یاد شهیدان 🌹

شهدا را فراموش نکنیم

روایتی از زندگی شهید محمد پاپی ، شهدای حاج عمران

  • ۱۲:۰۵

روایت شنیدنیِ گمشده‌ای در عملیات «حاج‌عمران»

روایت شنیدنیِ گمشده‌ای در عملیات «حاج‌عمران»

ایسنا/لرستان پیکر ‌محمد، چهل روز پس از عملیات «حاج‌عمران» از روی اثر سوختگی دست راستش، همان گونه که مادر نشانی داده بود، پیدا شد.

‌مقاومت‌، کلیدواژه‌ای است که اولین بار در زنان متبلور شد، روزی هاجر میان صفا و مروه، روزی آسیه در کاخ فرعون، یک روز مریم در کنیسه، خدیجه(س) در جزیره‌العرب، فاطمه زهرا سلام‌الله در پشت درب نیم‌سوخته و زینب سلام‌الله در کنار گودال، در کاخ یزید، در غربت و اسارت ...‌.

اصلا عنوان مقاومت را باید در خاورمیانه جست‌وجو کرد، در تقویم این سرزمین، در این تلخ و شیرین‌های توأمان، پای حرف‌های شنیدنی یک مادر شهید می‌نشینیم، مادری که مکتب نرفته، اما پرچمدار مکتب فاطمی و زینبی‌ است.

این سوژه در یک روستای کوچک از قریه صاحب‌الزمان(عج) در چند کیلومتری خرم‌آباد به ذهنم متبادر شد؛ در جایی که لالایی مادرانش، رزم مردانه، تفریح مردانش قیقاج و رویای کودکانش اسب و برنوست!

«قریه صاحب‌الزمان» و توابعش، بیش از ۷۰ شهید را تقدیم انقلاب کرده‌اند؛ اما سوژه‌ی مصاحبه ما، «گل‌صنم» مادر «شهیدمحمد پاپی» است، شهید ۱۹ ساله و به تعبیر بهتر گمشده‌ چهل روزه‌ حاج‌عمران ...‌.

روایت شنیدنیِ گمشده‌ای در عملیات «حاج‌عمران»

گل‌صنم از زنان ایل بزرگ پاپی [از اقوام بزرگ لرستان] ساکن روستای بُن‌ریز است، بانویی که ریشه در اصالت قوم لر داشته و با آن لهجه‌ شیرین بالاگریوه در میهمان‌نوازی سنگ تمام گذاشته است.

باب گفت‌وگو را از محمد شروع می‌کنم؛ لطفا در مورد خودتان و محمد بگویید؟

من هفت پسر و چهار دختر دارم، محمد فرزند اولم است، در شناسنامه محمد است اما او را «محمدی» صدا می‌کردیم، او متولد سال ۱۳۴۶ است، ۱۹ساله و متاهل بود که با شنیدن فرمان امام، راهی جبهه شد؛ با اینکه سواد خواندن و نوشتن ندارد، اما لابلای حرف‌هایش، از فعل بود و داشتم، استفاده نمی‌کند، همه افعال او در زمان حال خلاصه می‌شود. 

قبل‌تر از مادر، دایی محمد گفته بود که شهید پاپی به محض شنیدن حمله عراق به حاج عمران، آموزشی را رها کرده و داوطلبانه و بدون هیچ برگ ماموریتی روانه حاج عمران شده است.

چگونه از خبر شهادت محمد باخبر شدید؟

در فصل بهار به خاطر کار کشاورزی و دامپروری، در جایی بالاتر از روستا ساکن شده بودیم، یک روز همراه با عروسم [همسر محمد] برای خرید لوازم مورد نیاز به روستا آمدیم، به محض ورود به روستا با صدای شیون و زاری مواجه شدیم. صدا از خانه همسایه‌مان «یاری‌جان» بود. پرس‌وجو کردیم گفتند: ‌حجت‌ پسرش که در جبهه بود، شهید شده است. دلم آب شد و مطمئن بودم برای محمد هم اتفاقی افتاده است. از روستا پسرها و مردهای زیادی به جبهه رفته بودند، یکی‌ از آنها برادرزاده خودم بود. او می‌گفت: وقتی عملیات شد، حملات دشمن خیلی سنگین بود، با اینکه بچه‌ها موفق شدند دشمن را شکست دهند، آن هم یک شکست سنگین، منتهی روی تپه‌ها شاهد بودیم که خاک، خون و پیکر رزمندگان به آسمان پرتاب می‌شد. این‌ها را که می‌گفت انگار از گوشت تنم، از بند بند وجودم کنده می‌شد، نمی‌خواستم بشنوم، نمی‌خواستم، اما ادامه می‌داد؛ بعد از فرو نشستن حمله، هر کس پیِ رفیقش می‌گشت، حجت و چند تن دیگر را دیدم اما اثری از محمدی نبود. شاید جنازه را به سردخانه ارومیه برده باشند! به اینجا که می‌رسد بغض صدای مادر را احاطه می‌کند، چشم‌هایی که ۳۷سال است با اشک همزاد شده، دوباره بارانی می‌شوند اما نمی‌خواهد حرفش ناتمام بماند.

 برای اینکه تنفسی داده باشم، وسط حرفش می‌پرم و سوال بعدی...

با شنیدن خبر شهادت محمد چه احساسی به سراغتان آمد؟

اولش نمی‌توانستم باور کنم اما خدا یک قدرت عجیبی به من داده بود، انگار همه زنان روستا مثل من، تحملشان بالا رفته باشد. البته گاهی شیون می‌کردم و گاهی به فکر فرو می‌رفتم، آنچه مهم بود این بود که پیکر محمد را برایم برگردانند. اما آن زمان هیچ اطلاعی از ارومیه نداشتیم، من و پدر محمدی هر دو سواد نداشتیم و جایی را بلد نبودیم. برادرزاده رحیم [همسرم] همراه با برادرم قاسم، نامه‌ای برای تردد در مناطق جنگی از بنیاد شهید گرفتند و راهی حاج‌عمران شدند، اما دست خالی برگشتند.

قاسم، دایی شهید نیز گفت: پیکرها به خاطر اصابت گلوله و خمپاره به شدت دگرگون شده بودند، بین جنازه‌ها یک نفر خیلی شبیه محمد بود، اما تردید داشتم. او می‌گفت: در هتل که بوده، خواب محمد را دیده که از او خواسته پیکرش را در غربت رها نکند و به خاک مادریش در روستا بازگرداند.

سپس انگار بعد از ۳۷ سال خودش را دلداری بدهد، می‌گفت پسرم فدای پسر فاطمه(س) که پیکرش روی زمین کربلا زیر آفتاب سوزان بود.

آخرش پیکر شناسایی شد؟

پیکر شهید کی به روستا بازگشت؟

قاسم و برادرزاده رحیم برگشتند و برای بار دوم، این بار رحیم را همراهشان بردند، وقتی می‌رفتند از من نشانه‌ای خواستند و من، سوختگی روی دست راست محمدی را به آنها نشانی دادم، بالاخره بعد از چهل روز پیکر محمدی با همان نشانی که داده بودم، پیدا شد.

رشادت امثال محمد و همرزمان او در حاج عمران، آنقدر دیدنی بود که رهبر معظم انقلاب که آن زمان رئیس‌جمهور بودند و ریاست ستاد پشتیبانی جنگ را برعهده داشتند، در پیامی، یاد این شهدا را گرامی داشتند.

روایتی از عملیات حاج عمران و چگونگی شهادت فرزندان لرستان

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی
بسم رب الشهدا

برای معرفی شهدا

و زنده نگهداشتن یاد شهدا

و ادامه راه آنان

« شهید بلاگ »

یاد شهدا را فراموش نکنیم تا راه شهدا را گم نکنیم.
پیوندها
موضوعات
Designed By Erfan Powered by Bayan