یاد شهیدان 🌹

شهدا را فراموش نکنیم

شهیده خدیجه معظمی گودرزی -بمباران هوایی بروجرد

  • ۱۱:۱۳

شهیده خدیجه معظمی گودرزی - بروجرد

نام: خدیجه معظمی گودرزی

نام پدر: حق مراد

محل تولد: بروجرد - روستای ملمیجان

تاریخ تولد: ۱۳۱۰/۰۱/۰۳

تاریخ شهادت: ۱۳۶۳/۱۲/۲۰

شغل: خانه دار

محل شهادت: بروجرد - لرستان

حادثه منجر به شهادت: بمباران شهر بروجرد توسط هواپیماهای جنگی رژیم بعث عراق 

زندگی نامه شهیده خدیجه معظمی گودرزی
وی در سال 1310 در روستای ملمیجان از توابع شهرستان بروجرد در خانواده ای متدین متولد شد. در آن زمان چون مدرسه نبود درس نخواند و قالیبافی فرا گرفت و در سن 15 سالگی ازدواج نمود. او در کارهای کشاورزی و امورات زندگی به همسرش کمک می کرد و پس از کار به راز و نیاز با خدا می پرداخت. او صاحب 5 دختر و 2 پسر بود. در اوقات مختلف و ایام زیارت به زیارت امامزاده پیرنو می‌رفت .

او همیشه به نوه هایش می گفت که اسلام و امام را پشتیبانی کنید مثل اینکه می دانست که آخر عمرش رسیده و می گفت نمی دانم چرا دلم از دنیا سیر شده چنانکه عیدی دخترانش را چه در شهر و چه در روستا یک ماه پیش از شهادت داده بود . و از او که سوال می کردند چرا زود عیدی داده ای می گفت چون نمی دانم که تا عید زنده می مانم یا نه! سرانجام در حمله ی موشکی 63/12/20 در بروجرد به شهادت رسید. یادش گرامی باد

منبع: زنان شهید

امامزاده پیرنو

بسیجی شهید احمدقلی زرینی بساطی از شهدای الشتر که در شلمچه آسمانی شد

  • ۲۲:۴۴
شهید احمد قلی زرینی بساطی
🌺🌺
#ازخاک_تا_افلاک
اواخر سال ۶۵ جوانی بلند قد و درشت اندام، با چشمانی نافذ، از بسیج الشتر به مناطق جنگی اعزام شده بود تا به قول خودش ادای تکلیف کند؛ دست قضا او را به شلمچه رسانده بود تا ما هم افتخار آشنایی با او را داشته باشیم...
جوانی با نشاط و شوخ طبع که در آن گلوله باران بی امان شلمچه (که اگر برای گرفتن وضو از سنگرهای حفره روباهی اش خارج می شدی، باید با دوستانت خداحافظی می کردی، چرا که احتمال بازگشت مجدد به جمع آنان، هیچ تضمینی نداشت) هر روز عادت داشت تا به یکایک سنگرهای گردان شهداء در خط مقدم (روبروی پتروشیمی عراق) سرکشی کند و احوال همه را بپرسد...
در یکی از روزها اما "احمد زرینی" حالش با تمام روزها فرق می کرد...
در حالی که طبق روال از دوستان در سنگرها دیدار می کرد، دیگر آن شوخ طبعی همیشگی را نداشت و خبری از شادی و خنده نبود...
احمد آن روز خیلی جدی شده بود و در بازدید از سنگرها، ضمن سلام و احوالپرسی، یک جمله ترکیبی را هم به احوالپرسی هایش اضافه کرده بود:
"بچه ها، مرا حلال کنید؛ من فردا عصر شهید می شوم!"
شوخ طبعی همیشگی احمد باعث می شد تا همه در جواب این درخواست، به او بگویند: 
"برو بابا، توام ما رو مسخره کردی..."
احمد اما خیلی جدی درخواست خود را تکرار می کرد و راهی سنگرهای بعدی می شد، در حالی که هیچکس او را جدی نگرفت...
نمی دانم چرا این جمله احمد مثل زنگ توی گوشم طنین انداخته بود...
عصر روز بعد، صدای آژیر آمبولانس توجه ما را به خود جلب کرد...
گلوله خمپاره ۶۰( معروف به خمپاره نامرد) احمد را دریافته و در میان خاک و خون، او را از خاک به افلاک رسانده بود...
امدادگران با برانکارد نتوانستند کاری از پیش ببرند، چرا که پیکر "احمد زرینی" چنان قطعه قطعه شده بود که فقط باید با کیسه جمع می شد...
پیکر احمد را جمع کردند و بردند...
 و آن روز خورشید شلمچه آرام آرام غروب کرد و جمع یاران، شبی تاریک و اندوهگین را در فراق عزیزشان سپری کردند...
نقل خاطره از برادر "سیدحجت الله موسوی زاده"
رزمنده و جانباز دفاع مقدس- بروجرد
رزمندگان الشتر
۱ ۲ ۳ . . . ۹ ۱۰ ۱۱
بسم رب الشهدا

برای معرفی شهدا

و زنده نگهداشتن یاد شهدا

و ادامه راه آنان

« شهید بلاگ »

یاد شهدا را فراموش نکنیم تا راه شهدا را گم نکنیم.
پیوندها
موضوعات
Designed By Erfan Powered by Bayan