شهید علیمردان آزادبخت
ترکش
نشسته بودیم جلوی سنگر، علیمردان گفت: «بهمن! چای داری؟» بلند شدم و رفتم داخل سنگر. هنوز کمی از ظهر چای توی فلاسک بود. استکانها را پر کردم که سوت خمپاره بلند شد و اطراف سنگر با سر خورد زمین. سینی چای از دستم افتاد و پرت شدم گوشهای. موجی از خاک و خل هل خورد داخل سنگر. نمیتوانستم جلویم را ببینم. بلند شدم و کورمال کورمال خودم را رساندم بیرون سنگر. تودهای از گرد و خاک اطراف را احاطه کرده بود. یاد علی مردان افتادم، صدایش زدم، جوابی نمیداد. هوار کشیدم.
- کجایی علی مردان؟
دو دستی زدم توی سرم و گفتم: «یا امام زمان، چی به سرش اومده؟»منتظر ماندم تا خاک و خل فرونشست. چند نفر از بچهها دویدند طرفم.
- چی شده؟ برای کسی اتفاقی افتاده؟
- علی مردان نیست، همین جا جلوی سنگر نشسته بود. قبل از این که خمپاره بترکه.
بچهها اطراف را کاویدند. یکی از آنها فریاد زد: «اینجاس، توی این چاله». دویدم طرف چاله، خون از کتف و بازویش میجوشید. لکههای خون روی زمین را پوشانده بود. او را کشیدیم بیرون. با چفیه روی زخمهایش را بستم و گفتم: «بیهوش شده، باید زودتر ببریمش پست امداد تا انتقالش بدن پشت خط». نگاه گرداندم بین بچهها و گفتم: «کی حاضره تا پست امداد بیاد؟». خسرو، سعید و فرهاد دستهایشان را گرفتند بالا. علی مردان را گذاشتیم روی برانکارد و چهار طرف آن را گرفتیم. بچهها قدم تند کردند. خمپاره پشت خمپاره در دور و نزدیک خود را میکوبیدند زمین. رو به سعید گفت: «حتماً موج انفجار پرتش کرده توی چاله».
- عجیبه که فقط کتف و بازویش ترکش خورده.
- پس بیهوشی چی؟
- شاید موج انفجار اون رو کوبیده توی چاله.
درود خدا قوت برادر بزرگوار و ولایی روح پدر تان شاد و قرین ...