یاد شهیدان 🌹

شهدا را فراموش نکنیم

شهید صابر هوشیاری ، شهدای کوهدشت / خاطره شهادت

  • ۲۳:۲۷

شهید صابر هوشیاری - کوهدشت

شهید صابر هوشیاری 

فرزند : حسین

تاریخ شهادت : ۱۳۶۴/۰۷/۲۲

محل شهادت : شیخ صالح - منطقه دربندیخان عراق

سن در زمان شهادت : ۱۶ سال

مزار : گلزار شهدای بهشت رضا خرم آباد ، استان لرستان 

سال ۱۳۴۸، در شهرستان کوهدشت به دنیا آمد. پدرش حسین، کارمند بانک بود . وی چهره متین و دوست داشتنی داشت و با آوردن روزی پاک و طیبی برای اهل خانواده چنان تأثیر شگرفی در تربیت خانواده گذاشته بود که توفیق یافت بعنوان پدر شهید جایگاه خود را درعالم ملکوت باز نماید و اطرافیان همیشه به او افتخار نمایند. مادرش صدیقه خانه دار بود و نسبت به تربیت فرزندان خود چنان همّت می گماشت که از دامان پاک ایشان دلاوری چون شهید صابر پا به عرصه وجود گذاشت.

گر چه از نظر تحصیلات کلاسیک مدارج عالیه نداشت و تا اول راهنمایی بیشتر ادامه نداد ، اما تکلیف الهی وی را بر آن داشت به فرمان امام خمینی قدس سره شریف به عنوان بسیجی مخلص در کنار همسنگران مجاهد الهی در سپاه اسلام قرار گیرد و از نظر معارف علوم اسلامی به عالی ترین مرتبه درجه معرفت الهی برسد ، به طوری که ره صد ساله را یک شبه طی ، و در عالم ملکوت سیر بنماید.

زندگی عارفانه این شهید عظمی در بیست و دوم مهر۱۳۶۴، در شیخ صالح منطقه دربندیخان عراق توسط گروه های ضدانقلاب بر اثر اصابت تیر به سر و چشم پایان یافته و به خیل همسنگران شهیدش پیوست و تا ابد برای همیشه جاودانه گردید . مزار وی در گلزار شهدای خرم آباد واقع است.

یاد امام و شهدا

شهدا با غیرت و رشادت در مقابل دشمن ایستادگی کردند

شهدا با غیرت و رشادت در مقابل دشمن ایستادگی کردند/ لزوم بصیرت نسل جوان در مقابله با ناتوی فرهنگی دشمن

به گزارش شبکه اطلاع رسانی راه دانا به نقل از سفیر افلاک فریدون کریمی والا مسئول سازمان بسیج هنرمندان سپاه حضرت اباالفضل (ع) استان لرستان  با حضور در منزل شهید صابر هوشیاری ضمن دیدار با خانواده این شهید والا مقام از صبر و استقامت خانواده این شهید تجلیل کرد.

مسئول سازمان بسیج هنرمندان سپاه حضرت اباالفضل (ع) استان لرستان در این دیدار ضمن گرامیداشت یاد و خاطره شهدا، اظهار داشت: خدا را شاکریم که امروز این سعادت را نصیب ما کرد که در کنار خانواده محترم شهید هوشیاری باشیم و انشاءالله همه ما بتوانیم در سایه توجهات امام عصر (عج) راه و روش این شهید گرانقدر را ادامه دهیم.

وی افزود: زمانی عرصه و میدان جنگ مشخص بود و جوان انقلابی دشمن خود را می شناخت اما در حال حاضر با توجه به جنگ نرم و ناتوی فرهنگی دشمن جوانان ما باید با دقت، بصیرت و هوشیاری در مقابل دشمن متجاوز ایستادگی کنند که این جنگ سختی ها و مشقت های خاص خود را دارد.

کریمی والا در ادامه با اشاره به اینکه دشمن در سال های اخیر با تصویب تحریم های ناعادلانه به جنگ اقتصادی با ملت ایران آمده است، تصریح کرد: متاسفانه برخی کشورهای عربی و همچنین رژیم غاصب و کودک کش صهیونیستی هم در این جنگ به کمک دشمن آمده و سعی در نابودی جمهوری اسلامی ایران دارند، اما این ها باید بدانند با وجودت غیرت و رشادت جوانانی که شهید صابر هوشیاری را الگوی خود قرار داده و تا پای جان برای عزت و آزادی ملت خود ایستادگی می کنند، هرگز به هدف شوم خود نخواهند رسید.

وی همچنین با تاکید بر اینکه طبق آیات شریف قرآن کریم شهدا حاضر و ناظر بر اعمال ما هستند گفت: امید است با عنایت خداوند و با دعای خیر مادران شهدا که شیرمردانی همچون شهید هوشیاری را پرورش داده اند در انجام امور و وظایف کاری خود سربلند بوده و این انقلاب را با هدایت و راهگشایی رهبر معظم انقلاب به دست صاحب اصلی آن یعنی امام زمان (عج) برسانیم.

صدیقه امرایی مادر شهید صابر هوشیاری نیز در این دیدار با ابراز خشنودی از اینکه فرزندش را در راه اسلام، قرآن و اهل بیت قربانی کرده است اظهار داشت: در دوران جنگ تحمیلی کم نبودند مادرهایی که همچون من فرزندان خود را روانه میدان نبرد کردند که دست دشمن تجاورزگر به ذره ای از خاک این مملکت نرسد.

وی ادامه داد: اگر چه زندگی کردن در این سال ها بدون صابر برایم سخت بوده اما چون به راه و هدف شهدا ایمان داریم اگر باز هم به عقب برگردم فرزندم را برای دفاع از حق و حقانیت راهی میدان جنگ میکنم و در این مورد هیچ شکی به دل راه نمی دهم.

امرایی تاکید کرد: وجود نازنین مقام معظم رهبری شیشه عمر من است و دشمن بداند که اگر ایشان دستور دهند جان خودم و همه فرزندانم را فدای ایشان می کنم.

 شهید صابر هوشیاری به سال 1348 در کوهدشت متولد و در سال 1364 در درگیری با گروهک های ضد انقلاب در منطقه شیخ صالح کردستان به مقام رفیع شهادت نائل آمد.

شبکه راه دانا - چهارشنبه ۲۷ تیر ۱۳۹۷

مادر شهید صابر هوشیاری در اولین روز از سال 1400 به فرزند شهیدش پیوست.


خاطره ی جانباز حاج بهزاد باقری از شهید والامقام صابر هوشیاری

شهید صابر هوشیاری و رزمندگان کوهدشت

سال ۶۴ جبهه موسیان را که بدون هیچ گونه تلفاتی تحویل ارتش دادیم . چند روزی را به مرخصی آمدم یکی از دوستانم به نام محمدحسین امرایی که از قبل با هم دوست بودیم را دیدم بعد از حال و احوال، ایشان سفارش خواهرزاده خود را به بنده کرد گفت که نامش صابر است . صابر هوشیاری من هم اسم ایشان را در ذهن خودم سپردم که اگر زمانی به گردان انبیا سرکشی داشتم از حال ایشان با خبر باشم. و اگر کاری هم داشت برایش انجام دهم .

بعد از چند روزی که مرخصیم به پایان رسید خودم را به تیپ رساندم قرار بود که برویم منطقه دربندیخان. برای اولین بار بود که تیپ ۵۷ رسماٌ به منطقه غرب اعزام می شد .تمامی گردان ها را به طرف کرمانشاه حرکت دادیم . به کرمانشاه که رسیدیم از قرارگاه نجف یک نفر را به عنوان بلدی (راهنما) به ما معرفی کردند. صبح زود بعد از نماز تمامی اتوبوس ها را به خط کردیم برای حرکت به طرف منطقه دربندیخان. من و میثم دستگردی (یکی از نیروهای دلیر و شجاع سپاه ازنا) ماموریت یافتیم که گردان ها را به خط مقدم دربندیخان برسانیم .

نزدیکی های ظهر بود که به ایستگاه صلواتی منطقه جوانرود رسیدیم . کلیه نیروها برای اقامه نماز و صرف نهار از ماشین ها پیاده شدند. بعد از صرف نهار بلدی به ما اعلام کرد که باید در میان هر ماشین ۲ نفر نیروی مسلح باشد. چرا که از اینجا به بعد جاده امنیت ندارد . ما هم تعدادی از نیروهای زبده را جمع کردیم و به هر کدام تعداد زیادی فشنگ کلاش دادیم .تمام نیروها اسلحه داشتند ولی برای مسائل حفاظتی تا آن زمان هچیکدام از نیروها فشنگ دریافت نکرده بودند.

باری به هر جهت میان هر کدام از ماشین ها ۲ نفر نیروی مسلح قرار دادیم من و میثم با یک لندکروز باری حرکت می کردیم . من همچنان که پشت فرمان ماشین بودم خودم را به اول ستون رساندم در این بین بلدی هم آمد. گفت که شما از جلو آرام حرکت کنید من تمامی ماشین ها را حرکت خواهم داد . یکدفعه دو نفر از نیروهای بسیجی آمدند بالای لندکروز گفتم کجا می آیید یکی از آنان با صدای بلند گفت که ما جز نیروهای محافظ هستیم . گفتم برید پایین من محافظ نمی خواهم خودم هم اسلحه دارم هم میتوانم از خودم محافظت کنم . که بلدی آمد و گفت که باید حتماٌ بالای هر ماشین لندکروز ۲ نفر با اسلحه حضور داشته باشند. چه شما خوشتان بیاید چه خوشتان نیاید.

بعد گفت ماشین شما که  جلودار است اگر نیروی مسلح نداشته باشید نیروهای ضد انقلاب به همه ی ستون در حال حرکت طمع می کنند. شاید مشکلی برایمان پیش بیآید. خلاصه به هر زور و بلای بود ما قبول کردیم که ۲ نفر بالای ماشین ما باشد. از جوانرود که حرکت کردیم جاده خاکی بود ما مجبور بودیم که آرام حرکت کنیم هم بخاطر اینکه گرد و خاک نباشد هم اینکه دشمن از حضور ما با این ستون بلند بالا اطلاع پیدا نکند. در بین راه با این ۲ نفر هم حرف میزدیم چون مجبور بودیم آرام حرکت کنیم صدایمان خوب به هم می رسید. یکی از آنان که کوچک تر بود خیلی شوخی میکرد با صدای بلند برای خودش می خواند و به شوخی میگفت اگر ما را دستگیر کنند میگویم که من هیچ کاره هستم این ۲ نفر جلوی ماشین فرمانده ما هستند .

خلاصه بدون اینکه بدانم چه کسانی پشت ماشین ما هستند با آنان شوخی می کردیم و به حرکت خودمان ادامه می دادیم. نزدیکی های غروب بود بعد از اینکه بلدی چندین بار از اول ستون به آخر ستون می رفت و بر می گشت برای اینکه نکند ماشینی جا مانده باشد یا اینکه مشکلی برای کسی پیش آمده باشد ، کنار ما ایستاد گفت که باید برویم قرارگاه جهاد لرستان چون که هوا دارد تاریک میشود. دیگر صلاح نیست حرکت کنیم . و گفت من میروم به آخر ستون هم اعلام میکنم .

چند کیلومتر مانده بود که برسیم قرارگاه جهاد که صدای انفجار بلندی جلوی ماشین ما رخ داد تمام شیشه های ماشین فرو ریخت چند نفر هم تیر اندازی می کردند. میان گرد و خاک گم شده بودیم. ما چون اولین بارمان بود که به منطقه کردستان می رفتیم از اوضاع و احوالات آنجا زیاد اطلاع نداشتیم. ماشین را خیلی سریع متوقف کردم و با اسلحه به پایین آمدم صدای انفجار به قدری نزدیک بود که من گوش هایم چیزی نمی شنید. در میان گرد و خاک خودم را کنار جاده رساندم تا اگر کسی باشد او را بزنم ولی نیروهای ضد انقلاب به قدری سریع عمل کردند که هیچ ردی از خودشان هم به جا نگذاشته بودند.

تمام بدنم شیشه خورده شده بود صدای فریاد یکی از دو نفر را شنیدم که فریاد میزد و از ماشین پیاده شد و می دوید میثم به طرفش رفت و او را گرفت موج انفجار شدیدی او را گرفته بود .من هم رفتم بالای ماشین دیدم آن یکی کف ماشین دراز کشیده و خون از گردنش می آمد سرش را روی زانویم گذاشتم و دستم را روی زخمش قرار دادم تا از خونریزی جلوگیری شود و با صدای بلند فریاد میزدم که بیاید یکی از نیروهای ما زخمی شده و با او حرف می زدم ولی جوابی نشیندم.

صداهای آرامی از ته گلویش می آمد ولی نمی دانستم چه می گوید. در این حال یکدفعه آرام شد. سرش میان دستانم روی زانویم سنگین شد. در این بین تعدادی از نیروها به طرفمان آمدند. و او را برداشتند و به قرارگاه جهاد بردند دیگر توان حرکت کردن نداشتم. انگار که یک نفر تمام بدنم را با سنگ کوبیده باشد. و بغضی عجیب در گلویم گیر کرده بود. میثم پشت ماشین نشست و تا قرارگاه جهاد رفتیم. یکی از برادران کوهدشتی به نام نورخدا براتی مسئول آنجا بود. به طرفمان آمد و ما را سر سلامتی داد. بعد آن بسیجی که موج انفجار گرفته بودش را دیدم حالش کمی بهتر شده بود گفت که چند نفر از پشت سر آمدند و یک نارنجک برایمان پرتاپ کردند که کنار ماشین افتاد و دیدم که صابر ترکش خورد و در جا افتاد کف ماشین و من هم گوشم به شدت درد گرفت و سردرد شدیدی پیدا کرده بودم.

 من که هاج و واج مانده بودم گفتم که صابر ؟ فامیلی او چه بود گفت که هوشیاری انگار تمام عالم را روی سرم خراب کرده بودند به یاد سفارش محمد حسین افتادم خدایا این چه امتحانی است که من دارم پس میدهم. بعد میثم گفت که باید یک مراسم برای او برگزار کنیم آن شب تمام نیروهای جهادی آمدند میان سنگر حسینیه که ما آنجا جمع شده بودیم و میثم سخنرانی خوبی کرد و من هیچ چیز جز گریه کردن نداشتم. و فردا صبح بعد از نماز به طرف دربندیخان حرکت کردیم تا چند مدت این صحنه از جلوی چشمم پاک نمی شد.

تمام حرکات صابر جلوی چشمم بود. شوخی کردنش زیبا حرف زدنش و بلند بلند خندیدنش و چه زیبا از ما محافظت کردنش. من که خودم را آماده کرده بودم که او را پیدا کنم و سلام  دایی اش را به او برسانم. مانده بودم چگونه می توانم این صحنه را برای دایی او تعریف کنم از آن سال این اولین بار است که بازگو می کنم. خدایش بیامرزد.

( یاد باد آن روزگاران یاد باد )

نقل از میرملاس

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی
بسم رب الشهدا

برای معرفی شهدا

و زنده نگهداشتن یاد شهدا

و ادامه راه آنان

« شهید بلاگ »

یاد شهدا را فراموش نکنیم تا راه شهدا را گم نکنیم.
پیوندها
موضوعات
Designed By Erfan Powered by Bayan