- پنجشنبه ۱۹ خرداد ۰۱
- ۱۲:۳۳
شهید علیمردان آزادبخت
ترکش
نشسته بودیم جلوی سنگر، علیمردان گفت: «بهمن! چای داری؟» بلند شدم و رفتم داخل سنگر. هنوز کمی از ظهر چای توی فلاسک بود. استکانها را پر کردم که سوت خمپاره بلند شد و اطراف سنگر با سر خورد زمین. سینی چای از دستم افتاد و پرت شدم گوشهای. موجی از خاک و خل هل خورد داخل سنگر. نمیتوانستم جلویم را ببینم. بلند شدم و کورمال کورمال خودم را رساندم بیرون سنگر. تودهای از گرد و خاک اطراف را احاطه کرده بود. یاد علی مردان افتادم، صدایش زدم، جوابی نمیداد. هوار کشیدم.
- کجایی علی مردان؟
دو دستی زدم توی سرم و گفتم: «یا امام زمان، چی به سرش اومده؟»منتظر ماندم تا خاک و خل فرونشست. چند نفر از بچهها دویدند طرفم.
- چی شده؟ برای کسی اتفاقی افتاده؟
- علی مردان نیست، همین جا جلوی سنگر نشسته بود. قبل از این که خمپاره بترکه.
بچهها اطراف را کاویدند. یکی از آنها فریاد زد: «اینجاس، توی این چاله». دویدم طرف چاله، خون از کتف و بازویش میجوشید. لکههای خون روی زمین را پوشانده بود. او را کشیدیم بیرون. با چفیه روی زخمهایش را بستم و گفتم: «بیهوش شده، باید زودتر ببریمش پست امداد تا انتقالش بدن پشت خط». نگاه گرداندم بین بچهها و گفتم: «کی حاضره تا پست امداد بیاد؟». خسرو، سعید و فرهاد دستهایشان را گرفتند بالا. علی مردان را گذاشتیم روی برانکارد و چهار طرف آن را گرفتیم. بچهها قدم تند کردند. خمپاره پشت خمپاره در دور و نزدیک خود را میکوبیدند زمین. رو به سعید گفت: «حتماً موج انفجار پرتش کرده توی چاله».
- عجیبه که فقط کتف و بازویش ترکش خورده.
- پس بیهوشی چی؟
- شاید موج انفجار اون رو کوبیده توی چاله.
خسرو و فرهاد بدون این که لب از لب باز کنند، چشم دوخته بودند به جلو و حالت دو به خود گرفته بودند. گفتم:«یه خورده یواشتر. برای زخماش بده. ممکنه دوباره خون بیفتن». آفتاب نشسته بود روی افق و دشت، زیر نور زرد و نارنجی رنگ به رنگ میشد. سعید گفت: «یه کمی استراحت کنیم. از نفس افتادیم». چارهای ندیدم و به فرهاد و خسرو گفتم: «یه کمی استراحت میکنیم». برانکارد را گذاشتیم زمین. نگاه انداختم به زخم علی مردان. ترکش کتفش ریز بود و ترکش روی بازویش هم چندان درشت نبود. گوش چسباندم به سینهاش. با صدای ضربان قلبش دلم آرام گرفت. نفس که تازه کردیم، گفتم:«بچهها یا علی! بلند کنید که زود برسیم». خورشید داشت کم کم خود را از پشت کوه سر میداد پایین که رسیدیم به پست امداد. آمبولانس حاضر بود. مسئول پست گفت: «خونش که بند آمده. خیلی عجیبه یکی از ترکشها که خیلی ریزه، یکی هم یه ذره درشتتر، پس چرا بیهوش شده؟»
- والله ما هم به همین موندیم که چرا بیهوشه؟
- حالا که آمبولانس حاضره، بهتره انتقالش بدین پشت خط.
رو به سعید و فرهاد و خسرو گفتم: «شما برگردین، من باهاش میرم، اگر مشکلی پیش آمد، رانندة آمبولانس کمکم میکنه». بچهها کمک کردند تا برانکارد را گذاشتیم پشت آمبولانس.
دستشان را تکان دادند و در آمبولانس را بستند. نشستم کنار پای علی مردان و مات شدم به ریشهای خاک و خل گرفتهاش. راننده آمبولانس تخته گاز را گرفت و ماشین از جا کنده شد. تاریکی داشت زمینگیر میشد و دشت را میبلعید. آمبولانس در دستاندازهای جادة خاکی پیش میرفت. از شیشه نگاه بیرون انداختم بیرون. تودهای از گرد و خاک پشت آمبولانس به هوا بلند میشد. چشم انداختم سمت آسمان. ستارهای بالای افق سوسو میزد. هول افتاد تو دلم. گفتم: «ای خدا جون! کمکش کن زودتر به هوش بیاد». گاهی صدای خمپارهای از دوردست به گوش میرسید. خزیدم رو صندلی نشستم کنار سر علی مردان. نگاهم به صورت تکیدهاش بود. دست کشیدم روی موهای تازه نجه زدهاش و گفتم: «علی جان! علی مردان! صدای من را میشنوی؟»
انگار بیفایده بود. صورتم را در قاب دستهایم جا دادم و گفتم: «خدایا این که ترکش زیادی نخورده، خون زخمهاش هم که زود بند اومد، پس چرا بیهوشه؟» با دیدن چراغهای روشن شهر از پشت شیشة آمبولانس نور امیدی توی دلم تابید. خدا را شکر کردم. رانندة آمبولانس که به محوطة بیمارستان رسید، پا گذاشت روی ترمز. آمد پایین و در آمبولانس را باز کرد. حرف که میزد، غبغبش میلرزید. تکانی به هیکل سنگین و چاقش داد و گفت: «اون برانکارد رو بگیر». برانکارد را که آوردیم پایین، چند تا پرستار دویدند طرف آمبولانس، سر برانکارد را گرفتند و بردند داخل سالن. رانندة آمبولانس گفت: «من تا یه ساعت دیگه تو شهر کار دارم، میخوام برم یه خورده خرت و پرت برای پست امداد بخرم. بر میگردم بیمارستان تا با همدیگه برگردیم منطقه». تشکر کردم و دویدم طرف سالن، رفتم طرف اطلاعات و گفتم: «خانم پرستار این مجروحی که الان آوردن کجا بردنش؟»
- میخواستن ببرن اتاق عمل، هر کاری کردن، قبول نکرد.
- مگه به هوش اومده؟
- آره، آوردنش تو سالن، به هوش بود. حالش هم بد نبود.
- شما همراهش هستی؟
- آره، میخوام ببینمش.
- بردنش بخش 2، اتاق 8.
با عجله از پلهها رفتم بالا و سردر اتاقها را نگاه کردم، پرستار بخش صدایم زد و گفت: «دنبال کسی میگردی؟»
- آره خانم، یه مجروح، الان آوردن بالا، گفتن اتاق 8.
سرش را تکان داد و گفت: «همین جا بشین رو نیمکت تا خبرت کنم». نشستم روی نیمکت و منتظر ماندم. کمی که گذشت، خبری از پرستار نشد. بلند شدم و رفتم طرف اتاق 8، دزدکی داخل را نگاه انداختم داخل. علی مردان نشسته بود روی تخت، لباسش را درآورده بودند و داشتند زخمهایش را پانسمان میکردند. علی مردان زیر لب میغرید: «اگه بفهمم کی منو آورده اینجا حقش رو میزارم کف دستش». دویدم تو و گفتم: «سلام علی جان! خدا رو شکر به هوش اومدی». پرستار دستش را دراز کرد و گفت: «آقا بفرمایید بیرون». هول گفتم: «قول میدم حرف نزنم، اجازه بدین همین جا بمونم». علی مردان نگاه تندی انداخت به صورتم و ساکت ماند. کار باندپیچی که تمام شد، پیراهن یکدست سبز و خاک گرفتهاش را به او پوشاندم و گفتم: «بیهوش بودی، مجبور شدیم بیاریمت بیمارستان». اخمی نشست بین ابروانش گفت: «به این ترکش نقلی که نمیگن جراحت، حالا هم موقع انتقال نبود.»
- میگم که فقط جراحت نبود، بیهوش بودی. دو ساعتی میشه. گمونم موج انفجار پرتت کرده بود توی چاله.
من پرت نشدم توی چاله، خودم رو انداختم توی چاله، گمونم بیهوا پریدم. سرم خورده به چیزی و بیهوش شدم. نشست لبة تخت و گفت: «حالا راه بیفت که برگردیم». گفتم: «تو باید استراحت کنی».
- استراحت برای چی، فعلاً که احتیاجی به عمل نیست، پس دیگه ایجا موندن علافیه.
پرستار وارد اتاق شد و گفت: «میخواستم برگه رو پر کنم، بی زحمت اسم و مشخصاتت رو بگو».
خسته نیستم، خیالت راحت باشه.
آفتاب داشت تیز میتابید. چفیه را از دور گردن عباس باز کرد و کمی آب ریخت روی آن. نم گرفت، آن را انداخت روی سر عباس و گفت: آفتاب داغه، اذیت میشی. این را گفت و دوباره عباس را گرفت روی پشتش. گلولهای گیج و سرگردان از کنار گوشش رد شد، خندید و گفت: عجب مگس گندهای بود، نزدیک بود نیشم بزنه.
گلولة خمپاره پشت سر هم در اطراف با سر میخوردند زمین. مقداری که جلو رفت، خمپارهای زوزهکشان فضا را شکافت و در نزدیکی آنها خود را به زمین زد. فیروز به روی خودش نیاورد و جلو رفت. ترکش خمپاره نشست روی پایش و خون زد بیرون. عباس را گذاشت زمین و پارچة شلوارش را بالا زد. خون آرام آرام از زخم میجوشید. عباس چفیه را از روی سرش برداشت و گفت: بیا زخمت را ببند. فیروز چارهای ندید و چفیهاش را از دستش گرفت. خواست عباس را بگیرد روی پشتش که عباس گفت، خودت هم زخمی شدی، لازم نیست من رو بگیری روی کولت. من فقط پایم زخمی شده، اما تا پا و سینه و بازوت زخمی شده، بهتر دیگه حرفش هم نزنی تا زودتر برگریدم پیش بچه ها.
آخه خجالت میکشم که شما من رو کول کنی.
اصلاً خجالت نداره، راحت باش.
دستهای عباس را گرفت، او را انداخت روی پشتش و لنگ لنگان خود را کشید جلو. مقداری جلو رفت، نگاه انداخت به عباس، سرش افتاده بود روی شانة فیروز و عضلات صورتش از درد منقبض شده بود. به پشت خاکریز که رسید، عباس را گذاشت زمین. پیشانیاش را بوسید و گفت: رسیدیم به بچههای خودی، چند دقیقة دیگه میفرستمت پشت خط. پیشانیاش را بوسید وگفت یه دیقه همینجا باش. عباس آرام پلک زد و دوباره چشم گذاشت روی هم.
فیروز خود را از خاکریز کشید بالا، براتعلی دوید طرفش و گفت: پات چی شده؟
یه زخم کوچیکه، چیزی نیست. با یکی دو نفر از بچهها برین عباس رو پشت خاکریز بیارین.
براتعلی و یکی دیگر از بچهها خود را از خاکریز کشیدند پایین. براتعلی سرش را گذاشت روی سینة عباس و گفت: تموم کرده. چی کار کنیم؟
فعلاً همین جا باشه، اگه فیروز ببیندش ناراحت میشه، بنده خدا این همه راه آوردتش، آخرش هم شهید شد. دست خالی که برگشتند بالای خاکریز، فیروز گفت: پس چرا نیاوردینش؟
حالا بعداً مییاریم.
نکنه شهید شده.
آره شهید شده.
اشک جمع شد توی چشمهای فیروز و گفت: خدایا تو شاهد باش من تلاش خودم رو کردم. من رو هم مثل این بسیجی به شهادت برسان.
چشم دوختم به زمین و گفتم: «علی مردان آزادبخت» اسم پدرش را که گفتم لبخندی نشست روی لبهاش و گفت: «نکنه فکر کردی زبونم هم ترکش خورده و نمیتونم حرف بزنم». از این که جلوی پرستار سنگ روی یخ شدم، دلم میخواست زمین دهان باز میکرد و برویم تویش. چشم از زمین برنداشتم و ساکت ماندم. علی مردان گفت: «تاریخ تولدم 1340، اهل کوهدشت لرستان هستم، الان با اجازة شما میخوام رفع زحمت بکنم». پرستار گفت: «لااقل باید یه روز استراحت بکنید». علی مردان گفت: «یه روز؟ چه خبره؟ خیلی سرمون شلوغه. برای یه زخم جزیی که این قدر استراحت نمیکنن». از روی تخت بلند شد و گفت: «خوب بهمن جان راه بیفت». وارد محوطه شدیم، چشمم افتاد به آمبولانس، رو به علی مردان گفتم: «جم بخور که آمبولانس منتظره». دست راننده را فشردم و گفتم: «خیلی وقته منتظری؟» گفت: «چند دقیقهای میشه». صورت علی مردان را بوسید و گفت: «خدا رو شکر که به هوش آمدی، توی دل همه رو خالی کردی». علی مردان خزید کنار دست راننده. نشستم پشت آمبولانس و در را بستم. ماشین کم کم از بیمارستان فاصله گرفت.
تاریخ24/12/1364عملیات شروع شد. هدف گردانی که بخت آزاد فرمانده آن بود، حمله به محل تمرکز نیروهای دشمن بود. مدت کوتاهی منطقه مورد نظر را از تصرف دشمن بیرون آوردند و چند اسیر هم گرفتند. یکی از آنها یک افسر بود. وقتی فرماندة لشکر از ایشان در مورد چگونگی تصرف منطقه پرسش کردند، ایشان جز لطف و امداد خداوند، هیچ چیزی ابراز نکردند. بعد از اتمام عملیات این شهید بزرگ با یک گروهان نیرو توانست سه بار پاتک عراقیها را سرکوب کند. در لحظههای آخر از ناحیة دست چپ زخمی شد به ایشان گفتم شما ناجور زخمی شدهاید، برگردید عقب، با عصبانیت به من جواب داد: اگر به عقب برگردم، بچهها همه شهید میشوند و من به آنها خیانت کردهام. تا آخر ماموریت با همان دست زخمی در کنار نیروهایش ماند که این موجب فلج دست چپش شد و این فرماندة جانباز 4 سال دیگر فرماندهی گردان را بر عهده داشت و بارها حماسه آفرید. مادر شهید ایرج میرزایی خواب میبیند که شهید ایرج میآید و علی مردان را با خود میبرد. آخرین بار که برای وداع چهرهاش آنچنان معصومانه و زیبا شده بود و همه میدانستند که این رفتن را برگشتی نیست.و بعد از یک هفته خبر شهادت این سردار بزرگ را آوردند و شهر را غمی بزرگ دربر گرفت. بسیجیان همه برای آخرین وداع با فرمانده آمده بودند .
منبع:یادهای ماندگار،نوشته ی مهری حسینی،نشر بهار،قم-1383