- يكشنبه ۲ ارديبهشت ۰۳
- ۱۴:۱۵
شهید میرزاحسین حسن زاده
فرزند : حیدرآقا
تاریخ شهادت : ۱۳۶۶/۰۴/۰۳
محل شهادت : دیواندره
مزار : گلزار شهدای ناصرالدین - دورود - استان لرستان
پنجم مرداد ۱۳۲۲، در شهرستان دورود به دنیا آمد. پدرش حیدرآقا (وفات۱۳۴۰) کشاورز بود و مادرش جواهر خانه دار بود. تا پایان دوره ابتدایی درس خواند. پاسدار بود. سال ۱۳۵۴ ازدواج کرد و صاحب چهار پسر شد. سوم تیر ۱۳۶۶، در دیواندره هنگام درگیری با گروهک های ضدانقلاب بر اثر اصابت گلوله به شهادت رسید. مزار او در زادگاهش واقع است.
خاطره شهادت :
خاطرات شهید شاهپور سلیمانی به نقل از برادر شهید
در راه بازگشت بودیم سوار بر یک دستگاه اتوبوس همراه بچه های گروه به سوی خانه رهسپار بودیم. همه در حال و هوای خانه به سر می بردند هر کدام برای وارد شدن به خانه و گذراندن مرخصی که بعد از یک عملیات موفقیت آمیز برای آنها در نظر گرفته شده بود چه نقشههایی که نکشیده بودند، یکی برنامه سفر با خانواده را طرح ریزی می کرد یکی دیگر رسیدگی به خاطر فرا رسیدن تابستان و تعطیلی بچههایش که در مدرسه درس می خواندند به فکر فراهم کردن توشهای برای رفتن به مشهد مقدس و زیارت امام رضا (ع) بود. یکی دیگر در فکر تدارک و مهیا کردن بساط ازدواجش بود و دیگری ... و این وضعیت در صورتی بود که در درست ۸ روز پیش از این حتی یکی از آنها فرصت فکر کردن درباره هیچکدام از این مسائل را نداشتند، بلکه در فکر تنظیم وصیت نامه و انجام سفارشات قبل از عملیات بودند. تصورش را بکنید عبور یک ستون ۹۰ نفری از میان نیروهای دشمن که به علت محدودیت نفرات همگی مجبور بودند به سلاح نیمه سنگین مسلح باشند بیشتر به یک فیلم سینمایی غیر واقعی می ماند تا به یک عملیات برنامه ریزی شده و حساب شده. دو شبانه روز راهپیمایی طاقت فرسا و دلهره انگیز از این جهت که مجبور بودیم شبها از میان نیروهای عراقی عبور کنیم و تنها یک اشتباه کوچک از جانب یک نفر جان همه گروه را به خطر می انداخت. حرکت در شب و مخفی شدن در مناطقی که از دید دشمن پنهان بود هر کسی را از پا می انداخت بجز کسانی که رفتن در این راه را هدف می دانستند.
تصرف شهر مرزی ماووت آنهم از منطقه ای که انتظار حمله از آنجا را هیچکس نداشت کار هر کسی و هر نیرویی نبود. بعد از استقرار در بلندیهای گامو و شهر ماووت و مقاومتی که منجر به شهادت عده زیادی از بچه ها شد نیروهای کمکی به ما ملحق شده و به اصطلاح منطقه تثبیت شد.
ما برای استراحت به پشت خط بر گشتیم و از منطقه بوکان به وسیله اتوبوس عازم مرخصی شدیم. ساعت ۴/۳۰ بعد از ظهر سوار بر اتوبوس حرکت کردیم با توجه به اعتراض بچه ها به سرعت کمی که اتوبوس داشت آقای راننده بدون توجه به اعتراض آنها به راه خودش ادامه میداد. هر چه به غروب آفتاب نزدیکتر می شدیم حالت بچه ها عجیبتر می شد. سنگینی ، تمام فضای اتوبوس را فرا گرفته بود. راه پر خطری بود. وجود نیروهای منافق در این منطقه این جاده را بخصوص در شب ناامن کرده بود و ترس همگی از درگیر شدن با آنها بود بخصوص که در اتوبوس هیچ اسلحه ای همه وجود نداشت که بشود با آن اندک مقاومتی یا دفاعی کرد. خیلی عجیب و غیر منتظره بود. نیروهایی که تیپ های زرهی عراق را در مناطق مختلف از پا در آورده و شکست داده بودند از یک مشت منافق بزدل می ترسیدند و این محصول همان بی برنامگی و نا هماهنگی و عدم پیش بینی صحیح از طرف یک عده افراد سودجو بود. زیرا در شهر دیواندره همگی به راننده گفتنند جاده ناامن است شب را بمانیم فردا حرکت کنیم ولی راننده که فقط به فکر منفعت خویش بود و کرایه این راه را در مدت زمان کمتری میخواست قبول نکرد. بالاخره ساعت ۸/۳۰ شب و پایان همه انتظارها و بیم و امیدها اتوبوس به ... کیلومتری شهر سنندج رسید. یک گروه از نیروهای وابسته به حزب کومله کردستان جلوی اتوبوس را سد کردند و راننده برای صحبت کردن با آنها و اینکه او راننده شخصی است و در مقابل کرایه می گیرد پیاده شد. در این چند لحظه که راننده مشغول صحبت بود هر کس با خود فکری از مغزش خطور کرد و من نیز به یاد روزی افتادم که در بوکان با او رفتم ماشین موزر یکی از بچه ها را گرفتم و اقدام به تراشیدن سر و صورت کرده بودم. وقتی بچه ها فهمیدند به من اعتراض کردند خودم هم لحظه ای تردید کردم . ولی با هوایی که آن منطقه در این فصل داشت این کار واقعاً دلچسب بود و نیز از عنایتی که در این کار نهفته بود غافل نبودم، علی رغم اعتراضی که بچه ها نسبت به این کار من کردند اکثراً خود را به وسیله همین ماشین موزر به شکل من در آوردند و سر و صورتشان را اصلاح کردند.
در همین خیالات بودم که اشاره دست آقای حسن زاده که روی صندلی کناری من نشسته بود مرا به خود آورد. بگو مگو های بچه ها و نیروهای راهزن بالا گرفته بود؛ آنها می گفتند که پیاده شوید و بچه ها قبول نمی کردند و در این لحظه یکی از آنها داخل اتوبوس شد و خواست بگوید پاسداران و روحانیون داخل اتوبوس پیاده شوند ولی با دیدن چهره ها و سرهای تراشیدهی بچه ها چیزی در این مورد نگفت و فقط دستور پیاده شدن داد. وقتی که با امتناع بچه ها روبرو شد به وسیله بیسیم با فرمانده شان تماس گرفت و او نیز در مقابل دستور شلیک به طرف اتوبوس را صادر کرد. عجب لحظه ای بود واقعاً در این مواقع قلم و زبان درمانده از توصیفند. در یک چشم به هم زدن از یک اتوبوس تنها اسکتی که پر از دود باروت و بوی خون شده بود باقی ماند. بچه ها دیگر نمی دانستند چکار کنند خیلی ها تیر خورده بودند، عده ای شهید شده بودند و معدودی هم فکر می کردند شهید شدند. بعد از اتمام تیراندازی یکی از برادران بنام هوشنگ قائد رحمت که بر اثر اصابت چند گلوله یک دستش از ناحیه بازو قطع شده بود بلند شد و گفت بچه ها من پیاده می شوم ببینم چه اتفاقی می افتد و با این کلمات سکوت حاکم بر اتوبوس تیر باران شده را شکست. به محض پیاده شدن آن دژخمیان سیه دل در بیرون اتوبوس او را به رگبار بستند. بعد از این واقعه یکی از آنها به صدا در آمد و گفت اگر پیاده نشوید اتوبوس را با آر پی جی می زنیم. با گفتن این حرف ما که می دانستیم آنها هرچه بگویند عمل می کنند اگر پیاده شویم و در بیرون از اتوبوس ما را بکشند بهتر است تا جنازه برادرانی که در حین تیراندازی شهید شده اند در آتش بسوزد. با این اوضاع یکی یکی پیاده شدیم من قبل از پیاده شدن به شهادت میرزا حسن زاده آگاه بودم و می دانستم همراه ما پیاده نمی شود و در این دو راهی راهش را از ما جدا کرده است و شربت شهادت نوشیده است، ولی انتظار پیاده شدن بچه های دیگر بخصوص برادر خودم که او نیز با رفقایش در همین اتوبوس بودند را می کشیدم. چه انتظار سخت و جانکاهی بود، ولی با این انتظار او و همراهانش در این بازگشت راه رفتن را می جستند و از این دوراهی شاهراه را بر گزیدند و آنها ثابت کردند که از راه بازگشت نیز می شود رفت اگر مرد راه باشی. همه این اتفاقات دست به دست هم داده بودند تا آنها به هدف نهایی خود برسند در این واقعه برادرم شاهپور سلیمانی همراه با ۴ نفر دیگر از برادران پاسدار و بسیجی به درجه رفیع شهادت نائل آمدند.
بعد از پیاده شدن از ماشین ما را به راه انداختند و چند کیلومتری از جاده دور کردند. در نقطه ای ما را جمع کردند و مدتی صحبت و به اصطلاح نصیحت و بعد هم مقداری جستجو برای یافتن برادر که به احتمال ضعیف پاسدار و یا رها شده بودند و نیز بعد از اطلاع از محاصره شدن توسط نیروهای خودی ما را رها کردند و با استفاده از تاریکی شب که اندکی از آن باقی مانده بود، چون در این لحظه ساعت به ۳/۵ بامداد رسیده بود رفتند. ما نیز همراه مجروحان که از درد به خود می پیچیدند و از آنها بدتر ما که کاری از دستمان بر نمی آمد تا برایشان انجام دهیم بر گشتیم تا به سمت جاده آمدیم و تا صبح که با استفاده از روشنایی آفتاب جاده را پیدا کردیم و مجروحان را فرستادیم. وقتی به سراغ شهدا آمدیم آنها را انتقال داده بودند و ما دست خالی با کوله باری از غم و اندوه و تصور اینکه چگونه با این اوضاع به وجود آمده به خانه بر گردیم به راه افتادیم.
کجاید ای شهیدان خدایی
بلا جویان دشت کربلایی
شهدا کلید داران کعبه شیدائی اند
کعبه شیدایی کربلاست
افلاکیان - کنگره شهدای لرستان