت: ۱۳۶۵/۱۰/۰۴
عملیات: کربلای۴
 محل شهادت: شلمچه
سن شهادت: ۲۳ سالگی
جاویدالاثر: ۹ سال
تاریخ خاکسپاری: ۱۳۷۴/۰۵/۰۳
 محل آرامگاه: گلزار شهدای روستای دارایی

نقل از: پایگاه شهید مصطفی میررضایی

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی
بسم رب الشهدا

برای معرفی شهدا

و زنده نگهداشتن یاد شهدا

و ادامه راه آنان

« شهید بلاگ »

یاد شهدا را فراموش نکنیم تا راه شهدا را گم نکنیم.
پیوندها
موضوعات
Designed By Erfan Powered by Bayan