- چهارشنبه ۱۰ اسفند ۰۱
- ۲۲:۵۰
برای آنان که جانشان را در این راه فدا کردند
چند ساعتی از رفتنش نگذشته بود که خبر دادند هواپیمای عباس اکبری را پس از بمباران تأسیسات کرکوک، زدهاند. عباس در آخرین روزهای دفاع مقدس خود را به آسمان عباس بابایی و عباس دوران رساند. سیزده سال از او خبری نبود.
کمتر پیش آمده از یک پسر بچه بپرسی بزرگ که شدی میخواهی چه کاره شوی؟ و او نگوید: خلبان. خلبان شدن آرزوی قشنگی است که گرچه در خیلیها در حد همان آرزو میماند ولی خداییش از آن آرزوهای سخت و به نظر، دور از دسترس است که توی این زمونة قحطی همت، هر که گفت میخواهم خلبان بشوم و بعد بیست ـ سی سال خلبان شد، باید دستش را طلا گرفت.
***
«عباس اکبری» متولد 1333 ـ قم... هم کار میکرد و هم درس میخواند و هزینه تحصیل خودش را تأمین میکرد. وضع مالی خانواده آنقدر خوب نبود که عباس را در دبیرستان ثبتنام کنند. مادرش آمده بود پیش مدیر دبیرستان، اصرار میکرد.
آقای مدیر هم میگفت: «نمیشه!»... میگفت: «این پسر تخسه، شیطانه، سرش بوی قورمهسبزی میده».
اما اصرار مادر، عباس را پشت نیمکتها و دبیرستان نشاند.
***
هواپیما که از بالای سرش رد میشد، دیگه میرفت توی خیالات. دستهایش را از هم باز میکرد، چشمهایش را میبست و هر کس هم صدایش میزد، حالیش نمیشد. علی (برادر بزرگش) تکانش میداد:
«عباس! چه خبرته، بلالهایت سوختند». بلال میفروخت، تازه قرار بود برود بنایی هم یاد بگیرد. بعدش هم شاگرد یک تعمیرگاه ماشین شد. هر جا کار بود، عباس بود.
***
به خاطر واریس شدید پاهایش، توی معاینه برای ثبتنام آموزش نیروی هوایی، رد شده بود. خیلی ناراحت بود. کلی برای آیندهاش برنامهریزی کرده بود. اجازه نمیداد اینطوری به همین سادگی، گرفتگی چند تا رگ، باعث شکست او بشود. رفت پاهایش را عمل کرد تا بال پرواز را به دست بیاورد.
***
گر چه در تهران بود، اما در آن زمانه دوست داشت در فضای قم تنفس کند. توی رختخواب به جای خودش زیر پتو، متکا میگذاشت و یواشکی، شبانه برای مراسم احیای رمضان یا عزاداریهای دهه محرم، خودش را به قم میرساند.
میگفت: «نمیدونم آدم چقدر عذاب میکشه که توی پادگان ایران، یه استوار آمریکایی بر یک تیمسار ایرانی حکومت کنه. تو نیروی هوایی، از خودمون هیچ اختیاری نداریم».
***
از آنها بود که وقتی کاری از دستش برمیآمد، معطل نمیکرد، امروز و فردا نمیکرد. همتش را داشت که سریع بلند شود و کار را در نهایت دقت، تحویل بدهد. یک شب آمده بود مرخصی و فردایش باید برمیگشت. بحث سر این بود که پشت بام خانه، راه پله ندارد. عباس سریع بلند شد و با یک اندازهگیری رفت بازار. دست پر برگشت و تا دم صبح هم راه پله، آماده آماده شده بود.
مادرش میگفت: آخه تو خلبانی یا بنا؟!
برای عباس فرقی نمیکرد، تازه اگر یک وقت از مرخصی برمیگشت و میدید یکی از همسایهها بنایی داره، همانجا ساکش را زمین میگذاشت و آستین بالا میزد.
***
نیتهای عباس، عجیب محکم بود. به خاطر لیاقت و استعداد فراوانش، برای یادگیری دورههای عالی خلبانی به کشور آمریکا اعزام شد و بعد به انگلستان رفت. میگفتند از دانشجوهای ممتاز آنجا بوده. آمریکاییها بیشترین ارتفاع پروازشان با افچهار، سی و پنج هزار پا بود اما وقتی از عباس امتحان گرفته بودند، عباس تا ارتفاع پنجاه هزار پا پرواز کرده بود. همان موقع ژنرال حیرتزده آمریکایی گفته بود:
«به ایرانی علم بده، ببین چطور عمل میکنه»...
خیلی از کشورها بهش پیشنهادهای کلان کرده بودند ولی عباس، نیت کرده بود برگردد. به سوی آسمان ایران.
***
خودش از خودش توقع داشت. توی کارهای خیر پیشقدم بود. خریدن جهیزیه برای فقرا، ساختن ساختمان، همبازی شدن با بچههای یتیم، خرج بیمارستان و دوا درمان را پرداختن. اگر ماشینی خراب شده بود و کنار جاده ایستاده بود، توقف میکرد و تا ماشین را راه نمیانداخت خودش حرکت نمیکرد. گوشش به اعتراض اطرافیان بدهکار نبود که میگفتند: آخه کسی از تو توقع نداره!».
***
یک ماشین شورلت از آمریکا با خودش آورده بود. هر کدام از رفقا عروسی داشتند، دو دستی ماشین را تقدیمشان میکرد. ماشین را بدون قفل، سر کوچه پارک میکرد. میگفت ما که مال کسی را ندزدیدهایم، کسی هم مال ما را نمیدزدد. اتفاقاً یک بار ماشین را بردند. پانزده ـ بیست روزی از ماشین خبری نبود. عباس هم انگار نه انگار که باید به کلانتری خبر بدهد. چند وقت بعد در حالی که چشمانش برق میزد باخوشحالی آمد خانه و یک نامه دستش بود. نامه از طرف یک تازه داماد بود که ماشین را موقتاً برای آوردن عروسش از شیراز به قم، برداشته بود و حالا هم برش گردانده بود با مقداری پول برای عرض معذرت.
گفت: «دیدی گفتم خود خدا هواشو داره.»
***
در پایگاه هوایی نوژه همدان زندگی میکردند. تقریباً، هر روز مأموریت پرواز داشت. وقتی برمیگشت ظرفها را میشست، به بچهها میرسید. میگفت من همیشه شرمنده زحمات همسرم هستم. دو تا فرزند داشت: آرزو و آرمان.
***
یک بار با بچهها قایمباشکبازی میکرد. بچهها نتوانستند بابایشان را پیدا کنند. انگار گم شده بود. با کمک مادر و صاحب باغ دنبالش میگشتند که یکهو صدایش را از بالای یک درخت نارون صاف و بلند شنیدند. صاحب باغ کلی تعجب کرده بود. همانجا هم از فرصت استفاده کرد و گفت: «عباس آقا! راستش چند ساله کسی نتونسته از این درخت بالا بره و شاخ و برگ اضافی درخت رو بزنه. زحمتش گردن شما.»
***
خیلی شیک بود. شاید شیکترین خلبان پادگان نوژه، چه قبل و چه بعد از انقلاب بود. هیچ وقت مستقیم کسی را نصیحت نمیکرد. اهل تظاهر هم نبود. توی عملیاتهای شناسایی، جسورانه عمل میکرد. یک جوری هواپیماهای عراقی را میپیچاند که کسی باورش نمیشد. با حوصله بود؛ کاری و شاداب. قرار بود یک پل را در مرز منهدم کنند. بالای پل کمی معطل کرد. بعداً معلوم شد منتظر بوده که فرد نظامی که در حال رد شدن از پل بوده، رد شود، بعد پل را منفجر کند!
***
قطعنامه را اعلام کرده بودند. تیرماه 1367 بود. عملیات مرصاد که شروع شد دوباره باید میرفت. چند ساعتی از رفتنش نگذشته بود که خبر دادند هواپیمای عباس اکبری را پس از بمباران تأسیسات کرکوک، زدهاند. عباس در آخرین روزهای دفاع مقدس و قبل از بسته شدن درِ شهادت، خود را به آسمان عباس بابایی و عباس دوران و... رساند. سیزده سال از او خبری نبود. قایمباشکبازیاش طول کشیده بود. همه، امید به اسارتش داشتند، اما خبر شهادتش را که آوردند، معلوم شد خیلی پیشترها عباس مزد پروازهایش در آسمان دل و دنیا را گرفته است.
*سیده زهرا برقعی